توی صحن گوهرشاد نشسته ام. امین ا... را تمام کرده ام. مشغول تماشای گنبدم. مشهد خنک شده. باد میخزد روی موهای ساعدم. خنک خنکم میشود. به این فکر میکنم آخرین مشهدم نباشد. هادی را دارم دعا میکنم که پیامش میرسد. پیام داده؛ حاجی جان چه ذکری روی عقیق دستبندت بکَنَم؟ گفتم: مرگ! گفت: حالا چرا عصبانی ای؟ گفتم: مرگ! رویش نستعلیق بکن «مرگ»! از اینها فرستاد ...
یخ و وارفته گفت: چشم. راستش یکی دوسالی هست خیلی به مرگ فکر میکنم. به این معمای بزرگ هستی! و از شما چه پنهان خیلی هم مشتاق زیارت جناب عزرائیل علیه السلام هستم، چهل سالگی ام صبحها از خانه بیرون میزند، عین گوزن نری که بره هایش را زیر سایه بلوطی پیچیده جا میگذارد، و میرود پی رزق و رمه، صبحها برهها خواب اند. نرم یالشان را پوزه میکشم و بویشان را توی ریه هایم پس انداز میکنم و از شیب تپهای چهارطبقه با آسانسور پایین میآیم و توی جنگل گم میشوم.
حالا کی و کجا به تیررس شکارچی مرگ برسم و گلوله پنج مثقالش به گرده ام بنشیند و تمام، خدا میداند، حالا که این متن را مینویسم بره هایم خواب اند، سیاهیهای خانه را کنده ام، دیوارها کچل شده اند، لباس مشکی ام را سر شب جفتم گفت: بده بندازم توی ماشین، گفتم نه! گفت: چرا؟ گفتم: بماند... مرگ مرگ مرگ ... مشکیها را تا کرده ام چیده ام توی بغچه، و دل شوره همان بوی باروت است که از روی لوله آلیاژی بلژیکی «حسن موسی» نشسته بر یال باد و خزیده زیر حفرههای بینی ام، اگر سال دیگر نباشم چه؟ اگر یک محرم و صفر دیگر را نبینم چه؟ سیدرضا میگفت: حبیب را دیدند توی خواب. گفتند فدای پسر فاطمه شدی آن هم دوبار چه آرزویی داری؟
گفت: به دنیا باشم و بروم روضه! و من از همین میترسم به دنیا نباشم و نروم روضه حسین «ع»، چهل سالگی این گوزن توی این آپارتمان صدوچندمتری دارد ماغ میکشد و هیچ کس حتی بره هایش نمیشنوند... باور کنید لوس کنم را توی برق نزده ام، دچار یأس فلسفی هم نشده ام، اهل سجاده آب کشیدن هم نیستم که اصولا سجادهای ندارم، بسیار هم به زندگی امیدوارم و از پول هم بدم نمیآید و روزی هم نیست که لندکروز «V۸» صدفی سرچ نکنم و دلم ضعف نرود، من یک مرد چهل ساله خیلی معمولی ام که دلش برای خیلی چیزهای غیرمعمولی شور میزند و همین تمام شدن محرم هم یکی اش.
فردا باید زنگ بزنم دم دمای ظهر به مادرم. بگویم بعد از آب دادن حسن یوسفها و نعناعها بعد نمازش برایم دعاکند. برای بره هایم. برای اینکه باز شب اول محرم سیاهیها را اتو کنم و نیکان میخ و چکش دستم بدهد و دیوارها را جلا بدهیم. باز هم دستم کاپ کاپ بخورد روی تخته سینه ام و بگویم حسین! باز هم بتوانم رو به کاشی صحن سیدالشهدا (ع) که قابش کرده ام به دیوار قبله بایستم و نفس عمیق بکشم و بگویم: صلی ا... علیک یا اباعبدا...