صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره «زوربای یونانی» نوشته نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی و بازی آنتونی کویین که آن را ماندگار کرد | در ستایش قامت رعنای زندگی

  • کد خبر: ۱۶۵۹۳۸
  • ۰۴ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۱
رمان «زوربای یونانی» در واقع براساس شخصیتی کاملا واقعی نوشته شده است. زوربا مردی است از دامنه کوه المپ که کازانتزاکیس در جزیره کرت و هنگام کار روی معدنی با او آشنا می‌شود.

به گزارش شهرآرانیوز؛ برای اینکه جُربزه داشته باشی تا توی چشم‌های سرد و بی عاطفه مرگ زل بزنی، تحقیر و متحیرش کنی با نترسیدنت، باید زورباوار زیسته باشی؛ سرشار و به کمال. این در واقع آموزه الکسیس زورباست؛ فیلسوفِ پیرِ دنیادیده و بی کتابی که آمده فلسفه زندگی اش را به بدوی‌ترین شکل آموزش بدهد.

او مرشد تمام کسانی است که به لمس کمی جنون مشتاق اند، بیمی از بند بریدن ندارند و حریص کام گرفتن از زندگی اند. رمان «زوربای یونانی» نوشته نیکوس کازانتزاکیس در قهوه خانه‌ای بندری در یونان شروع می‌شود. راوی که جوانی است مغموم، کتاب خوان و روشنفکر، عازم جزیره «کِرت» برای راه اندازی معدنی است. پیرمردی لاغر و کشیده بی دعوت سر میز او می‌نشیند و از جوان می‌خواهد او را به خدمت بگیرد.

مرد جوان از او سؤال‌هایی می‌کند و متعجب می‌پرسد چرا باید او را با خود ببرد، پاسخ زوربا در همین ابتدا به ما می‌گوید با چگونه موجودی طرف هستیم: «او شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت:همه اش که چرا چرا می‌کنی! یعنی آدم نمی‌تواند بدون گفتن «چرا» کاری بکند؟ نمی‌تواند همین طوری برای دل خودش کار بکند؟» *در این گیرودار، زوربا از خودش می‌گوید، از توانایی هایش، از سابقه کار در معدن تا آشپزی و سنتورنوازی. راوی پس از کمی معاشرت و آشنایی چنین معرفی اش می‌کند: «فهمیدم این زوربا همان آدمی است که من مدت‌ها بود دنبالش می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. مردی بود دل زنده، با دهانی گشاد و دله و روحی بزرگ و سرکش که هنوز پیوندش با مادر طبیعت قطع نشده بود.

به دست‌های سراسر پینه بسته و ترک خورده و بی قواره و رگه دارش نگاه کردم که می‌توانستند هم با بیل و کلنگ کار کنند و هم سنتور بنوازند.» او دلش رضا داده زوربا را ببرد. پیشنهاد کار ناظر معدن را به او می‌دهد و می‌خواهد گاهی هم برایش سنتور بزند. زوربا کار می‌خواهد، اما خودش را تمام و کمال واگذار نمی‌کند. از بنده بودن تام سر باز می‌زند و در قرارداد نانوشته بندی را قید می‌کند؛ بند احترام به «انسان» و «آزاد» بودنش: «آدم تو هستم. اما سنتورزدن موضوع دیگری است. [..]تو باید بدانی که من یک انسان هستم.
- یک انسان؟ منظورت چیست؟
- خوب، معلوم است دیگر، یعنی آزادم!»

با ورق زدن این کتاب با زیست زورباوار آشنا‌ می‌شویم. آن جوان که زوربا او را ارباب خطاب می‌کند، لنزی است که از طریق آن داستان را می‌بینیم. البته نیکوس کازانتزاکیس در کنار زوربا که شخصیت اصلی است، شخصیت‌هایی فرعی از طیف‌های مختلف قرار داده که هریک نماینده طرز فکری هستند.

فلسفه زوربا، سرکشیدن جام زندگی تا ته

«به من بگو با غذایی که می‌خوری چه می‌کنی تا بگویم کیستی»؛ در کلان‌ترین شکل و کلی‌ترین نگاه، این فلسفه زورباست. او باور دارد آدم‌ها همان چیزی هستند که کالری هایشان را خرج آن می‌کنند. از نظر او سه نوع آدم وجود دارد: «کسانی هستند که آنچه می‌خورند تبدیل به چربی و کثافت می‌کنند، بعضی آن را به کار و شورونشاط و بقیه به قراری که شنیده ام به خدا تبدیل می‌کنند. [..]من نه از بهترین ایشان هستم و نه از بدترین، بلکه در وسط این دو قرار گرفته ام، یعنی آنچه می‌خورم به شور و نشاط تبدیل می‌کنم.»

در اواخر رمان و پس از سیر خوردن و نوشیدن به اربابش می‌گوید: «برویم برقصیم! تو دلت برای آن بره‌ای که خوردیم نمی‌سوزد؟ یعنی می‌خواهی بگذاری آن بره همین طوری حرام بشود و از بین برود؟ بابا، بلند شو برویم و آن را به رقص و آواز تبدیل بکنیم!».

اما زندگی سراسر خوشی نیست. حتی اگر همه چیز داشته باشی، باز چیزی کم است. حتی فیلسوفی، چون شوپنهاور زندگی را آونگی میان رنج و ملال می‌بیند. این است که رضایت مطلق ممکن نیست. مکتب‌ها و ایسم‌ها و ایدئولوژی‌ها هیچ یک نتوانسته اند این کلان مشکل بشری را برطرف کنند. مؤمن ترینِ مؤمنان نیز در خلوت خود بار‌ها ملال را در آغوش کشیده اند یا رنج را؛ و حتی «آدمی» اگر دردی نداشته باشد، از رنج دیگران رنج می‌برد، چنان که سعدی می‌گوید: «که مرد ارچه بر ساحل است،‌ای رفیق / نیاساید و دوستانش غریق// من از بینوایی نیم روی زرد / غم بینوایان رخم زرد کرد»

عمو آناگونستیِ کشیش و زاهد که یکی از شخصیت‌های فرعی است به راوی می‌گوید تا به حال از من خوشبخت‌تر کسی نبوده، اما «با این حال اگر قرار بود زندگی را از سر شروع کنم [..]سنگی به گردن خود می‌بستم و خود را به دریا می‌انداختم. زندگی حتی برای آن‌هایی هم که خوشبخت اند سخت است.»

این ساده دلی خام از کازانتزاکیس برنمی آید که قهرمانش را بی زخم نشان بدهد: «تو باید بادبان‌های وصله دار را دیده باشی که وصله‌های قرمز و زرد و سیاه را با نخ‌های ضخیم به آن‌ها دوخته اند و دیگر حتی در توفان‌های شدید هم پاره نمی‌شوند. دل من هم مثل آن بادبان هاست. از هزارجا سوراخ شده و هزار وصله خورده است. دیگر از چه بترسد!» او پیرمردِ زنده دلِ هزارزخم است.

زوربا تمثال آزادی است، اما بی قید و بی تفاوت نیست که اگر جهان یکسر ویران شود او چایش را سر بکشد. هنگام کار بسیار جدی است، چنان که انگار ارتباطش با دنیا قطع می‌شود. همچنین نسبت به آدم‌ها و رنج‌ها و دردهایشان حساس است. به مادام هورتانس پیر وعده‌هایی می‌دهد که پیش از مردن خوش حالش کند، جانش را برای دفاع از بیوه‌ای به خطر می‌اندازد و ذبح بیوه زیبا او را چنان برآشفته می‌کند که به گریه می‌افتد و برای اینکه خوابش ببرد دو سه بار کوه را بالا و پایین می‌رود تا روح رنجورش مغلوب خستگی تن شود.

او بی خطا نبوده، در جوانی سنگ دل بوده، جنگیده و جنایت و تجاوز کرده، و مجوز همه را هم باور‌های خام و پوچش به او می‌داده است؛ دسته بندی آدم‌ها به ملیت‌های مختلف، به دشمن و دوست، به خودی و غیرخودی. اما به مرور پوست انداخته، دست از تقسیم بندی آدم‌ها و حتی دست چین کردن خوب‌ها یا بد‌ها برداشته است. به ارباب جوان می‌گوید هر چه پیرتر می‌شود دیگر دسته بندی آدم‌ها به خوب و بد هم برایش بی معنا می‌شود و او دلش به حال هر آدمی، به حال همه مردم می‌سوزد.

زوربای سرد و گرم چشیده به نگاهی تراژیک به جهان و انسان‌ها رسیده است، تراژدی با آن تعریفی که کامو می‌دهد: «بهترین عبارتی که درباره تراژدی می‌توان گفت اینکه: همه برحق اند و هیچ کس محق نیست.» و فاجعه وقتی روی می‌دهد که کسی «می خواهد حقی را که می‌پندارد ملک طلق اوست بر کرسی بنشاند.» **

اما رسیدن به آزادی رشک برانگیز زوربایی کار هر کسی نیست. به ارباب می‌گوید: «تو آزاد نیستی. ریسمانی که تو به آن بسته‌ای قدری از ریسمان‌های دیگر درازتر است، والسلام! تو، ارباب، به ریسمان درازی بسته‌ای که می‌روی و می‌آیی و خیال می‌کنی آزادی، ولی ریسمان را نمی‌بری؛ و آدم وقتی ریسمان را نبرد... [..]مشکل است، ارباب، بسیار مشکل است. برای این کار باید یک ریزه جنون داشت؛ بله، جنون. می‌فهمی؟» بریدن ریسمان سخت است، چون تمام هویت و اعتبار و آبروی عقل در گرو این است که دفع جنون کند: «مغز آدم عین یک بقال است که حساب نگاه می‌دارد [..]دکاندار حقیر حسابگری است.»

مغز مقاومت می‌کند و اگر وا بدهد اتهام جنون بسیار محتمل است، اما به عقیده زوربا به چشیدن طعم زندگی‌ می‌ارزد: «ولی تو اگر ریسمان را نگسلی، به من بگو زندگی چه مزه‌ای دارد؟ مزه بابونه خواهد داد، بابونه بدطعم.» شیداجماعت عطشناک آبی هستند که جانشان را آتش بزند، دم نوش بابونه نوشیدنی عاقلان عافیت اندیش است.

زیستن به کمال و مکیدن شیره زندگی و تحویل تفاله به مرگ، فلسفه دیگر زندگی پر شورِ زوربایی است. او جایی خاطره‌ای از یکی از خوش‌ترین روز‌های زندگی اش را برای راوی تعریف و بعد اضافه می‌کند: «من شش ماه با او گذراندم و از آن روز به بعد قسم می‌خورم که دیگر از هیچ چیز باک ندارم. بله، به تو می‌گویم از هیچ چیز! مگر از یک چیز، و آن اینکه خدای ناکرده شیطان یا خدا، یاد این شش ماه را از خاطر من ببرد. می‌فهمی، ارباب!» او، چون تا حد توان بشری اش از زندگی کام گرفته، سر نترسی پیدا کرده و باکی از مردن هم ندارد. صحنه مرگ او یکی از قهرمانانه‌ترین و شجاعانه‌ترین مواجهه‌ها با مرگ است. چنان در چشمان او زل می‌زند و قهقهه سر می‌دهد که تیره پشت فرشته جان ستان می‌لرزد.

زوربا مردی واقعی بود از دامنه کوه المپ

نیکوس کازانتزاکیس در کتاب «گزارش به خاک یونان» که زندگی نامه خودنوشتش است، فصلی دارد به نام «زوربا». زوربا مردی به ظاهر عامی است که نویسنده در جوانی با او برخورد می‌کند، اما «مقتدای روحانی» اش می‌شود. رمان «زوربای یونانی» در واقع براساس شخصیتی کاملا واقعی نوشته شده است. زوربا مردی است از دامنه کوه المپ که کازانتزاکیس در جزیره کرت و هنگام کار روی معدنی با او آشنا می‌شود.

بهتر است وصف زوربای واقعی را از زبان خود کازانتزاکیس بخوانیم: «سفر و رؤیا بزرگ‌ترین مددکاران زندگی ام بوده اند. کمتر کسی اعم از زنده یا مرده، مرا در مبارزه ام مدد کرده است. با این همه، اگر می‌خواستم بگویم که چه کسانی اثر عمیق بر روحم گذاشته اند، شاید هومر، بودا، نیچه، برکسون و زوربا را برمی شمردم. [..]زوربا دوست داشتن زندگی و نهراسیدن از مرگ را به من آموخت.

اگر قرار بر این می‌بود که مقتدای روحانی خود را برگزینم - یا به قول هندوان گورو، و به قول رهبانان کوه آتوس پدر - یقینا زوربا را برمی گزیدم. زیرا هرآنچه صاحبان قلم برای رستگاری بدان نیاز دارند، او در اختیار داشت: نگاه بدوی که زوبین وار خوراکش را از اوج آسمان می‌گرفت؛ بی هنری خلاق که هر بامداد نو می‌شد و به او توانایی می‌داد تا همه چیز را همواره، گویی برای نخستین بار ببیند، و به عناصر همیشگی هوا، آتش، زن و نان [..]» بکر بودن دوباره ببخشد؛ «چالاکی دست، برنایی دل، جسارت دلاورانه برای دست انداختن به روح خودش، [..]و دست آخر، قهقهه وحشی که از چشمه‌ای عمیق، عمیق‌تر از درون آدم، برمی آمد. [..]روحم در برابر هیچ کس، چنان که در برابر زوربا، احساس سرافکندگی نکرده است.» ***

کازانتزاکیس پس از دریافت نامه‌ای با نوار سوگواری با تمبر صربستان - که زوربا به آنجا رفته بود - می‌فهمد آن که نامه را آورده پیک مرگ است. کازانتزاکیس فریاد می‌زند: «ظالمانه است، ظالمانه است! چنین جان‌هایی نبایستی بمیرند. آیا زمین، آب، آتش و تصادف هرگز قادر خواهند بود گِل زوربایی دیگر را سرشته کنند؟»

زوربای یونانی به روایت زوربای ایرانی

«تقدیم به: دوست عزیزم کوروش کاکوان، با همه خصایص زوربایی اش.»؛ این تقدیم نامه‌ای است که محمد قاضی در ابتدای ترجمه اش از «زوربای یونانی» آورده است. کوروش کاکوان کسی است که محمد قاضی را به ترجمه این رمان تشویق کرد و ما به نوعی این ترجمه شیرین و ماندگار را مدیون آقای کاکوان هم هستیم.

حال چرا محمد قاضی برای ترجمه نیاز به تشویق داشت؟ او در زندگی نامه اش با عنوان «خاطرات یک مترجم» نوشته است: «من به آن جهت از قبول این کار شانه خالی می‌کردم که تا به آن وقت دو اثر به نام‌های «آزادی یا مرگ» و «مسیح بازمصلوب» از آن نویسنده ترجمه کرده بودم و با همه علاقه‌ای که به نوشته‌های شیرین و بانمک آن نویسنده داشتم می‌خواستم به سراغ نویسندگان دیگر هم بروم؛ و ثانیا کتاب «زوربای یونانی» را قبلا دو نفر دیگر هم ترجمه کرده بودند.»، اما کاکوان پافشاری می‌کند که: «زوربای یونانی به ترجمه محمد قاضی چیز دیگری خواهد بود.» قاضی در مقدمه اش بر «زوربای یونانی» به این نکته هم اشاره می‌کند که ترجمه آن را شروع کرده بوده که ترجمه‌ای دیگر از آن به بازار می‌آید، به همین دلیل قید ادامه کار را می‌زند.

اما سه چیز باعث می‌شود دوباره به سراغ زوربا برود: تشویق‌های کوروش کاکوان که ذکرش رفت، ضعف‌هایی در ترجمه‌های موجود، خویشاوندی روحی و اخلاقی اش با قهرمان کتاب. نظرش درباره یکی از ترجمه‌های موجود در بازار این است: «متأسفانه نثر کتاب عاری از ظرافت‌های زبان شیرین فارسی است و به هیچ روی با روحیه شاد و شنگول و رقصنده قهرمانی، چون زوربا و نثر روان و رقصان نویسنده کتاب متناسب نیست.» (مقدمه «زوربای یونانی»)

قاضی احتمالا با زوربا بیش از هر شخصیتی که داستانش را ترجمه کرده، احساس نزدیکی و پیوند داشته است. درباره علاقه اش به زوربا در مقدمه رمان نوشته است که «هماهنگی عجیب روحی و فکری و اخلاقی» با قهرمان کتاب داشته و کمی جلوتر در توضیحش نوشته است: «آن روح اپیکوری-خیامی شدیدی که در زوربا هست در من نیز وجود دارد. من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمی‌گیرم و در قبال بدبیاری ها، روحیه شاد و شنگول خود را از دست نمی‌دهم.»

او می‌گوید - و دوستانش هم تصدیق کرده اند - که در محافل بزم دوستانه‌ای که در خانه اش برپا می‌کرده، زورباوار به رقص در می‌آمده و بار‌ها بابت همین روحیه در پیرانه سری مورد تشویقِ آمیخته به تعجب حضار قرار گرفته است؛ و پس از آوردن خاطراتی از خودش در هفت صفحه که تلاشی است برای اثبات مدعای نزدیکی روحی و اخلاقی اش به زوربا، نوشته: «معتقدم که حق این بود پشت جلد کتاب به جای اسم مترجم بنویسم: زوربای یونانی به ترجمه زوربای ایرانی.»

آنتونی کویین، تصویر مانای زوربا در عالم سینما

مایکل کاکویانیس، فیلم ساز یونانی، با ساخت فیلم «زوربای یونانی» در سال ۱۹۶۴ و هجده سال پس از انتشار رمان، ادای دینی کرد به نویسنده بزرگ کشورش. این فیلم که با بودجه‌ای کمتر از یک میلیون دلار ساخته شده بود، بیش از ۲۳ میلیون دلار فروخت. فیلم در سی وهفتمین دوره جوایز اسکار، در هفت بخش نامزد دریافت اسکار شد و در سه بخش جایزه را گرفت؛ بهترین بازیگر نقش مکمل زن، بهترین فیلم برداری، بهترین کارگردانی هنری. هر چند جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد را به آنتونی کویین که نامزد شده بود ندادند، از بازی او به عنوان یکی از نمادین‌ترین نقش‌های تاریخ سینما یاد می‌شود. تمام کسانی که اهل سینما و ادبیات هستند و این فیلم را دیده اند، الکسیس زوربا را با چهره آنتونی کویین به خاطر خواهند آورد.

آنتونی کویین آخرین خواسته الکسیس زوربا را برآورده و مانایی او را تضمین کرد. در آخرین نامه‌ای که از نشانی زوربا به کازانتزاکیس رسید - که آموزگار آبادی به خواست زوربا آن را نوشته بود - شرح کوتاهی از واپسین لحظات زندگی او آمده بود. زوربا در بستر مرگ می‌گوید: «مردانی، چون من می‌بایستی هزار سال عمر کنند. شب به خیر!»

*مطالبی که از رمان «زوربای یونانی» آمده، از ترجمه محمد قاضی از این رمان است (انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۱۳۸۵).
**جملات نقل شده از کامو برگرفته از کتاب «تعهد اهل قلم» (آلبر کامو، ترجمه مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر) است.
*** گزارش به خاک یونان؛ نیکوس کازانتزاکیس؛ ترجمه صالح حسینی؛ انتشارات نیلوفر

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.