با اینکه هوا سرد است و همه لباس گرم پوشیدهایم، خوشحالیم که عید تولد امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) است. امروز همگی با خانواده به یک جای خوب آمدهایم. مامان ظرف شیرینی در دست به مردم تعارف میکند.
هر کسی که شیرینی برمیدارد میگوید: «خدا رحمت کند.» بعضیها هم میگویند: «عید شما مبارک!» من میدانم که تبریک گفتن و عید شما مبارک فقط برای ایام عید نوروز نیست و در جشنهای بزرگ مانند عید غدیر و عید فطر و تولد امامان هم به یکدیگر تبریک میگوییم.
ما به قطعهی شهدا در بهشت رضا آمدهایم. بابابزرگ هم با ماست. من صندلی چرخدارش را با بابا هل میدهم. او جانباز و یک قهرمان است زیرا سالها پیش، وقتی دشمن به خاک کشور حمله کرد، او به جبهه رفت.
برای اینکه ما در آرامش و آسایش زندگی کنیم، او با مردان دیگر جلو دشمن را گرفت و از کشور دفاع کرد. بابابزرگ من یک مدال هم دارد که خیلی دوستش دارد. من یکی از آن مدالها را توی قاب عکس یک شهید در همین بهشت رضا دیدم.
به بابابزرگ گفتم: «چه جالب! این شهید هم مانند شما یک مدال دارد!» بابابزرگ خندید و گفت: «اسمش پلاک است عزیزم، نه مدال!
همانطور که هر کسی یک شناسنامه دارد، به همهی کسانی که برای جنگ با دشمن به جبهه میرفتند یک پلاک میدادند که زنجیر داشت و آن را به گردن خود میانداختند. روی هر پلاک، نام ما و شهرمان و لشکرمان به صورت رمز نوشته شده بود.»
از بابابزرگ برای این اطلاعات باارزش دربارهی پلاکهای زمان جبهه و جنگ تشکر کردم.
همینطور که جلو میرفتیم، پرچمهای مزار شهدا در باد برای ما آرام دست تکان میدادند. فکر میکردم دوستان بابابزرگ چهقدر مهربان بودند که جانشان را برای دیگران فدا کردند.