صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | همیشه راهی هست!

  • کد خبر: ۱۶۴۲۸۷
  • ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۳:۳۴
بعضی وقت‌ها شاید با مشکلی رو‌به‌رو شویم، یک مشکل بزرگ. این جور وقت‌ها شاید با خودمان بگوییم هیچ راهی وجود ندارد که مشکل را حل کنیم، اما همیشه یک راهی هست!

لیلا خیامی - بعضی وقت‌ها شاید با مشکلی رو‌به‌رو شویم، یک مشکل بزرگ. این جور وقت‌ها شاید با خودمان بگوییم هیچ راهی وجود ندارد که مشکل را حل کنیم، اما همیشه یک راهی هست! این را خرگوش کوچولو هم می‌دانست.

گراز تنها بود. داشت برای خودش سفر می‌کرد به آن دوردورهای جنگل. یک‌دفعه گودال بزرگ زیر پایش را ندید و تالاپی توی گودال افتاد.

گراز به بالای گودال نگاه کرد و با خودش گفت: «حالا چه‌جوری بیرون بروم؟! من به این سنگینی که نمی‌توانم بالا بپرم! برای همیشه اینجا گیر افتادم. چه کسی می‌تواند به من کمک کند؟!»

بعد هم آهی کشید و نشست ته گودال. همین موقع، خرگوشی که از کنار گودال رد می‌شد گراز را دید و داد زد: «گراز، چرا رفتی آن پایین؟! چه‌جوری رفتی آن پایین؟!»

گراز سرش را بلند کرد. به خرگوش کوچولو نگاهی کرد و گفت: «زیر پایم را ندیدم و تالاپی افتادم این پایین. حالا هم نمی‌توانم بیرون بیایم. بد‌جوری گیر افتاده‌ام.»

خرگوش گفت: «نگران نباش! یک راهی برای بیرون آوردنت پیدا می‌کنیم.» گراز آهی کشید. سرش را تکان داد و گفت: «هیچ راهی وجود ندارد! چه کسی می‌تواند کمکم کند؟! من خیلی سنگینم!»

خرگوش گوش‌های درازش را تکان‌داد و گفت: «ولی همیشه یک راهی هست. فقط منتظر باش تا برگردم! می‌روم راهی پیدا کنم.» گراز دوباره آهی کشید و همان‌جا منتظر ماند. کار دیگری نمی‌توانست بکند.

یک ساعت و دو ساعت و چند ساعت گذشت تا بالأخره خرگوش برگشت. تنها نبود. با یک جنگلبان بود. جنگلبان آمد کنار گودال و پایین را نگاه کرد. داد زد: «نگران نباش گراز! حتما راهی پیدا می‌کنم و تو را بیرون می‌آورم.»

گراز دوباره آهی کشید و گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند من را بیرون بیاورد. هیچ راهی نیست!» جنگلبان رفت و گراز باز منتظر شد و منتظر شد تا جنگلبان با چند جنگلبان دیگر و یک ماشین نارنجی گنده برگشت.

ماشین دست بلند بیل‌مانندش را توی گودال آورد. درست روبه‌روی گراز و گفت: «گرازجان، بیا ببرمت بیرون! بنشین توی دست من. این بهترین راه است.» گراز به دست آهنی و بزرگ ماشین گنده نگاه کرد.

لبخندی زد و گفت: «بله، فکر کنم بهترین راه باشد!» و سریع توی مشت آهنی ماشین گنده نشست. ماشین آرام‌آرام دستش را بالا برد و گراز را به بالای گودال رساند.

آن بالا همه ایستاده بودند: خرگوش و جنگلبان‌ها و کلی حیوان دیگر. خرگوش با دیدن گراز لبخندی زد و گفت: «دیدی گفتم یک راهی وجود دارد؟! ما همه با هم فکر کردیم و راهش را پیدا کردیم.»

گراز لبخندزنان گفت: «بلـــه، هیــچ وقــت نباید ناامید شد. همیشه یک راه وجود دارد. همیشه راهی هست.» بعد هم از همه تشکر کرد و راه افتاد تا برود و تنهایی به سفرش ادامه بدهد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.