جان گالزورثی (John Galsworthy) متولد ۱۸۶۷ در حوالی لندن است. او بیشتر به عنوان رماننویس و با مجموعه چندجلدی خود، حماسه فورسایت (The Forsyte saga)، متشکل از ۳ رمان و ۲ داستان کوتاه، شهرت دارد. نگارش این حماسه نزدیک به ۱۵ سال به طول انجامید و خلق آن نوبل ادبی ۱۹۳۲ را برای او به ارمغان آورد.
نویسنده:جان گالزورثی
برگردان فارسی: هدی جاودانی
هنگامی که آقای نیلسون، از اشخاص سرشناس اقتصادی لندن، پنجره اتاق رختکنش را در منطقه کمپدن هیل گشود، طعم خاصی از شیرینی را ته گلویش و نوعی تهیبودگی را، دقیقا زیر دنده پنجم خود احساس کرد. در حال بستن پنجره، نگاهش به درخت کوچکی وسط باغ افتاد، که شکوفه دوانده بود. عقربه دماسنج اتاق روی ۱۵ ایستاده بود. با خود فکر کرد: «چه صبح دلانگیزی، بالأخره بهار از راه رسید!»
در اندیشه بهای سهام خود در شرکت تینتو، آینهای دستی، با بدنهای از عاج فیل را برداشت و در چهره خود دقیق شد. گونههای استخوانیِ خوشآبورنگ، سبیل قهوهای ِ شستهرفته، چشمانِ بهوضوح خاکستری و گرد و گشوده اش ظاهری تندرست به او بخشیده بود. با پوشیدن کت فِراک مشکیاش، از پلهها پایین رفت.
در اتاق ناهارخوری، روزنامه اش روی میزِ کنارِ دیوار بود. آقای نیلسون هنوز روزنامه را به دست نگرفته بود که دوباره آن احساس غریب به سراغش آمد. کمابیش نگران، به سمت درِ بلندبالای فرانسویاش رفت و از پلکان آهنی پرنقشونگار و مارپیچ خود، به هوای تازه قدم گذاشت. ساعت فاختهایِ روی دیوار ۸ مرتبه نواخت.
با خود اندیشید: «نیم ساعت به صبحانه؛ میتوانم چرخی در باغ بزنم»، فعالیتی که تنها در خلوت خود انجام میداد.
درحالیکه روزنامه را دودستی پشت سر گرفته بود، در مسیر دایرهایشکل سریعتر گام برداشت. بهندرت پیش میآمد که مسیر را ۲ بار طی کند. این را وقتی فهمید که آن احساس غریب، بهجای آنکه در هوای تازه از بین رفته باشد، تشدید شده بود. چند نفس عمیق کشید، توصیهای که از پزشک همسرش شنیده بود. اما نفسها نیز بهجای آنکه احساس را تسکین بدهند، آن را تقویت کردند -گویی مایعی شیرین، به انضمام دردی خفیف، درست بالای قلبش، درون او جریان پیدا کرده باشد. با مرور آنچه شب گذشته خورده بود، هیچ غذای غیرمعمولی را به خاطر نیاورد و به این فکر افتاد که احتمالا از بویی نامطبوع به این روز افتاده است. اما جز رایحه لیمومانند اندکی، که اتفاقا بیشتر خوشایند به نظر میآمد، چیزی به مشامش نرسید، رایحهای که آشکارا از سوی درخت شکوفهزده، زیر آفتاب صبحگاهی برمیخاست. داشت گردشش را از سر میگرفت که چکاوکی، در همان حوالی، بانگ برداشت. آقای نیلسون سری چرخاند و در فاصلهای شاید به اندازه ۵ متر، درخت کوچکی را دید که در دل شاخوبرگهای آن، پرنده آرام گرفته بود. ایستاد و کنجکاوانه به درخت خیره شد. آن را از زمانی که از پنجره دیده بود، به خاطر داشت. درخت از شکوفههایی جوان پوشیده شده بود، صورتی و سفید، و برگهای کوچک درخشانی که لبههایی توأمان گرد و برّنده داشتند، و بر تمامی این شکوفهها و برگها آفتاب پرتو افکنده بود. آقای نیلسون لبخند زد. درخت کوچک به طرز شگفتآوری سرزنده و زیبا بود! و بهجای آنکه از کنار درخت عبور کند، ایستاده بود و به آن لبخند میزد.
با خود اندیشید: «صبح به این زیبایی! و من تنها کسی هستم که در این حوالی قصد بیرونآمدن کرده!»، اما هنوز داشت این فکر را از سر میگذراند که متوجه حضور مردی با دستانی قفلشده به پشت، در همان نزدیکی شد. او نیز به درخت کوچک خیره شده بود و لبخند میزد. آقای نیلسون، نسبتاً غافلگیر، لبخندش محو شد و پنهانی غریبه را به تماشا ایستاد. او آقای تاندرام، از اشخاص سرشناس اقتصادی لندن، همسایه دیواربهدیوارش بود، که پنجسالی میشد در خانه مجاور سکونت داشت. آقای نیلسون ناگهان متوجه شد که در موقعیت نابهنگامی قرار گرفته است، چراکه از زمان ازدواج خود، حتی یک مرتبه هم پیش نیامده بود با همسایهاش صحبت کند. از آنجایی که فرد مبادی آدابی بود، مردد، درنهایت چیزی را زمزمه کرد: «صبح زیبایی است!» و داشت میرفت که آقای تاندرام پاسخ داد: «واقعا زیباست، آن هم این وقتِ سال!» آقای نیلسون، متوجه نوعی دستپاچگی در صدای همسایه خود شد و به همین خاطر جسارت پیدا کرد تا با رویی گشوده به او گوش بسپارد. آقای تاندرام همقدوقواره آقای نیلسون بود، با گونههای استخوانیِ خوشآبورنگ، سبیل قهوهایِ شستهرفته و چشمانی بهوضوح خاکستری، و کت فراکی مشکی نیز به تن داشت. همانطور که آقای تاندرام به درخت کوچک نگاه میکرد، آقای نیلسون متوجه شد او نیز روزنامهای را پشتسر گرفته است. مسئلهای ذهن آقای نیلسون را درگیر کرده بود که ناگهان پرسید: «اِ... میتوانید نام آن درخت را به من بگویید؟»
آقای تاندرام پاسخ داد: «اتفاقا من هم میخواستم همین را از شما بپرسم.» و به سوی درخت قدم برداشت. آقای نیلسون نیز به آن نزدیک شد و گفت: «باید جایی نام آن نوشته شده باشد. البته امیدوارم درست حدس زده باشم.»
اول آقای تاندرام برچسب کوچک روی درخت را دید، نزدیک به شاخهای که پرنده روی آن نشسته بود. بلند آن را خواند: «درخت بِه ژاپنی!»
آقای نیلسون گفت: «آه... حدس میزدم... درختانی که زود شکوفه میدهند.»
آقای تاندرام موافق بود: «خیلی زود...» و ادامه داد: «اصلا حسی غریب به هوای امروز داده بود.»
آقای نیلسون با تکان سر تأیید کرد و گفت: «آن پرندهای که میخواند، یک چکاوک بود.»
آقای تاندرام پاسخ داد: «چکاوکها... شخصا آنها را به گنجشکها ترجیح میدهم. صدای رساتری دارند.» و نگاهی کمابیش دوستانه به آقای نیلسون انداخت.
آقای نیلسون زیرلب همراهی کرد و گفت: «این درختان عجیبوغریب، میوه نمیدهند. اما شکوفههای زیبایی دارند!» و دوباره نگاهی به شکوفهها انداخت و با خود اندیشید: «چه مرد محترمی. کمکم دارد از او خوشم میآید.»
آقای تاندرام نیز به شکوفهها خیره شد. درخت کوچک، گویی قدردان محبت آنان باشد، به وجد آمد و درخشان شد. چکاوک، از فاصلهای دور، آوازی بلند و شیوا سر داد. آقای نیلسونْ معذب نگاهش را پایین انداخت. ناگهان در نظرش آقای تاندرام کمی سادهلوح جلوه کرد، و انگار که خود را دیده باشد، گفت: «من باید برگردم داخل. روز بخیر!»
سایهای از چهره آقای تاندرام عبور کرد. انگار او نیز ناگهان به چیزی درباره آقای نیلسون پیبرده باشد. پاسخ داد: «روز بخیر.» و در حالی که روزنامههایشان را پشتسرشان گرفته بودند، از یکدیگر دور شدند.
آقای نیلسون همان راهی را که آمده بود برای بازگشت به خانه اش و آن درِ فرانسویِ مشرفبهباغ پیش گرفت، آهسته قدم برمیداشت تا مبادا با همسایهاش همزمان برسد. هنگامی که دید آقای تاندرام از پلکان آهنی پرنقشونگار و مارپیچ خود بالا رفته، او نیز از پلکان خانهاش بالا رفت و بالای پلهها توقف کرد.
پرتوهای شتابزده و لرزان آفتاب بهاری با شیبی ملایم به شاخوبرگ درخت بِه ژاپنی میتابید و به آن حیاتی بیش از یک درخت میبخشید. چکاوک به درخت بازگشته بود و با تمام وجود میخواند.
آقای نیلسون آه کشید. دوباره آن حس غریب به سراغش آمده بود، آن احساس خفگی در انتهای گلویش.
صدایی شبیه به سرفه یا آهکشیدن توجهش را جلب کرد. آقای تاندرام پسِ سایه درِ فرانسویاش ایستاده بود. او نیز به درخت کوچک بِه ژاپنیِ وسط باغ خیره شده بود.
آقای نیلسون با غمی وصفناپذیر، با عجله به درون خانه رفت و روزنامهاش را باز کرد.