چشمهای تیلهای خاصی داشت. از آن رنگهایی که هر لباسی میپوشید، رنگ چشم هایش میگشت و به سمت رنگ لباس متمایل میشد. در آن چشمها غمی بود که آن روز سر زنگ ورزش رازش را فهمیدم. همان روزی که در دروازه ایستاده بود و سر یک اشتباه دفاع، گل خورد و بعد قاسم تندش شد و گفت چه طرز دروازه بانی است پدر... و دینار خشکش زد. در همان چشمهای تیلهای هالهای از اشک حلقه زد و همان دیناری که شق ورق درون دروازه ایستاده بود، مثل کبابی که از سیخ کشیده باشند، شل و وارفته دستکش هایش را درآورد و از دروازه رفت سمت آبخوری. صورتش را آب زد که کسی اشک و آب و عرق چهره اش را از هم تشخیص ندهد.
دینار دوست دوران راهنمایی من بود در مدرسه شاهد. تقریبا پول دارترین بچه کلاس که چه عرض کنم، پول دارترین بچه مدرسه بود. کفش اگنس یا ورلدکاپ اصل میپوشید و ساسونهای شلوار کرپش از همه ما بیشتر بود. ادکلن بست و دریک میزد و از بوفه مدرسه بی محابا خرید میکرد.
شما ممکن است مدرسه شاهد را یادتان نیاید. باید عرض کنم مدارسی بودند که با هدف تجمیع بچههای شهدا و جانبازان و ایثارگران طراحی و تأسیس شده بودند که همه این بچهها یکجا باشند و به این دلیل که پدرشان ایثارگر بوده است، نظارت متمرکزتری بر آموزش و آینده این بچهها وجود داشته باشد. اینکه تصمیم درستی بود یا غلط را نه من صلاحیت صحبت کردن دارم و نه این ستون فسقلی اجازه میدهد.
بگذریم...
دینار آن روز خیلی گریه کرد و وقتی معلممان گوش قاسم را پیچاند، خیلی کیفور شدیم. قاسم بچه سرتق کلاس بود. از همه درشتتر بود و فرزند شهید هم نبود. دینار مغرورتر از آن بود که به معلم ورزش یا ناظممان چیزی بگوید و گلهای بکند. یکی از بچهها خبر را رسانده بود و معلم ورزشمان سوت زد، همه را جمع کرد، دور دایره وسط زمین فوتبال گردهم نشاند و در وسط دایره، گوش قاسم را گرفت و پیچاند و قاسم همان طور که روی سرپنجه هایش ایستاده بود و چشم سمت گوش پیچانده اش بسته شده بود، آخ میگفت.
معلم ورزشمان، آقای نظامی، در میان حرف هایش یکهو گفت: تو شعور نداری به بچه شهید توهین نکنی؟ و چشمهای ما از حدقه زد بیرون... دینار؟ فرزند شهید؟ از آن مدرسه سیصدنفره اگر قرار بود ندانسته یک نفر را به عنوان فرزند شهید انتخاب کنی، به خیال من دینار نفر سیصدم هم نبود. آقای نظامی مثل داورهای کشتی دینار را صدا کرد. دینار سمت راستش ایستاد، بعد کله اش را ماچ کرد و به قاسم گفت جلو همه از او معذرت خواهی کند.
قاسم خجالت زده و شرمگین دینار را بغل کرد. آقای نظامی گفت: بچه ها، چند سال پیش، پدر دینار که تاجر پارچه بوده است، میرود بندرعباس که با پرواز برود دبی و از آنجا پارچه بیاورد. یک ناو آمریکایی در خلیج فارس این هواپیما را عامدانه میزند و پدر دینار در کنار بقیه مسافرها و خدمه پرواز شهید میشود و پیکرش هم هیچ وقت به دست خانوادهها نمیرسد. بچه ها، شهادت فقط تیر و تفنگ و وسط میدان جنگ نیست و چه بسا این نوع شهادت مظلومانهتر و غریبانهتر هم باشد و شهید در آب، ثواب دوبار شهادت را ببرد...
هر سال حوالی همین روزها یاد دینار میافتم و چشمهای سرخش و به این فکر میکنم که در چهل ودوسالگی آن چشمها چه رنگی است و آیا آن غم بومی با آن رنگ عجیب در آن چشمها هنوز بومی است یا خیر... شما از دینار خبر ندارید؟