فرزانه قیاسی نوعی| نگاهش را از نگاه رضا می گیرد. دستش را از دست او بیرون می کشد و از جا برمی خیزد. صدای قیژ فنرهای راحتی دونفره درمی آید. رضا حتما کف دستش را می گذارد روی فرورفتگی گرم جای خالی او و رفتنش را تماشا می کند. اگر بخواهد منصف باشد و قدری فکر کند، می تواند بفهمد که چه حالی است ولی هیچ اهمیتی برایش ندارد. می رود به اتاق بچه و در را پشت سرش قفل می کند.
دیگر کار از گریه و ماتم و این حرف ها گذشته، حتی از یک سری رفتارهای امنیتی به اصطلاح زنانه. به قول هر کس و ناکسی که توی این دنیای کوفتی، او و روحیات مزخرفش را می شناسد، این آشی بود که خودش برای خودش پخته بود.
پشت به در می ایستد و چشم می گرداند دور اتاق. زیر نور ممتد آباژور، به آویزهای عروسکی آویخته از سقف نگاه می کند. فقط او می داند انگشت کوچک پای یکی شان را که بکشی، کدام یکی شروع می کند به رقصیدن و آواز خواندن. به ماشین بزرگ شارژی، که از آخرین سفر دونفره شان به مالزی آورده اند. به عکس های کوچک و بزرگی که روی یک ورق کاغذ رنگی، متضاد با رنگ کاغذدیواری اصلی اتاق، چسبانده است.
تکیه اش را از در می گیرد و می رود پای پنجره. از آن شب هاست که دوتایی تا خود سحر، می ماندند روی تراس و نوبتی پک می زدند به مارلبرو و هیچ چی نمی گفتند. تک و توک رفت وآمد ماشین ها را تماشا می کردند و بیشتر یک جایی را در آن سر شهر که معلوم نبود کجا. گاهی او نفسی از ته دل می کشید و هنوز صداش را توی سینه صاف نکرده بود، رضا می پرید وسط فکرش که اصلا حرفش را هم نزن.
آخرش هم وقتی حرفش را زد و آن را به خیال خودش به کرسی نشاند که روی بالکن آپارتمانشان در طبقه هفتم ساختمان اندیشه نبود. یک جایی هم نبود که بشود نوبتی توش سیگار کشید و تازه وقتی هم که فضای چشم هاش دیگر گنجایش قطره های اشکش را نداشته باشد، آن قدری دور و برش تاریک باشد که رضا فکرش را هم نکند. هی برگردد توی صورتش و برق نشسته روی گونه اش را ببیند.
شب سالگرد ازدواجشان بود. توی یک رستوران غذای ایتالیایی، منتظر سرو پاستای کانلونی بودند.
آن شب بعد 12 سال زندگی مشترک، به خودش حق داده بود برای یک بار هم که شده، بدون اینکه احساسی خرج کند خواسته اش را به رضا بگوید. همه فکرهاش را کرده بود. برای رضا 2 راه بیشتر نمی گذاشت: یا بالأخره با راه پیشنهادی او برای اینکه صاحب بچه شوند کنار می آمد، یا اینکه برای همیشه از زندگی اش می رفت بیرون.
وقتی رضا با همان خون سردی ذاتی که ازش سراغ داشت، جعبه کادوپیچ شده ای را که معلوم بود تویش چیست گرفت مقابلش و گفت محال است تن به هیچ یک از این راه های من درآوردی اش بدهد، یک چیزی ته قلبش فرو ریخت.
ولی برای اولین بار در تمام این سال ها، راست توی چشم های رضا نگاه کرد و به او دروغ گفت. حلقه ازدواجشان را دور انگشتش چرخی داد و با زحمت، آن را درآورد. گذاشتش روی همان جعبه و به رضا گفت که دیگر دوستش ندارد. خیلی ساده گفت که دیگر دوستش ندارد. برخاست. کیفش را انداخت شانه و از رستوران زد بیرون.
یکی از همان نفس های عمیق را می کشد و پلک ها را روی هم فشار می دهد. می آید و می نشیند پای تخت «آتیه».
آرام سر جلو می برد و انگشت های کوچکش را می بوسد. برای مدتی، لب هاش چسبیده به انگشت های او می ماند و کجکی تماشاش می کند.
یک بار آن قدر تماشایش کرده بود که بالأخره آتیه چشم هاش را باز کرد و بنا گذاشت به گریه کردن. شاید یک دقیقه یکریز گریه کرد و او ایستاده بود و همین جور تماشاش می کرد. بعد بغلش گرفت و نرم تکانش داد تا اینکه گریه بچه بند آمد. آن لحظه هیچ کس به جز او نمی توانست بفهمد بند آمدن گریه یک بچه توی بغل آدم، چه آرامش عمیقی می تواند در آدم ایجاد کند.
خیره می شود به صورت سرخ و پف کرده اش. چقدر وقتی خواب است مژه هایش بلندتر از حد معمول به نظر می رسند. همیشه دوست داشت بچه اش شبیه رضا بشود، نه خودش. حالا هم چیزی عوض نشده. تنها فرقی که صورتش با صورت رضا دارد تیرگی رنگ چشم هاش است. با این حال، رنگ پوستش روشن تر از اوست.
می نشیند روی نقش های برجسته فرش و پشت می دهد به تخت. می تواند صدای نفس های ریز و کوتاه آتیه را بشنود. به این فکر می کند که این دختر می توانست شبیه هیچ کدامشان نباشد ولی خب حالا لااقل، آن قدری شبیه رضا هست که خیالش را از هر بابت راحت کند.
شب دوازدهمین سالگرد ازدواجشان، وقتی با آن حالت از رستوران زد بیرون، خیلی زود پشیمان شد. نه به خاطر اینکه حاضر نبود برود یک بچه ناز و تودل برو از پرورشگاه بردارد بیاورد خانه، و همین تختی که الان پایش نشسته است بشود تخت او. نه ... فقط و فقط به خاطر شرطی بود که برای رضا گذاشته بود و انگار قبل از او، این خودش بود که باید به آن پایبند می شد. نیمه شب وقتی بعد از یک خیابان گردی طولانی برگشت خانه، رضا روی سکوی سنگی بیرون مجتمع نشسته بود. توی همان کت وشلوار سورمه ای که سر شب روی یک پیراهن لیمویی رنگ به تن داشت. سرسری نگاهش کرد و از کنارش رد شد.
حسی ته دلش می گفت همه چیز تمام شده، و همین طور بود. آن شب همه بحث ها و کلنجار رفتن هایشان در این مورد بالأخره به پایان رسید.
توی آسانسور، رضا دکمه طبقه هفتم را فشار داد و نگاهش را دوخت به نگاه او در آینه. گفت همیشه فکر می کرده امشب برای جفتشان مهم ترین شب زندگی شان است ولی فهمیده که اشتباه می کرده و یک چیز هست که انگار برای زنش از همه دنیا مهم تر است.
چیزی نداشت بگوید. اگر داشت هم نمی گفت. گوشه روسری اش را پیچاند دور انگشتش و بازش کرد. هی پیچاند و هی بازش کرد. انگار این موضوع که دلش می خواست بچه رضا را بزرگ کند، نه بچه همه آن دیگرانی که نمی شناختشان، فاجعه ای بود که همه از آن فرار می کردند، حتی خود رضا.
رضا آن شب گفت: «فقط یادت باشه خودت خواستی.»
و قرار شد همه چیز همان طور پیش برود که او خواسته بود. یک صیغه محرمیت بین آن ها جاری می شد. چند ماهی را خانمی می کرد و دندان سر جگر می گذاشت، فوق فوقش یک سال. بیشتر که نمی شد. در عوض می توانست بچه ای را که فکر می کرد سهم بزرگ خودش از این زندگی است با اطمینان به آغوش بگیرد.
از خیلی وقت قبل، سراغ مورد مناسبش را هم گرفته بود. با هم حرف زدند. قول و قرارهایشان را گذاشته بودند. اما سر آخر، خواهرهای رضا خواستند خودشان کار را جفت وجور کنند. کاری بود که اگر 100 سال دیگر هم می گذشت، باز می کردند. دید حالا که رضا راضی شده، مخالفت با آن ها بی معناست. تنها چیزی هم که این وسط برایش اهمیت داشت نتیجه کار بود. پس کنار کشید و گذاشت حتی دچار این عذاب وجدان بزرگ بشوند که شاید اگر سعی می کردند، می توانستند خیلی زودتر از این ها چراغ خانه برادرشان را روشن کنند.
هنوز هم که هنوز است او را ندیده. اسمش مهناز است. هیچ وقت نخواسته بود بداند چه شکلی است ولی تا همین امشب مطمئن بود که بیشتر از هر کسی شبیه آتیه است، حتی از رضا هم بیشتر.
اگر غرور لعنتی اش راه می داد، از رضا می خواست بیاوردش خانه و خودش از او پرستاری می کرد. حواسش حسابی به خورد و خوراکش جمع می شد. به نرمش کردن های اصولی و سر وقتش. حالا مجبور بود مدام درِ گوش رضا سفارش هایش را تکرار کند. کتاب ها را زیر و رو می کرد. چند جلد از کم قطرتر ها و به خیال خودش ساده ترهاش را جدا می کرد می داد دست رضا و در جواب او که می پرسید این ها دیگر چی اند دستپاچه می شد.
وقتی هم می خواست بگوید «یک سری توصیه پزشکی و روان شناسی مربوط به دوره بارداری»، طوری وانمود می کرد که انگار رفتارش کاملا طبیعی است و هیچ هم ذوق زده نشده.
بعد در حالی که به ناخن هاش ور می رفت و بندهای انگشتانش را توی همدیگر می شکست، به او تأکید می کرد که حتما وقت بگذارد و در مورد بعضی مطالب مهم با آن زن حرف بزند. باید چیزهایی را برایش توضیح می داد.
یک بار رضا بالاخره کتاب ها را سراند طرفش. کلی خندید و او نمی فهمید کجای حرف ها و رفتارش خنده دار است. شنید که رضا گفت: «حواست هست؟ یک جوری حرف می زنی که انگار اون از پشت کوه اومده. از این کتاب ها زیاد داره.»
واقعا چرا خیال می کرد حتما باید زنی از پشت کوه آمده باشد تا حاضر شود بچه اش را به محض به دنیا آمدن ببخشد به یک زن دیگر بدون اینکه دلش ضعف برود او را توی بغلش فشار بدهد یا ببوسد؟
آتیه روی تخت تکانی می خورد و کم کم صدای گریه اش در می آید. سر می چرخاند به طرفش. خیال دارد آرامش کند ولی احتمالا گرسنه است و محال است که دوباره خواب برود. نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد و از جا برمی خیزد. حدود 2:30 صبح است.
می رود سمت در. خمیازه ای می کشد. آهسته کلید را توی قفل می چرخاند. یکهو با دیدن هیکل رضا پشت در جا می خورد. زیر نور بی رمق اتاق، رضا شیشه شیر آتیه را بالا می آورد و می گیرد مقابل او.
«همونه که سر شب آماده کردی و گذاشتی یخچال. به این زودی که فاسد نمی شه، نه؟»
نگاهش می کند، آن قدر که رضا خودش می رود پای تخت و لحظه ای بعد صدای گریه آتیه قطع می شود. چقدر گریه کردن های این بچه را دوست دارد. یک جوری گریه می کند که وقتی هر بچه دیگری می خندد آدم خوشش می آید بنشیند و تماشایش کند.
هنوز زیرِ طاقیِ درِ اتاقِ آتیه ایستاده است. یک چیزی توی سرش صدا می کند. نمی تواند روی پا بماند. صدای رضا را می شنود که می گوید: «بیا می سپرمش به خودت. گمونم باید پوشکش رو عوض کنی.»
همان جا روی زمین می نشیند. دلش می خواهد با صدای بلند گریه کند. رضا برمی گردد به سمتش و می پرسد: «پس چی شد؟»
تقریبا زمرمه می کند که «حالا با این وضع باید چکار کنیم؟».
رضا نمی شنود. می خواهد برود نزدیک تر. بهانه اش این است که بچه شیشه را ول نمی کند. وقتی او نمی رود، رضا خودش می آید و بالای سرش می ایستد. با اطمینان می گوید: «مثل همیشه زندگی می کنیم. آتیه هم سهم توست.»
رضا هم مقابل او کف زمین می نشیند. می گذارد دست های خیس از عرقش را توی دست بگیرد. اگر بخواهد یک کلمه حرف بزند بغضش می ترکد. باید پوشک آتیه را هم عوض کند. همه رگ های گردن رضا بیرون زده است. شمرده ادامه می دهد: «کاش می شد هیچ وقت بهت نمی گفتم ولی خوش نداشتم یک روز بفهمی و سرت گیجِ این بره که خواسته ام بهت خیانت کنم. نمی خوام خیانت کنم، نه به تو نه به مهناز.»
سرش بد جوری درد می کند. باید دنبال دیازپامی بگردد که می داند در خانه ندارد. گرسنه نیست اما معده اش می سوزد. یک روزی قرار بود فردا مهم ترین روز در تمام زندگی او و رضا باشد اما حالا خیلی چیز ها عوض شده. به اندازه همه این سال هایی که انگار چیزی عوض نشده بود. حالا مهم ترین روز در زندگی رضا روز تولد دوقلوهایش است، آتیه و خواهری که او حتی اسمش را نمی داند، ولی حداقل می داند که خیلی شبیه آتیه است، حتی از مادرش هم بیشتر.
حالا شب سیزدهمین سالگرد ازدواجشان، برای آخرین بار روی بالکن طبقه هفتم ساختمان اندیشه ایستاده است و به این فکر می کند که توی یک چمدان، هرقدر هم که به اندازه متعارف بزرگ باشد، چقدر خاطره می توان جا داد و از این خانه به همراه برد.