رونمایی از کتابی مشتمل بر سروده‌های شاعران اهل بیت(ع) مساجد ظرفیت بالایی برای کمک به دولت در امور مختلف دارند عطری از تقوا در کوچه‌های مشهد | به بهانه سالگرد مرحوم آیت‌الله میرزا جوادآقا تهرانی رسالت ذکرالله در معماری روح | در باب عبادت و سلوک معنوی چه کنیم خدا هوایمان را داشته باشد؟ | بررسی چیستی، چرایی و آثار «ذکر»  ورثه چه زمانی می‌توانند در اموال میت تصرف کنند؟ تقدیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از عوامل فیلم «مجنون» عمق مظلومیت شهدای جنگ ۱۲ روزه از سال‌های دفاع مقدس بیشتر بود برگزاری ویژه‌برنامه‌های ایام فاطمیه ۱۴۰۴ با رویکردی متفاوت در مشهد و خراسان رضوی رشد ۴۳ درصدی پذیرش طلاب در حوزه علمیه خراسان در ۳ سال اخیر کتاب «مکتب تشیع به روایت علامه جوادی آملی» منتشر شد نام‌نویسی مسابقات بین‌المللی قرآن جایزه الجزایر تا ۸ آبان‌ماه ادامه دارد رونمایی از قرآن طراحی شده به شکل کعبه در مشهد اعلام مراسم و محافل حرم حضرت معصومه(س) در هفته جاری (۳ آبان ۱۴۰۴) لزوم استخراج «مؤلفه‌های حکمرانی مهدوی» و تبدیل آن‌ها به الگو‌های عملی در مدارس و دانشگاه‌ها لزوم تقویت کارکرد ارتقای سلامت در مساجد غافلگیری زائران عتبات عالیات از افزایش نرخ ارز مسافرتی خراسان رضوی در صدر تعداد ثبت‌نام‌کنندگان حج عمره ۱۴۰۵ انتقاد یک نماینده مجلس از سفرهای عمره لوکس
سرخط خبرها

هرچه دارم از تو دارم...

  • کد خبر: ۱۶۹۲۴۲
  • ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۰۱
هرچه دارم از تو دارم...
همان جلو باب الجواد (ع) کفش هایش را درآورد و زد زیر بغلش. سر افکنده و بی قرار و دردمند راه افتاد به سمت ضریح. مرمر‌های خنک لذتی رقیق را به جانش می‌ریخت.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

قلم جیغ بود، درد در همه استخوان هایش سم‌کوب می‌کرد، بی قراری وجودش را تصرف کرده بود؛ روزی ۱۰ گرم شیره شوخی نبود. در سرش انگار موتور همه یخچال‌های جهان روشن شده بودند و صدا می‌کردند، دهانش پر از بزاقی تلخ و کشناک بود. کاغذ دور فیلتر سیگار را کند و پنبه فیلتر را انداخت داخل دهانش و شروع کرد به جویدن؛ شیره پنبه فیلتر را مکید. نیکوتین خالص بود که تلخ و گس بیخ حلقش را می‌سوزاند. به جواد گفته بود از باب الجواد (ع) می‌رود و از باب الرضا (ع) می‌زند بیرون و تا یازده ونیم برمی گردد و اگر برنگشت، جلو پنجره فولاد بیاید دنبالش.

جواد قسمش داده بود بگذارد بیاید و همراهش باشد و گفته بود نه، این بار قصه فرق دارد، به پریساقول داده ام، تو فقط یازده ونیم بیا جلو پنجره فولاد. همان جلو باب الجواد (ع) کفش هایش را درآورد و زد زیر بغلش. سر افکنده و بی قرار و دردمند راه افتاد به سمت ضریح. مرمر‌های خنک لذتی رقیق را به جانش می‌ریخت. وارد بازرسی شد، خادمی با دقت براندازش کرد و همه جیب‌های لباس هایش را گشت. کفش‌ها را که دید زیر بغلش، گفت التماس دعا برادرجان و فقط نگاهی شرم زده تحویل گرفت.

قدم‌ها کوتاه بود و شمرده. عربی بلد نبود، کارکردن از سیزده سالگی و دم خوربودن با یک مشت بچه کار، مثل خودش، فرصت کتاب خواندن و یادگرفتن را از او گرفته بود. سرش پایین بود و می‌گفت: «غلط کردم، کمکم کن. غلط کردم، کمکم کن.» به پنجره فولاد رسید. از او عاشق تر‌ها هم آمده بودند.

نشست، دوتا بند کفشش را از سوراخ‌های کفش درآورد و برد زیر شیر آب وسط صحن آب کشید. بند‌ها را به هم گره داد. بند بلندتر شد. یک سر بند را بست به پنجره فولاد و یک سر دیگر را به مچش. پنبه سیگار را از دهانش درآورد و در سطل زباله صحن انداخت. رو به ضریح نشست؛ اول میخ کوب بود، سکوت و تماشا و حیرت، بعد شروع کرد به حرف زدن.

- نیگا. می‌گن شما اهل بیت (ع) رو خیلی اذیت کردن. همه تون شهید شدین، شهادت کشیدین، اسارت کشیدین، طعنه و زخم زبون شنیدین، خانم هاتون گاهی خون به جیگرتون کردن، همه مصیبتی کشیدین؛ ولی من زیر این بلایی که دارم، زاییدم؛ سه بار کمپ رفتم و هر سه بار هم شبونه گریختم. هیشکی آدم حسابم نمی‌کنه. امشب اومدم اینجا، یا می‌میرم توی خماری اینجا یا پاک می‌آم بیرون. شما می‌تونی کاری کنی دیگه سراغش نرم. نگو نمی‌تونی که تو همه کاری ازت برمی آد.

همه این حرف‌ها را می‌زد و اشک بود، گفت و گفت و سر آخر گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و برای جواد نوشت: سلام جواد، به پریسا سلام برسون، بگو این تو بمیری با همیشه فرق داره؛ اومدم بهترین کمپ دنیا. بگو دم پنجره فولادم، می‌گن ۲۱ روز طول می‌کشه. ۲۱ روز اینجا می‌مونم. باور نمی‌کنه؟! هر روز و هر ساعت خواست بیاد، روش رو با چادر محکم بگیره، نیگام کنه. بگو محمد گفت یا می‌میرم یا پاک و سلامت می‌آم سر خونه و زندگی م. ۳ میلیون هم دست رسول طلب دارم، بابت کابینتای ویلاش. قصه رو بگو، ازش بگیر. اون پول این مدت دست پریسا باشه تا برمی گردم. شارژر ندارم. من همین جام. فرار نمی‌کنم. این آقا ضامن آهو شده. ضامن روسیاه پیش پریسا هم می‌تونه بشه.

یک سال بعد:
پریسا و محمد در صحن گوهرشاد نشسته اند. پریسا با چادر فلفل نمکی اش قنوت بسته بود و نارین، دخترشان، با مژه‌هایی بلند و برگشته، روی پا‌های محمد خواب بود. محمد داشت عکس‌های تمام شدن کار کابینت آخرین آشپزخانه‌ای را که شاگردش نصب کرده بود، نگاه می‌کرد. صدای نقاره خانه بلند شد. سر بالا آورد، زل زد به گنبد و گفت: دمت گرم.
مشتی هستی...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->