به گزارش شهرآرانیوز؛ در زمانه رنجهای غلیظ و پوچ و مرگهای بی شمار و به ناحق، راه در امان ماندن از جنون، قطع ارتباط عاطفی است. «پل بومر» خیلی زود به این حکمت پی برد. به این حکمت ناگزیر. یعنی درسش را خوب آموخت؛ درس جنگ را. جنگ دوره فشردهای است که آنچه را قرار است زندگی با آهستگی و ملایمت و در طول دههها یادت بدهد، ظرف شش ماه به حلقومت میچپاند؛ البته اگر جان سالم در ببری که بتوانی از درسهای آموخته بهرهای ببری؛ و پل بومر میدانست -یا به طور غریزی به این نتیجه رسید- که یا باید ارتباط عاطفی اش با آدمها را به حداقل برساند یا جانش را آماج جراحتهای ابدی کند.
در جنگ جهانی اول مردها مثل اسبها میمردند و احدی برای آنها مرثیه نمیخواند. جوانان از پشت میز مدرسه به کانالهای سرد و گِلی میرفتند، میمردند، فراموش میشدند... کسی برای آنها مرثیه نمیخواند. اریش ماریا رمارک در رمان «در جبهه غرب خبری نیست» از این جوانان و آن جنگ میگوید و پل بومر شخصیت اصلی و راوی این تراژدی است.
آنچه پل بومر و کل هم کلاسیهای او را از دانش آموز مدرسه و انسان عادی به موجود داوطلب تبدیل میکند، حرفهای میهن پرستانه و تهییجی معلمشان، کانتورک است. مردی که او را کوتوله و ریزه میزه توصیف میکند که احساساتش توی آستینش است: «کانتورک آن قدر سر کلاس برای ما نطقهای عریض و طویل کرد تا سرانجام همه شاگردهای کلاس دنبالش راه افتادند و به حوزه نظام وظیفه رفتند و داوطلب شدند.» *
کانتورک نماد و نماینده جریان تبلیغات و پروپاگانداست. او برای بچه مدرسهای ها، برای شاگردانش مرجع است، آنها به معلم خود و بزرگ ترهایی که با رمانتیک سازی جنگ آنها را به دهانه دوزخ هول میدهد، باور دارند. باوری که البته خیلی زود لگدمال میشود: «مفهوم سرکردگی و بالادست بودن که آنها نماینده آن بودند در مغز ما به تیزبینی بیشتر و آگاهی انسانی تری همراه بود. اما با دیدن اولین کشته پایههای این اعتقاد شکست و فرو ریخت.» کسانی که باید زیستن را یاد این خام بچهها میدادند و با فرهنگ و دانش بارشان میآوردند، کسانی که مرجعهای فکری بودند، آنها را به دهن شیر فرستادند. رنج و زجر است که آنها را بزرگ میکند. خون چشم آنها را باز میکند.
البته کانتورک فقط یک نمونه است: «کانتورکها زیادند، صدها و هزارها کانتورک هستند که خیال میکنند راه درست فقط یکی است و آن هم همان است که آنها میدانند. بله همین خیال هاست که زندگی ما را به لجن و کثافت کشیده.»
افزون بر این، فشارجمعی و هم نوایی با جماعت است که باعث میشود برخی خلاف میل و باور خود عمل کنند. «ژوزف بهم» یکی از این نمونه است:
«از میان بچهها فقط «ژوزف بهمِ» خپله و بدترکیب بود که هی دل دل میکرد و راه دستش نبود که داوطلب شود. اما دست آخر او هم زور زورکی تن به قضا داد؛ چون میترسید از دسته مان بیرونش کنیم. شاید خیلی از بچهها مثل ژوزف فکر میکردند، اما راستش را بخواهید هیچ کس دل و جرئت آن را نداشت که دستش را رو کند. چون آن روزها همه حتی پدر و مادرها هم عبارت «بزدل و بی غیرت» را خوب بلد بودند.» ژوزف بهم، نخستین کسی است که از جمع هم کلاسیها کشته میشود. خیلی زود و در اثر اصابت گلولهای به چشم. او کشته میشود در حالی که هنوز سه ماه مانده تا به سن قانونی سربازی برسد.
فرماندهان و ژنرالها بر بلندا ایستاده اند. آنها دورنمای جنگ را میبینند. دورنمایی وهم آلود که نمیگذارد سربازانی را ببینند که پیش پایشان تلف میشوند و مانند جو دم داس دروگر دسته دسته به خاک میافتند. سربازها باید راه پاک کن باشند، سنگ فرشهای راهی که قرار است فرماندهان و دولتمردان روی آن رژه افتخار بروند. این دورنما و کلی نگری چیزی است که باومن، مدیر مدرسه بومر، وقتی او به مرخصی آمده، اشارهای به آن میکند. باومن هم نماینده میهن پرستان دو آتشه پشت جبهه است.
میگوید: «باید سیاست ارتش رو در نظر گرفت؛ و البته تو کوچکتر از اونی که بتونی قضاوت کنی. تو فقط جوخه و گروهان خودتونو میبینی و فکرت به جاهای بالاتر قد نمیده.» آنچه در کتاب (و بیشتر از آن در نسخه ۲۰۲۲ فیلم) توی چشم میزند، همین تضاد بین زاویه دید ژنرالهای سیر است که در اتاقهای امن و بلند سقف تصمیمهای کُند و کاهلانه و به دور از واقعیت میگیرند و آن واقعیتی که سرباز و نظامی گرسنه و یخ زده در خط مقدم تجربه میکند.
«اریش ماریا رمارک» از ۱۲ ژوئن ۱۹۱۷ به عنوان داوطلب به جبهه غربی (فلاندر) رفت و در هنگ ۱۵ پیاده نظام ذخیره وستفالیا مستقر شد. پس از چند هفته، در ۳۱ ژوئیه ۱۹۱۷ او چنان از ناحیه گردن، دست راست و پای چپ مجروح شد که بقیه جنگ را در بیمارستان نظامی دویسبورگ گذراند. در آنجا از سربازان درباره تجربیاتشان در جنگ پرسید و نتایج این گپ و گفتها را یادداشت کرد و یک دفتر خاطرات را از تجربههای جنگ پر کرد.
رمارک درست پس از پایان جنگ جهانی اول وارد حرفه روزنامه نگاری شد. در تابستان ۱۹۲۷، شروع کرد به نوشتن «در جبهه غرب خبری نیست». برخی عمل نوشتن را تلاشی برای خوددرمانی و اقدامی پاک کننده از آسیبهای جنگ دانسته اند.
رمان رمارک جنگ را برهنه نشان میداد و در زمان انتشار یک اتفاق محسوب میشد. تا پیش از او ادبیات جنگ تحت تأثیر نگاه ژنرالها بود که تمایل داشتند چهرهای رمانتیک از جنگ نشان دهند.
«در جبهه غرب خبری نیست» نخستین بار در سال ۱۹۲۸ در روزنامه آلمانی Vossische Zeitunghe منتشر شد و در ۳۱ ژانویه ۱۹۲۹ بود که به صورت کتاب درآمد. کتابی که مانند شیپور بیدارباش همه را از جا پراند. چاپ اول کتاب در آلمان در همان روز انتشار به فروش رسید. در هفته اول حدود ۲۰ هزار نسخه فروخت. در همان سال به ۲۶زبان ترجمه شد و تا پایان سال بیش از یک میلیون نسخه از این کتاب از قفسه کتاب فروشیها خارج شد.
امروز از این کتاب ترجمههایی به بیش از ۵۰ زبان وجود دارد و رقمی که تا سال ۲۰۰۷ از فروش آن تخمین زده اند به بیش از ۲۰ میلیون نسخه میرسد. این رمان در ایران نیز چندین دهه است که با ترجمههای مختلف تجدید چاپ میشود. «در جبهه غرب خبری نیست» در زمان انتشار موفقترین کتاب در تاریخ ادبیات آلمان بود... تا اینکه نازیها سر کار آمدند.
در شب ۱۰ مه ۱۹۳۳، و چهار ماه پس از روی کار آمدن نازی ها، آنها به کتاب فروشیها و کتابخانهها یورش بردند. با مشعلهایی در دست که نه برای روشنایی بلکه قرار بود برای مراسم کتاب سوزان از آنها استفاده شود. نازیها کتابهای بیش از ۱۵۰ نویسنده را به درون آتش پرتاب کردند. فریاد میزدند و نویسندگان را محکوم میکردند. اما نویسندهای در صحنه نبود و کتابها هم بی صدا میسوزند. ۲۵ هزار جلد کتاب سوزانده شده بود. گوبلز این کار را «پاک سازی روح آلمانی» نامید.
«در جبهه غرب خبری نیست» از کتابهایی بود که روح نازیها را آلوده میکرد. پس باید میسوخت. باید میسوخت، چون نازیها برای پیاده سازی ایدئولوژی شان به جنگ، جوانان و گوشت دم توپ نیاز داشتند و «در جبهه غرب خبری نیست» از جنگ قداست زدایی کرده بود.
رمارک با این کتاب برای خودش دشمن تراشیده بود. نازیها برای بدنام کردنش پویش راه انداختند و حتی گفتند این مردک اصلا در جنگ جهانی اول نبوده و آنچه نوشته تخیل محض است، ساختگی و قلابی.
اما دشمنی نازیها با «اریش ماریا رمارک» قدمت بیشتری داشت و به زمانی برمی گشت که آنها هنوز قدرت را قبضه نکرده بودند. در ۵ دسامبر ۱۹۳۰، کمی بیش از ۱۲ سال پس از پایان جنگ جهانی اول، تماشاگران آلمانی برای دیدن یکی از جدیدترین فیلمهای هالیوود به سالن موتزارت برلین هجوم آوردند. کادری متشکل از ۱۵۰ پیراهن قهوهای نازی نیز لای جمعیت بودند و یک جمعیت کم، اما سازمان دهی شده میتواند نبض هر ماجرایی را به دست بگیرد. آنها سالن را به هم ریختند. گوبلز در دفتر خاطرات خود با تحسین نوشته است که در عرض ۱۰ دقیقه سینما به یک دیوانه خانه تبدیل شد.
گوبلز مردی ریزاندام و پاپرانتزی بود که نتوانسته بود در جنگ جهانی اول شرکت کند. تمام آن ۱۵۰ نفر پیراهن قهوهای هم جوانتر از آن بودند که جنگ دیده باشند. خامی و ایدئولوژی، ترکیب خطرناکی است.
فیلم یک هفته روی پرده بود و هیئت عالی سانسور در آلمان آن را ممنوع کرد، هر چند یونیورسال پیکچرز که حقوق ساخت فیلم از روی رمان را با قیمت ۴۰ هزار دلار خریده بود -و با این رقم رکوردی در زمان خودش زده بود- اصلاحاتی روی فیلم انجام داده و صحنههایی را سانسور کرده بود.
نازیها به همین راضی نشدند و رمارک را تحت فشار گذاشتند که بگوید حقوق فیلم را بدون رضایت او فروخته اند و در واقع یهودیان از او کلاهبرداری کرده اند. رمارک نپذیرفت. آواره شد. به سوئیس مهاجرت کرد و پس از آن به آمریکا رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند.
سال ۲۰۲۲ اقتباس دیگری از این رمان ساخته شد. فیلمی که بسیار موفق بود و چهار اسکار گرفت. سال هاست از نازیها خبری نیست.
«پاییز است. از سربازان قدیمی آن قدرها باقی نمانده اند. من آخرین نفر از هفت رفیق هم کلاسی سابقم.» هر که آشنا بوده کشته شده. «پل بومر» هم دیگر آدم سابق نیست. استحاله شده است به پیرمردی خسته و علیل و ناکام. کانتورک در نامهای به آنها لقب «جوانان آهنین» داده بود و آنها به حرف او خندیده بودند: «کانتورک ما را جوانان آهنین میداند. بله این عقیده او و هزاران کانتورک دیگر است! جوانان آهنین! جوانان؟ هنوز هیچ کدام از ما به بیست سالگی نرسیده ایم، اما جوانی؟ جوانی مدت هاست مرده. ما دیگر پیر هستیم. پیر و فرسوده.»
اریش ماریا رمارک نسل خودش را، نسل جنگ دیده را، «نسل گم شده» میداند و تصویر میکند. اصطلاحی که «گرترود استاین» مبدع آن است و گویا «ارنست همینگوی» که خودش از زخم خوردگان جنگ جهانی اول است در رمان «خورشید همچنان میدمد» برای نخستین بار از آن استفاده کرده است.
جایی در رمان پل بومر میگوید: «اگر امروز برگردیم، موجوداتی خسته، شکسته، سوخته، سست و ناامید خواهیم بود. دیگر نخواهیم توانست راه و رسم زندگی مان را بشناسیم. مردم زبان ما را نخواهند فهمید.» آنها را نخواهند فهمید، نه نسل گذشته و نه نسل بعد. این است نسل گم شده.
منابع:
برای نوشتن این مطلب از منابع زیر استفاده شده است:
smithsonianmag.com
westernfrontassociation.com
wikipedia.org
* تمام جملات در گیومه از رمان «در جبهه غرب خبری نیست»، با ترجمه سیروس تاجبخش است.