به گزارش شهرآرانیوز، پشت چراغ قرمز توقف کردهای که کودکی صورتش را به شیشه میچسباند و بستههای دستمال کاغذی توی دستش را در هوا تکان میدهد و با التماس اشاره میکند که بخری. چهارراه بعدی توقف کردهای که یکباره قطرات آب روی شیشه ماشین سر میخورد و بلافاصله دست کوچکی را میبینی که دستمالی را روی شیشه ماشینت میرقصاند.
از او میخواهی ادامه ندهد، اما بیفایده است. ناچار میشوی به او پولی بدهی که این کار را انجام ندهد. پشت چراغ قرمزهای بعدی، خیابانهای بعدی، توقفهای بعدی... کودکانی پشت جعبههای دستمال کاغذی، پشت گلهای سرخ توی دستشان، یا بستههای دستمالهای حولهای در تلاش هستند با التماسهای بیوقفه بتوانند مبلغی را به ازای کالایی دریافت کنند. کودکان کار قصهای غمانگیز و دیرینه است.
کودکانی که به جای چهارراهها باید پشت میز و صندلی مدرسه یا شبیه خیلی از بچههای دیگر در بعدازظهر گرم تابستان یا سرمای استخوانسوز زمستان در کنار خانواده باشند، اما در دل خیابانهای این شهر به دستفروشی مشغول هستند. پای حرفهایشان که مینشینی در دل هر کدامشان آرزوهای کوچکی است. چندی پیش در همایش «کجا لبخند بسازیم» که از سوی مرکز «سایبان مهر» برگزار شده بود، فرصتی فراهم شد تا پای صحبتها و درددلهایشان بنشینیم.
مصطفی روی صندلی بند نمیشود. برق چشمی که توی چشم هایش دارد خبر از شیطنت پسربچهای میدهد که نمیشود روی صندلی برای گفتگو خیلی نگهش داشت. میگوید سیزده ساله است و در خیابانهای وکیل آباد و هفت تیر مشهد، دستمال حولهای میفروخته و به ازای هفت یا هشت ساعت در روز ۲۰۰ هزارتومان درآمد داشته است. برای خودش دوچرخه و گوشی خریده است و به خانواده اش کمک مالی میکند.
از مصطفی میخواهم درباره پدر و مادرش بگوید: «بابام کارگر ساده بود. یک روز با دوچرخه از سرکار برمی گشت، ماشینی بهش زد و فرار کرد. مادرم هم علف زنی میکند و روزی ۱۷۰ هزارتومان درآمد دارد. چهارتا بچه هستیم. خرج خانه را باید در بیاورم. تازه ۴۰ میلیون پول رهن خانه بود و ۲ تومان هم اجاره! ۲۰ میلیون قرض کردیم باید پس بدهیم.»
میپرسم دوست داشتی چه کاره شوی که چشمش را به نقطهای خیره میکند و میگوید: «معلم شوم. البته آرزو دارم برای خودم موتور تریلر بخرم.» بعد هم شروع میکند به خندیدن و بابت آرزویی که دارد ذوق میزند. میپرسم سر چهارراه دعوا هم میکردی؟ از روی صندلی بلند میشود و با هیجان میگوید: «من نه خانم، ولی یکی از بچهها یک روز یک شیشه نوشابه شکست و با بقیه اش زد توی سر یکی دیگر از بچهها سرش شکست و برایش با دستمال بستیم و رفت خانه شان!» گفتم سر چه چیزهایی دعوا میکردید؟ میگوید: «سر جای کار کردن و پول!»
طاها از آن بچههای کم حرف است. موهایش را چتری زده و توی چشم هایش یک حلقه اشک دارد که مرتب خیال میکند الان است که سر بخورد و از چشم هایش بریزد، اما انگار بغضی همیشگی است. آرام روی صندلی مینشیند. از سن و سال و خانواده اش میپرسم که میگوید سیزده سال دارد و ضایعات جمع میکند است. مادرش سرطان سینه دارد و پدرش شش سال است که به خاطر مواد پشت میلههای زندان است.
مادرش برای تأمین هزینههای زندگی خانههای مردم را تمیز میکند. میپرسم تو هم با جمع کردن ضایعات خرج خانواده را میدهی؟ میگوید: «نه! من از طریق این مرکز رفتم کارگاه جواهرسازی، انگشتر و النگو میسازم. از پنج صبح بیدار میشوم و ساعت هشت صبح مغازه هستم تا پنج عصر. هفتهای ۲۰۰ هزارتومان هم میگیرم. آرزو دارم مغازهای داشته باشم که خرج خانواده ام را بدهم و مامانم هم پیگیر درمانش بشود. الان که هر چه میگویم گوش نمیکند.» میپرسم مهمترین آرزویی که داری زرگری است؟ میگوید: «نه اول از همه دوست دارم درس بخوانم زرگر هم بشوم.»
وحید کمبینا مادرزادی است. از اتباع است و با دوستانش ضایعات جمع میکرده است. میگوید: «مادرم مریض است و پدرم مشکل اعصاب دارد. مادرم مدت هاست شکمش درد میکند. چهارتا بچه هستیم که دو نفرمان مدرسه میروند.» چهارراه گاز زندگی میکند. میپرسم خرج خانه را چه کسی میدهد؟ میگوید: «از دایی هایم قرض کردیم پول رهن خانه را دادند. اما برای خوردوخوراک کمک نمیکنند. مادرم کار نظافت خانههای مردم را انجام میدهد.» از آرزوهایش میپرسم میگوید: «آرزو دارم درس بخوانم، با سواد شوم.»
از روی صندلی بلند میشود که برود... چند قدم که دور میشود، برمی گردد و میگوید: «خانم، میشود بگویید برای درس خواندن کاری بکنند؟» احساس ناتوانی میکنم، اما میگویم: «قول میدهم که بنویسم آرزوی درس خواندن داری!»
مسعود هفت ساله است و کلمات را به درستی ادا نمیکند. استخوانی و ظریف است و وقتی روی صندلی مینشیند پاهایش را تکان میدهد و میگوید: «ما سه تایی با داداشم سر چهارراههای مختلف، شیشه پاک کنی و گل فروشی میکردیم.» میپرسم پدر و مادرت چه کار میکنند؟ میگوید: «مادرم کار نمیکند و پدرم بنایی میکرد، اما یک روز صبح زود پلیس دستگیرش کرد و با خودش برد!» میپرسم خرج خانه را چه کسی میدهد؟ میگوید: «داداشم علف زنی هم میکند. روزی ۲۰۰ هزارتومان پول میگیرد». از آرزویش سؤال میکنم که میگوید: «می خواهم پلیس شوم! همه معتادها بعد هم دزدها را دستگیر میکنم.»
امیرحسین ۱۰ ساله است و شش خواهر و برادر دارد. میگوید دستمال میفروخته و روزی ۵۰ هزار تومان درآمد داشته است. میپرسم چطور با این کار آشنا شدی؟ میگوید: «از برادرم یاد گرفتم همین کار را انجام میدهد.» درباره خانواده اش میپرسم میگوید: «بابام کارگر بنایی است و مادرم تصادف کرده و دست وپایش شکسته است. خرج خانه را هم برادرم با دست فروشی میدهد. امیرحسین هم آرزو دارد دوچرخه و گوشی داشته باشد و برای همین آرزو در کوچههای شهر دست فروشی میکرده است.»
طاها، مسعود، امیرحسین، وحید و... تنها چند نفر از کودکان کاری هستند که از آرزوهایشان گفتند. آرزوهایی که شاید برای آنها بزرگ باشد، اما با اتفاقهای خوبی که از سوی سازمانها و برخی از مراکز مانند مرکز «سایبان مهر» رقم میخورد میتوانند سامان دهی شوند. بدون شک اگر سازمانها با همدلی و همراهی پای کار بیایند با برنامه ریزی و حمایتهای مالی شاید اندکی بتوان این بچهها را به پشت میز و صندلی مراکز برگرداند.
میتوان به جای دست فروشی هویت و شأن اجتماعی را برایشان بسازیم که دیگر به وسوسه درآمدهای کاذب سرچهارراهها به آیندهای فکر کنند که میتوانند در آن فردی تأثیرگذار و موفق باشند. این بچهها میتوانند به آرزوهای پزشک و معلم و پلیس و زرگر شدن برسند، اگر با همدلی و همراهی همه جانبه بتوانیم آینده بهتری برایشان رقم بزنیم.