... از منقار شیرِ واشرپوسیده، آب چکه میکرد و زنبوری تا کمر خزیده بود به حلقوم شیر و رفع عطش میکرد. پشت دیوارها تلفنی مدام زنگ میخورد و هیچ کس نبود گوشی را بردارد، صدای زنی در رادیوی خشک شویی همراه با بخاری معطر میریخت توی کوچه:
بهار بود تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت...
اسد گفت: تو چه بودی تو زندگی قبلی ات؟ یعقوب گفت: من؟ اسد گفت: ها! یعقوب گفت: من اسب یه تفنگچی بودم تو نهضت جنگل، امان ا... خان که میرزا رو فروخت داد جنگلیها بی صاحب شدن پخش شدن تو جنگل، خوردیم به برف و بوران دست راستم شکست، میخ نهلم زده بود به ساقم خون شره بود، بد عذاب میکشیدم عنایت صاحبم راحتم کرد، درازکش بودم توی برف چرک که چشماشو بست و یه گلوله تو مخم خالی کرد. خونم پاشید رو برف و خلاص. او نمیدید من که میدیدم. چه بخاری داشت خونم. جنگل رو بوی خون ورداشت.
اسد گفت: جعفر تو چه بودی؟ جعفر گفت: من؟ من یه لاک پشت بودم تو آریزونا، رفتی اون ورا؟ اون طرف ساو جبلاغه. ته نداره لاکردار و همی میشی. یه بار میخواستم از عرض خیابون رد بشم برم اون ور یه راننده کادیلاک مست منو ندید و از روم رد شد و لاکم قاچ خورد و پخش شدم کف آسفالت و خلاص. اسد گفت: عبدی تو چی؟ عبدی گفت: من؟ هیچی! سیگار داری؟ یونس گفت: من ... من ... منم بگم؟ اسد گفت:ها که بگو!
یونس گفت: من کمونچه بودم، کهنه و مُهردار. چوب بلوط. ساقم، اما یه در کهنه بود. در کهنه یه زیارت پیر. صاحبم یه چوپون بود تو کوهرنگ. آرشه ام شاید از دم موی اسب بود کسی چه میدونه شاید موی دم یعقوب اون زمانا که اسب بوده! یعقوب خندید: حالا ما میگیم تو که نباس بگی. یونس گفت: کوفت. اسد گفت: ترش نکن بگو! یونس گفت: صدایی داشتم که نگو و نپرس. همدمش بودم تو شبای زاگرس. صاحبم عاشق شده بود. دل داده بود به یه ایلیاتی دختر که کبابش کرده بود. عاشق یه دختر. یه دختر لر. میگفت بلال بلالی از من میکشید و میخوند که جگر سنگ میترکید.
یکی گفت: خب! یونس گفت: مطرب اگه میخواد از سازش پول دربیاره باید برا کمر و قرش بزنه. آدم که تو عروسی با گوش موسیقی نمیشنوه. ولی اون لاکردار میزد و عروسیها رو میکرد دشت کربلا، غم عالم رو میریخت به جون ایل و میرفت، هیشکی شاباشش نمیداد، روضه خون ایل بود گویی، مجلسمون که تموم میشد میرفتیم و تو ورم تپههای شتری کوهرنگ لای بنهها گم میشدیم تا عاروسی بعدی.
صدا دوباره گفت: خب! یونس گفت: جنگ شد، منو با یه برنو لوله کوتاه طاق زد. تو نگو من افتادم به دست برار دخترک، برا لر افت داره با برنوی قرضی امانتی بجنگه، خرید بره گرازکشی. رفت برنگشت. تو ایل پیچید تیر و تفنگش کردن، نعششم گم شده، بعد چندسال یه گونی آوردن گفتن بیا این استخوناشه، جوونای ایل بردن خاکش کردن بالای تپه زیر اون بلوط پیره، دختر یه شب منو ورداشت یه چال کند بغل قبرش منو همونجا دفن کرد و خلاص.
پرستار زیبا وارد شد و گفت: خب خب خب پسرای قشنگم وقت داروتونه! مردها، رام و راهوار روی تخت هایشان جاگیر شدند. یونس آمپول داشت، تزریقش را که گرفت زیر لب زمزمه کرد: بلال بلالای بلال بلال و پلک هایش روی هم آمد. پرستار جوان (شاید نوه دختر لر) تلفن سیار توی جیبش زنگ خورد و همین طور که با گردن کج تلفن را بین شانه و گوشش نگه داشته بود و خیلی شیرین و زنانه گفت: آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان بفرمایید.