صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سرم بشکن، غرورم را نگه دار...

  • کد خبر: ۱۷۴۷۶۱
  • ۲۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۶:۱۱
می‌گویم آن بیخ دل آدمی یک نقطه‌ای هست که مرکز فرمان جهان آدمی است.

تصدقت گردم نقره جانم، می‌گویم آن بیخ دل آدمی یک نقطه‌ای هست که مرکز فرمان جهان آدمی است. همان که اهل شعر و ادبیات در گذشته می‌گویندش سویدا. یک نقطه سیاه رنگ مبهم که اندازه همه کاینات عمق دارد و در شعر هم می‌گویند خال محبوب هم نشان از همین سویداست.

از بالا به چهره زمین هم که نگاه کنی، باز همین نقطه سیاه زمین را کعبه می‌شود تمثیل کرد. حالا عرضم چیست، این نقطه بیخ دل آدمیزاد، سرمایه آدمی است. هرچه آدمی اندوخته دارد، در این صندوق ندیدنی ذخیره است و از آن برداشت می‌کند. بعضی خرج کردن‌ها از این صندوق خانم جان حساب وکتاب ندارد، هرچه بیشتر خرج کنی، سرمایه دارتری و ثروتمندتر می‌شوی و بعضی را خرج که هیچ، فقط دست ببری و نشانش بدهی و غبار بر آن بنشیند و خال به وجودش بیفتد، انگار خانه سوز شده ای.

یکان از آن ازدست رفتنی‌ها غرور است. غرور به معنای منفی و مکروهش را خدمتتان عرض نمی‌کنیم خانم جان، غرور یک روی مثبت قشنگی هم دارد که آدمی به آن زنده است. یک چیز خردسوزی است این غرور که آدمی هرچه بیشتر داشته باشدش، در چشم مردم عزیزتر است.

همین چند وقت پیش زیر بازارچه منتظر میزهمایون بودیم که بیاید برویم ختم ابوی میزجهانشاه خان. چندتا طفل زیر بازارچه بازی می‌کردند. یکی شان یک مشت سکه پر شالش داشت و هی با سکه‌ها فخر می‌فروخت و از بقیه آن طفل معصوم‌ها سواری می‌گرفت. مثلا می‌گفت اگر می‌خواهید یخ در بهشت بخرم برایتان، عرعر کنید یا مرا بر کول خود سوار کنید و زیر بازارچه تاب دهید.

در عالم بچگی چندتایی شان اطاعت کردند، ولی از چشم هایشان بدحالی و نیاز می‌بارید. یکان از این اطفال که اتفاقا ریزه میزه هم بود، گفت نه یخ دربهشتت را می‌خواهم و نه سکه و نه عرعر می‌کنم. پدری دارم که بی هیچ یک از این کار‌ها برایم همه چیز تأمین می‌کند. حال ما خبر داشتیم طفلک پسر تراب دوچرخه ساز است و دستش به دهنش نمی‌رسد و در سیرکردن شکم پنج سر عایله مانده است.‌ای وا... فرستادیم به مشتیگری تراب که این گونه جوانمرد پرورش داده است که به خاطر متاع دنیا زیر بار خفت و ذلت دنیا نمی‌رود.

پرحرفی کردیم خانم جان، حرف آخر اینکه مراقب غرور بیخ دلتان باشید. یک وقت خدایی نکرده زبانم لال، بال مگس ترک بردارد خیلی سخت است ترمیم و ساختش. یک بار در باغ دولت بودیم، مردی جوان نشسته بود به گریه. جویای حال شدیم و علت گریه پرسیدیم. گفت: اولین روزی است که آمده ام گدایی. اولین دستی که دراز کردم و کمک خواستم، نیم قران انداخت پر شالم، از دار دنیا سی سنگ عزت و شرف داشتیم که نیم قران فروختیمش رفت.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.