صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | مدرسه‌ی پنکیکی

  • کد خبر: ۱۷۱۵۰۷
  • ۱۰ تير ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۳
بالأخره زمان آخرین امتحان فرارسید. در یک روز عجیب، بچه‌ها همه برای جشن پایان سال، درحال باد کردن بادکنک بودند و من هم تندتند سر بادکنک‌های بادشده را گره می‌زدم.

بالأخره زمان آخرین امتحان فرارسید. در یک روز عجیب، بچه‌ها همه برای جشن پایان سال، درحال باد کردن بادکنک بودند و من هم تندتند سر بادکنک‌های بادشده را گره می‌زدم.

یکی از بادکنک‌های بادشده از دست مهدیس در رفت و چرخید و چرخید تا سرانجام بدون اینکه بادش خالی شود با همان در باز، کنار سطل آشغال ایستاد.

بادکنک‌ها که تمام شدند، بچه‌ها شروع کردند به باد کردن هر چیزی که دم دستشان بود و همه را به دست من می‌دادند تا گره بزنم! هرچه می‌گفتم این‌ها را نمی‌شود گره زد زیر بار نمی‌رفتند.

حالا نوبت به جامدادی من رسیده بود که بادش کرده بودند و می‌خواستند آن را گره بزنم. هیوا گفت: «اگر نمی‌شود، زیپش را ببند!» عجیب این بود که زیپ جامدادی‌ام به جای اینکه در طول آن باشد، در عرض قرار گرفته بود!

در این اوضاع، معلم فارسی یکی از کلاس‌های دیگر وارد کلاس ما شد و گفت: «پرنیان، زود کتاب فارسی‌ات را دربیاور تا بهت امضای‌یادگاری بدهم.»

گفتم: «خانم، چرا به من؟!» گفت: «چون تو ورزشکاری.» چشمتان روز بد نبیند! کتاب فارسی را که باز کردم، همه‌ی صفحاتش پر بود از خط و نقاشی‌هایی که سر کلاس ادبیات برای وقت‌گذرانی کشیده بودم.

جای سوزن انداختن نداشت. دست و پایم را گم کرده بودم و با کمک یاسمن شروع کردیم به پاک کردن خط‌خطی‌ها اما هرچه پاک می‌کردم انگار بیشتر می‌شدند و حتی جای یک امضای کوچولو برای خانم معلم باز نمی‌شد.

انگار خانم فارسی کلاس دیگر خسته شده باشد، کمی این پا و آن پا کرد. سریع خودکارش را روی هوا حرکت داد و امضایی در هوا زد و کنار امضا نوشت: «به امید موفقیت در مقطع بعدی»

سپس گفت: «هر وقت کتابت جا داشت، این امضا و نوشته را بردار بگذار توی کتاب فارسی.» و رفت.
خانم ناظم هم در همه‌ی این مدت مدام سرش را از در کلاس می‌آورد داخل و آمار غایب‌ها را می‌خواست و دوباره می‌رفت.

یکباره از بلندگوی مدرسه اعلام کردند بچه‌های نهم به حیاط بیایند و صف ببندند. همگی لی‌لی‌کنان به حیاط رفتیم و صف بستیم. خانم مدیر از بالای عینکش با دقت به تک‌تک بچه‌ها نگاهی عمیق انداخت.

قلبم تندتند می‌زد. با خودم فکر کردم حتما فهمیده است این هفته ناخنم را کوتاه نکرده‌ام. شاید هم کسی درباره‌ی پفک خوردن یواشکی‌ام سر کلاس چیزی گفته!

اما ماجرا اصلا این حرف‌ها نبود. خانم مدیر صدایش را صاف کرد و پشت میکروفون جیغ‌زنان گفت: «دختران خوبم، سرانجام توانستید با موفقیت این مقطع تحصیلی را هم به پایان برسانید و سال آینده دانش‌آموزی خود را ادامه خواهید داد.

به همین مناسبت، خبر خوبی برایتان دارم و امیدوارم برایتان سبب خاطره‌ای خوش از این دوران شود. راستش همه‌چیز این مدرسه را با شیرینی پنکیک ساخته‌اند و حالا که دوران تحصیلتان در آن به پایان رسیده است، هریک از شما می‌تواند تکه‌ای از آن را از هر قسمتی که دوست دارد نوش جان کند اما هرگز این راز را به کلاس‌های پایین‌تر نگویید، همان‌طور که قبلی‌ها به شما نگفتند!»

همگی با تعجب به دهان خانم مدیر خیره شده بودیم. سکوتی بر حیاط مدرسه سایه انداخته بود که فکر می‌کردی حتی مگس‌ها هم از شنیدن این راز بزرگ در هوا معلق مانده‌اند.

یکباره پچ‌پچ بین بچه‌ها شروع شد که با صدای جیغ‌مانند خانم مدیر ساکت شدیم: «خب، دختران من! بروید و مدرسه را بخورید تا تمام شود وگرنه سال بعد هم در خدمتتان خواهیم بود!»

در همان لحظه، صف‌ها به هم خورد. هر یک به سمتی رفتیم و با لذت و خنده و شادی، شروع کردیم به خوردن مدرسه‌ی پنکیکی. آن‌قدر شیرین و تازه و خوش‌مزه بود که زبانم را اشتباهی به جای پنکیک گاز گرفتم و از درد آن از خواب پریدم!

به ساعت نگاه کردم و فوری از جا بلند شدم. ای وای! هنوز یک درس از فارسی مانده بود و تا قبل از امتحان باید آن را می‌خواندم. از یادآوری خوابی که دیده بودم خنده‌ام گرفت اما مزه‌ی مدرسه پنکیکی هنوز زیر دندانم بود!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.