صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

شهدای وطن کجا و دینار کجا؟!

  • کد خبر: ۲۰۰۷۳۱
  • ۲۷ آذر ۱۴۰۲ - ۱۷:۵۸
تقدیم به شهدای حادثه تروریستی منطقه راسک که به نام میهن از جان گذشتند.

دینار هم‌کلاسی من بود، دوم راهنمایی هشت ماه سر یک نیمکت می‌نشستیم. سر به راه نبود، جثه درشتی نداشت، ولی سرتق بود و دل‌گنده، هرخطایی می‌کرد پای تاوانش هم می‌نشست.

مثلا توی باک‌موتور یکی از معلم‌ها یک حبه قند انداخت، قند با بنزین واکنش نشان داد و موتور با اولین هندل، دودی سرمه‌ای از اگزوز خارج کرد و کاربرات در پلک زدنی منفجر شد. یک هفته‌ای گذشت تا بفهمند کار دینار بوده و وقتی هم رئیس مدرسه فهمید، اول سر صف دوازده‌تا شلاق با تسمه کولر آبی کف دستش زد و دینار جیک نزد و ذره‌ای خم به ابرویش نیاورد.

پدرش را صدا کرد و پدرش محمود آمد و چک داد یک موتور صفر لنگه همان موتور را یک وانت آورد جلو مدرسه پیاده کرد و روی همدیگر را بوسیدند و رفتند.
پدر دینار خلاف‌کار بود، از پاکستان و افغانستان مشک‌مشک تریاک می‌آورد و می‌داد خرده‌فروش‌ها. از همین فروش مواد چند تا مغازه و خانه و باغ به هم زده بود و پول پارو می‌کرد.

دینار هر هفته‌ای یکی دوبار یک عکس چاپ شده لای کتابش می‌آورد و پز می‌داد، دینار عکس‌هایش عکس‌هایی بود که ما آرزوی داشتن یکی‌شان را داشتیم.
دینار با کلاشینکف و کلاه‌بره‌ای و قطار فشنگ در فیگور‌های متعدد عکس داشت. دینار فیگور‌های رمبو و راکی و جکی‌چان را تمرین می‌کرد و لنگه‌اش را می‌گرفت و به ما پزش را می‌داد.

دینار لب و دهن نبود و واقعا هم تیراندازی‌اش شاهکار بود، یک بار که اردو رفته بودیم بندر‌عباس کنار ساحل جوانکی با تفنگ‌بادی کاسبی می‌کرد، تیری پنج تومن، عکس صدام را هم کرده بود سیبل، توی چشم‌هایش می‌زدی یک تیر جایزه می‌گرفتی دینار صدتومن به جوان داد و قوطی تیر‌های سربی را گرفت و چشم‌و‌چال برای صدام نگذاشت.

جوان کلافه شده بود و آخرش نزدیک بود دعوا شود، دینار گفت فقط یک تیر دیگه بذار بزنم و جوان قبول کرد، دینار سیگاری خرید و آدامسی که توی دهانش بود را از دهانش درآورد و چسباند روی سر دیوار و سیگار را روی آن جاگیر کرد، بعد تا می‌توانست عقب رفت.

حالا همه براق شده بودند که دینار می‌خواهد چه‌کار کند؟ دینار عقب رفت، چشم تنگ کرد نفس حبس کرد و بعد پااااه.

سیگار نصف شده بود و همه برای دینار دست زدند. دینار حالا چشم‌هایش برق می‌زد و کیفور بود، بعد که جمع‌تر شدیم گفت اینکه چیزی نیست، با کلاش از دویست‌متری گردو می‌زنم. من دیگر دینار را ندیدم تا همین چندسال پیش که کرمان بودم و توی یک سلمانی منتظر بودم که نوبتم شود و دور سرم را خط بیندازد.

صفحه حوادث را که رسیدم، عکس دینار را دیدم که نوشته بود در درگیری با سرباز‌های مرزبان کشته شده.

به چشم‌هایش زل زدم. آن چشم‌ها نبود، بی‌رحمی از آن‌ها شره می‌کرد و انگار دو تیله سیاه در آن حفره‌ها بود.

خبر دوباره می‌رسد سرباز‌های مرزنشینمان را زده‌اند. دوباره شهید داده‌ایم. خبر داغ است، ولی چون به تکرار افتاده نمی‌سوزاند انگار. سر شده‌ایم، اسکرول می‌کنیم و لایکی اگر بزنیم یا نزنیم رد می‌شویم.

من به چشم‌های شهیدان وطن نگاه می‌کنم و به دینار فکر.

دیناری که تا سیزده سالگی‌اش هفته‌ای یک خشاب خالی می‌کرد و متخصص بود در تیراندازی، چهل‌سالگی‌اش چه هیولایی می‌تواند باشد؟

سرباز‌هایی که در کل آموزشی هجده گلوله فشنگ سهمیه میدان تیرشان بوده و در باقی عمر کوتاهشان هم تمرین و تکراری نداشته‌اند را جلو دینار‌هایی که هم‌قد کلاش بوده‌اند تفنگ دستشان بوده را به مصاف هم نفرستیم.

این سرباز‌ها مادر دارند...
چشم‌انتظاری بد دردی است...

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.