صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان نوجوان | بن‌بست سپیدار

  • کد خبر: ۱۷۶۹۶۶
  • ۱۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۸
به سال گذشته فکر می‌کنم، به قبل از اینکه باباحاجی خانه‌ی روبه‌رویی را خالی کند، درخت سپیدار را تنها بگذارد و برای همیشه از این دنیا برود.

بهاره قانع نیا - چند روز است صبح‌ها قبل از هر کاری کنار پنجره می‌ایستم و به سپیدار بلندی نگاه می‌کنم که روبه‌روی خانه مان زندگی می‌کند.

‌چند روز است مرور می‌کنم گذشته‌ها و خاطراتی را که سال‌ها از این سپیدار داشته‌ام.
پدرم‌ می‌گفت این سپیدار را سال‌ها قبل خود پیرمرد کاشته و علاقه فراوانی به آن داشته است.

پیرمرد همسایه‌ی روبه‌رویی ما بود و‌ بچه‌ها باباحاجی صدایش می‌کردند.
به سال گذشته فکر می‌کنم، به پیش از اینکه باباحاجی خانه‌ی روبه‌رویی را خالی کند، درخت سپیدار را تنها بگذارد و برای همیشه از این دنیا برود.

به‌یاد کارهای بزرگ او می‌افتم که هرسال همین وقت‌ها انجام می‌داد، به دیگ مسی کنگره‌داری که ‌گوشه‌ی حیاطش می‌گذاشت و بساطی که اربعین برپا می‌کرد، به آن شله‌زرد شیرین و پرعطری که با کمک دخترها و‌نوه‌هایش می‌پخت و رویش را با پودر دارچین و پسته تزیین می‌کرد و من عاشق مزه‌اش بودم.

و آن پرچم سه‌گوش سیاهی که همه‌ی روزهای محرم و صفر میهمان شاخه‌های بلند درخت سپیدار می‌کرد.
دیشب از بابا پرسیدم: «شما خبر دارید تکلیف خانه‌ی باباحاجی چه می‌شود؟»

بابا آهی کشید و گفت: «بچه‌هایش به‌تازگی آن را فروخته‌اند. چند وقت دیگر احتـــمالا تخریبش می‌کنند و‌ بــه جایــــش مجتــــمعی بزرگ‌ می‌سازند.»

با ترس بابا را نگاه کردم و پرسیدم: «پس تکلیف درخت سپیدار چه می‌شود؟»
بابا سرش را با ناراحتی تکان داد و ‌گفت: «خدا نکند قطع بشود. می‌دانی چه‌قدر عمر و ارزش دارد؟»

با افسوس گفتم: «اصلا شناسنامه کوچه است. هرکس خیابان‌های اینجا را آدرس می‌دهد، به کوچه ما می‌گوید بن‌بست سپیدار.»
بابا سرش را تکان داد. یعنی با حرف‌های من موافق است.

مامان که برادر کوچکم را روی پاهایش گذاشته بود و تکان می‌داد، رو به بابا گفت: «حالا مهندسش که آمد، با او صحبت کن. بگو طوری تنظیم کنند که سپیدار بیفتد بین درهای پارکینگ. به این ترتیب، دیگر مجبور نمی‌شوند قطعش کنند.»

برای ایده‌ی طلایی مامان دست زدم. بعد با خواهش و التماس ادامه دادم: «مامان، شما که این‌قدر خوبید، این‌قدر بافکر هستید، لطفا برای آن یکی مشکلم هم راهکار بدهید!»

چهره‌ی مامان کمی نگران شد. آهسته برادرم را از روی پاهایش برداشت. او را کنارش گذاشت و گفت: «چه مشکلی پسرم؟!»

با حال غریبی گفتم: «دلم تنگ شده است. بابا کنجکاوانه نگاهم کرد. مامان نشست کنارم و گفت: «دل‌تنگ نبینمت عزیزم! ان‌شاءا... چند روز دیگر که مدارس باز می‌شوند، دوستان و معلم‌هایت را می‌بینی و دلت روشن می‌شود.»

با ناباوری مامان را نگاه کردم و گفتم: «نه، نه! مامان، اصلا منظورم از این دل‌تنگی‌ها نبود!»
مامان که گیج شده بود، با مهربانی پرسید: «خب، منظورت چیست گلم؟»

گفتم: «دلم برای شله‌زردهای باباحاجی تنگ شده!» بابا خنده‌ی کم‌رنگی کرد و زیر لب گفت: «شکمو!» اما مامان دستی به سرم کشید و گفت: «خدا رحمتش کند! پیرمرد خیلی مهربانی بود. حق داری هوای اربعین‌های گذشته را بکنی.»

از اینـــکـه مـامـان مـــرا می‌فهمیـــد خوش‌حال بودم. حس رهایی داشتم، رهایی پس از دل‌تنگی بزرگ.
مامان با خوش‌حالی گفت: «برای این مشکلت هم یک فکر طلایی به ذهنم رسید!»

به چشم مامان نگاه کردم. بابا هم با کنجکاوی خیره شد به ما دو نفر.
مامان گفت: «اگر تو و بابات کمک کنید، امسال اربعین یک دیگ کوچک شله‌زرد نذری می‌پزیم و به‌یاد سنت قشنگی که باباحاجی داشت، بین همین چند همسایه تقسیم می‌کنیم.»

از خوش‌حالی مامان را بوسیدم. بابا را هم. دلم روشن بود که بوی شله‌زرد نذری باباحاجی همه اربعین‌های دیگر هم در بن‌بست سپیدار خواهد پیچید!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.