صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گزارش خبرنگار شهرآرا از قرنطینه خانگی اش

  • کد خبر: ۲۰۸۳۲
  • ۲۲ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۳:۲۰

مهدی عسکری - قرنطینه چیز خوبی نیست، حتی برای فضانوردها که در اشتیاق پرواز به فضا می سوزند؛ چه برسد به اینکه بیمار باشی و قرار باشد در یک اتاق کوچک، روزهایی را بگذرانی که دقیقا نمی دانی چقدر خواهد بود و هیچ پیش زمینه ذهنی هم درباره چگونگی طی شدنش نداری. برای من که در تمام عمرم، سابقه هیچ قرنطینه ای نداشته ام، روزهای قرنطینه کرونا، نه توفیق اجباری بوده است برای پیگیری برخی مطالبات معوقه ذهنی ام (استراحت بیشتر، کتاب خواندن و فیلم دیدن) و نه حتی فرصتی برای حضور بیشتر در کنار خانواده ام. شاید تنها حسن نگارش این گزارش، آن هم در روزهای پراسترس کنونی جامعه، انتقال تجربه شخصی ام برای بهبودی در یک قرنطینه خانگی باشد، که اگر همین مقصود هم ادا شود، بارم را بسته ام، ان شاءا... .
10 اسفند بود که با تشخیص نزدیک به یقین متخصص اورژانس عدالتیان و به دلیل کمبود کیت آزمایش کرونا و کمبود تخت برای بستری، قرار شد تحت الحفظ(!) بدون ملاقات در قرنطینه خانگی باشم.
آن روز به همراه همسر و برادرم داروها را گرفتیم و از اورژانس خارج شدیم. تفاوت نگاه ها کاملا مشهود بود. همسرم در راه پنج شش بار پرسید: «خوبی مهدی جان؟» و برادرم هم در فاصله عبور از این خیابان تا خیابان بعدی، با نگاه های مهربان تر و کمی تا قسمتی نگران، نگاهم می کرد. در راه رسیدن به منزل، اصلا به مرگ و ایام منتهی به آن فکر نمی کردم. امیدم به همان 3،2درصد مرگ مبتلایان بود و اینکه من نباید از جمع این افراد باشم. البته سعی می کردم به ماجرای مرگ احتمالی کمی فانتزی تر هم فکر کنم؛ اینکه بعد از مرگ کجا باید خاکم کنند؛ شاید بهشت رضا و قطعه خبرنگاران که چند سال قبل در نظر گرفته شده بود و الان نمی دانم چه وضعیتی دارد؛ اینکه اولین خبرنگار مرحوم با مرگ کرونا در کشور خواهم بود؛ اینکه سال ها قبل و بعداز فوت پدر همسرم، چندبار درباره جای قبرم با همسرم بحثم شده بود؛ اینکه همسرم می خواست قبر من هم خواجه ربیع باشد و کنار مزار پدرش اما من بهشت رضا را دوست داشتم و دارم. جالب است که همیشه همسرم می گفت «بی انصاف! این همه فاصله رو پنجشنبه ها من چه طور بیام بهشت رضا؟!» به این فکر می کردم که تیتر روزنامه و رسانه ها بعد از مرگم چه خواهد بود؛ «ابتلای اولین خبرنگار به کرونا»، «زهر کرونا در تن خبرنگاران»، «بعد از جامعه پزشکی، کرونا به خبرنگاران هم رحم نکرد». خوشم نمی آمد؛ با خودم برای مرگ دیگری قرار گذاشته بودم. به این فکر کردم هنوز دو خط وصیت نامه ننوشته ام. نماز و روزه های قضا و... .
در حالی که تب و لرز، سردرد، تهوع، تنگی نفس و ... اذیتم می کرد، دقیقا به این فکر می کردم که در قرنطینه، چند روز نمی توانم پسرم را ببینم، با روزهایی که نمی توانم در روزنامه حاضر باشم، باید چه کنم؟ آیا تحمل کلافگی بیماری و روز و شب هایی را که باید در تنهایی بگذرد، دارم؟ ندیدن پدر و مادر و دوستانم چه طور؟ از نظر پرستاری و مراقبت، خیالم کاملا راحت بود؛ همسرم طی مواردی دیگر در گذشته، نمره کاملی از پرستاری گرفته بود.

 

اخراج عاشقانه از خانه!
به خانه که رسیدیم، برادرم با ابراز امیدواری گفت: «چیزی نیست؛ من مطمئنم از تو. اگه کاری بود، حتما بگید زن داداش!» و رفت. وارد خانه شدیم. مستقیم توسط همسرم به طرف اتاق هدایت شدم و اولین فریاد همسرم هم، رو به پسرم بود که می خواست به آغوشم بیاید. دعای خیر مادر همسر و خواهر همسرم، بدرقه راهم شد. آن ها و سینا پسرم به اتفاق، توسط همسرم مشایعت شدند تا دم در و با نگرانی و غم، رفتند.


من و اتاقم
طبق دستور، قرنطینه خانگی ام شروع شد. اتاقی سه در چهار با یک تخت، کمدی پر از فیلم های دیده نشده و کتاب های نخوانده، سه پتو، سه بالش، وسایل شخصی، چند قاب عکس خانوادگی، با بخاری روشنی که همسرم تا آخرین درجه زیادش کرد و تأکید کرد حق ندارم تا بهبودی کامل دست به شعله اش بزنم (سونای خشک را تصور کنید). روزی سه چهار بار برای سرویس بهداشتی خارج می شدم و هر بار در فاصله نبودنم در اتاق، باید پنجره را کامل باز می کردم تا هوای اتاق عوض شود. برای هر بار خروج باید ماسک می زدم و اگر نمی زدم... . بگذریم؛ دستکش های یک بار مصرف را به دست و دمپایی هایی که پشت در اتاق بود، به پا می کردم. بعد از سرویس، همسرم روی دست هایم مایع ضدعفونی کننده اسپری می کرد و سریع به اتاقم بر می گشتم. اغلب ظروف غذا و دم نوش هایی که استفاده می کردم، یک بار مصرف بود و بعد از مصرف، کنار تخت و اتاقم رهایشان می کردم؛ تعبیر درستش همان شلختگی است! آخر شب ها همسرم پلاستیک زباله بزرگی دم در اتاقم می گذاشت تا زباله ها را داخلش بریزم و گره بزنم. در تمام این دفعات، همچنان باید موارد ایمنی را کاملا رعایت می کردم. داروهایم هم پایین تختم قرار داشت. در ِ اتاقم هیچ وقت برای هیچ کاری باز نشد، به جز همان مواردی که گفتم. فقط برادرانم چند بار و کاملا مسلح به ابزار ایمنی، تا آستانه در اتاق آمدند، در را باز کردند، سریع حال و احوال کردند و رفتند. اغلب صدای برادر بزرگم را که به خانه می آمد و برای تحویل سفارش های همسرم به بازار می رفت، از پشت در می شنیدم. گاهی که صدای سرفه هایم زیاد می شد، صورتم را روی بالش می گذاشتم تا همسرم کمتر صدایم را بشنود. گاهی هم یک سرفه روی بالش، یک سرفه آزاد و دوباره یک سرفه روی بالش و یک سرفه آزاد انجام می دادم. در نبود تفریح و سرگرمی، خودش یک نوع تنوع است! گاهی خطوط عمودی کاغذ دیواری اتاقم را می شمردم و گاهی صداهای توی خیابان را برای خودم تحلیل می کردم. دائم اتفاقات خوب زندگی ام را مرور می کردم. زمان خواب هم گاهی یک بالش روی سر و یکی زیر سر می گذاشتم. اما هر چه بود، هیچ رنگ و بویی از ناامیدی نداشتم.
در این شب ها و روزها طبعا امکان استحمام هم فراهم نبود؛ چهره آشفته و قیافه ای که کم کم داشت شبیه رابینسون کروزوئه می شد، بخاری همواره زیاد در یک اتاق کوچک، گرمای بسیار و ... بلا به دور!


من و همسرم و خانواده
ابراز نگرانی همسرم دائمی بود؛ گاهی آمیخته به ابراز علاقه، گاهی با صدای بغض آلود و گاهی با اعتماد به نفس و تلاش برای انتقال این اعتماد به نفس به من. در روزهایی که اغلب با سرفه و بدن درد و ... می گذشت، یکی از کارهای همسرم این بود که با افرادی که با من تماس می گرفتند تا جویای احوالم شوند، تماس می گرفت، تشکر می کرد و جزئیاتی از حال و احوال من را ارائه می داد. روزهای اول، کمی نگران: «تو رو خدا دعا کنید که مهدی خوب بشه.»، «حالش زیاد خوب نیست. ممنونم که شمام ختم برمی دارید.»، «بله، موندم خونه تا از مهدی جان مراقبت کنم. دعا کنید.» و از روز هفتم یا هشتم با لحنی متفاوت: «بله، راحت می شه شکستش داد. خواهش می کنم. لطف خدا بوده؛ منم تمام تلاشمو کردم.»، «آره خدا رو شکر، بهترند. دکتر هم گفته هنوز ناقل هستند.» همسرم در این مدت حتی گاهی تا ارائه تئوری های پزشکی هم پیش رفت: «نه، نه! تلاش کنید خونه بمونید. بخاری اتاق رو کاملا زیاد کنید. اگه افراد مسن توی خونه دارید، حتی المقدور بیشتر مراقبت کنید.» یا این یکی: «درمانش فقط توی خونه موندنه. فقط توی خونه بمونند و مایعات زیاد استفاده کنند. باید دوره ش بگذره؛ عجله نکنید. اخبار رو هم از مراکز رسمی دنبال کنید. قربان شما! خواهش می کنم. ان شاا... بهتر باشند.»
در این روزها همسرم در چند گروه سلامتی دوست و آشنا عضو شده بود. از روزهای هفتم و هشتم که بهبودی نسبی پیدا کردم، این نکته ها را در گروه ها اعلام می کرد و به راهنمایی کسانی می پرداخت که یکی از اهالی منزلشان مشکوک به کرونا بودند یا کرونا داشتند . روز اول که قرار بر قرنطینه شد، برادرانم و چند نفر دیگر اصرار کردند برای مراقبت از من به خانه بیایند، اما همسرم تاکید کرد که چون ممکن است به دلیل حضور در کنار من، خودش هم ناقل باشد، باید پرستاری از من را هم خودش به عهده بگیرد.
در طول روز حداقل 15دم نوش پشت در می گذاشت و در می زد تا دم نوش را بردارم و سریع استفاده کنم؛ از هر نوع دم نوشی که فکرش را بکنید. بخشی از کار روزانه اش غذاپختن و دم کردن دم نوش بود، بخشی از ساعات را دعا می خواند و بخشی را هم به جست وجو در اینترنت می گذراند و هر چیز جدیدی را که توصیه می شد، برایم تهیه می کرد. در تمام روزهای قرنطینه، من و همسرم هر دو ماسک به صورت داشتیم و نمی توانستم به طورکامل چهره اش را ببینم. بخشی از ساعات پایانی روز، من در اتاق و همسرم در آشپزخانه با هم چت می کردیم؛ چیزی شبیه چت های دوران عقد و لطف هایش!
دو سه روز اول اگر چه نمی توانستم همسرم را ببینم، چند بار که برای گذاشتن غذا و دم نوش تا پشت در آمد، در را باز می کردم و دیدن چشمان سرخ و شنیدن صدای گرفته اش اذیتم می کرد.
داشت یادم می رفت؛ در دوران قرنطینه، همسرم، نذرهایی هم می کرد که شیوه ادای آن هم قابل تأمل بود؛ «هزار تا نادعلیا مظهر العجایب برات نذر کردم؛ زحمتش رو بکش، خیلی کار دارم.»، «از 14 هزار تا صلواتی که برات نذر کردم، حداقل نصفش با خودت.»، «شنیدم برای سلامتی صد تا قل هو الله بخونی، ردخور نداره. نذر کردم؛ بیا اینم تسبیح!».
در این روزها خیلی دلتنگ سینا می شدم اما فقط چند باری توانستم با پسرم تماس تصویری داشته باشم؛ تماس هایی که اغلب با سرفه های مداوم من و ابراز دلتنگی های فراوان او همراه بود. روز پدر هم نقاشی کشیده بود و کلی برایم حرف های قشنگ زد و آرزوی سلامتی کرد. یکی از روزها تماس تصویری گرفت و جملات درس جمله نویسی اش را برایم خواند. برای خانه نوشته بود: «ما در خانه می مانیم.» و برای دشمن هم نوشته بود: «ما دشمن را شکست می دهیم.» قشنگ معلوم بود از تبلیغات ضدکرونا الهام گرفته است. نیازی به کتمان نیست که دو بار از شدت دلتنگی پسرم، غریبانه گریه کردم.


و دلم خیلی برای خودم سوخت!
پدر و مادرم تا چند روز فکر می کردند فقط به یک سرماخوردگی ساده دچار شده ام. ترجیح من و برادر بزرگم این بود که آن ها موضوع را متوجه نشوند. اما از شدت سرفه اصلا نمی توانستم به تلفن هایشان پاسخ بدهم. تماس های مادرم که بی پاسخ ماند، نگرانی هایش بیشتر و بیشتر شد تا اینکه یک شب برادر بزرگم از منزل پدر تماس تصویری گرفت و دیدن حال من، اشک همه را درآورد. روزهای بعد و زمانی که پیشرفت بیماری به تشخیص پزشک متخصص متوقف شد، توانستم چندبار تلفنی با پدر، مادر و خواهرانم صحبت کنم. نیازها و خریدهای خانه را اول برادر بزرگم و بعد هم برادر کوچکم انجام می دادند؛ سفارش ها را همسرم به آن ها اعلام می کرد و آن ها هم خرید می کردند. وقتی با کمبود مواد ضدعفونی کننده مواجه شدیم، خواهر کوچکم یک قوطی بزرگ برای نظافت سطوح و یک ژل ضدعفونی کننده برایم فرستاد. بعد از توقف روند بیماری، به پیشنهاد همسرم، قرار شد همین روزها با تعیین سهم برای هر خانواده، گوسفند قربانی کنیم. پدر هم چند باری تماس گرفت و گفت که اگر نیاز مالی هست، اعلام کنم؛ برادرها و خواهر کوچکم هم.


من و دوستان، آشنایان و اقوام
زحمت همراهی و نگهداری از پسرم با خواهر همسر، مادر همسر و برادر همسرم بود؛ از انواع بازی، تا توجیه لازم برای یک پسر نُه ساله درباره بیماری پدرش. برخی زمان ها هم برای درس و مشقش سخت گیری نمی کردند تا بهانه و دلتنگی سینا زیاد نشود. از کرمان، شهر آبا و اجدادی ام، تا تهران، شیراز و استرالیا، اقوام تماس می گرفتند و جویای احوال بودند. اغلب این تماس ها تمام و کمال ازسوی من بدون پاسخ می ماند یا با تکرار تماس ها، به رسم ادب، همسرم تماس می گرفت و با تشریح وضعیت من، عذرخواهی می کرد.
روز اول و درست بعد از اولین پاسخ های تلفنی به همکاران از روی تخت اورژانس عدالتیان، تماس های دیگر هم آغاز شد؛ سرعت تکثیر خبر حتی از شیوع خود ویروس هم بیشتر بود، از بسیاری از همکاران گرفته تا برخی مسئولان دانشکده علوم پزشکی مشهد، سه چهار مدیرکل استانی، چند دوست قدیمی که سال ها از آن ها بی خبر بودم، تعداد زیادی از خبرنگاران سایر رسانه ها و خیلی های دیگر تماس می گرفتند و برخی هم با پاسخ ندادنم به تماس ها، پیامک می زدند و جویای احوالم می شدند. تعدادی از دوستان و همکاران هم خبر را در فضای مجازی منتشر و درخواست کردند در روزنامه دورکاری اعمال شود؛ کاری که همان شب توسط مدیران روزنامه انجام شد.حتما تا به حال با این گونه موارد مواجه شده اید؛ اینکه در مخمصه خاصی گرفتار شده باشید و در اوج بحران، مصیبت یا گرفتاری قرار بگیرید و دوست و آشنا تلاش کنند با افعال معکوس و صمیمیتی خاص به شما روحیه بدهند. درکنار تمام ابراز امیدواری های پیامکی و مجازی دوستان برای بهبودم، بودند دوستان و آشنایانی که با ادبیات خاص در یکی از شبکه های مجازی به من روحیه می دادند؛ «خدا وکیلی خالی نمی بندی؟ اگر خالی بستی، امیدوارم بگیری!»، «ان شاءا... که خدا هر چه زودتر هم شفای جسمی عنایت فرماید و هم شفای عقلی. نقدا فی الحال جسمی واجب تر است؛ هر چند از عقلی قطع امید کرده ایم.»، «باور نمی کنم که باید در مراسم ختمت شرکت کنم، نه. هیچ کس نمی تونه منو مجبور کنه برات سیاه بپوشم. پ.ن: حتما خوب می شی.»، «زودتر خوب شو و گزارش های خوبت از حاشیه شهر و کشف رود رو کتابش کن. من رو هم برای رونماییش دعوت کن.»، «آقا امیدی هست؟ حتی یک درصد؟ حتی نیم درصد؟ شانسم نداریم که بمیری! هر چند بود و نبودت، خیلی فرق نداره، اما حالا چون تویی، می گم مقاومت کن مرد.»، «زنده ای؟ بچه ها گفتند رفتنی هستی. حالا اگه قطعی شد، از الان ماشینت از دم قسط ماهی یک میلیون مال من. زنده باش تا با هم شاسی بخریم.»، «مهدی جان، تا جشنواره بعدی زنده باش، جایزه رو که گرفتی و سور که به ما دادی، به سلامت، بمیر.»، «شنیدم کرونا گرفتی. مرگ حقه برادر، اما امیدوارم سال ها نفس بکشی.»، «حالا ادا درنیار. دو تا سرفه کردی دیگه، این قدر کلاس نذار. دور از شوخی، خوب بشی، باید شام بدی.»، «آقا شما باید با شهادت بمیری؛ مرگ تو رختخواب نه. جمع کن برو سوریه، بگیم رفیق ما هم شهید شد.» و... .


من و شرایط درمانی
تا هشت روز سرفه هایم خیلی زیاد بود. خدا را شکر، وقت خواب سرفه نداشتم. 8 ساعت شب‌ها و دو ساعت هم در روز.
همسرم می گفت هر دقیقه به‌طور متوسط 4 بار سرفه می کنم. به عبارتی می شد هر ساعت 240 بار و هر روز 3360 مرتبه سرفه که اغلب هم مداوم بود. بنابراین فقط در 8 روز اول که اوج سرفه هایم بود نزدیک به 27 هزار مرتبه سرفه‌های مداوم داشتم. حالا هم اگر چه سرفه ها خیلی کمتر شده اما قطع نشده است.
روز و شب های اول، درد در قفسه سینه، تنگی نفس، تب و لرز، گرفتگی بینی و تعریق بالای بدنی همراهم بود. داروهایی را که در اورژانس تجویز شده بود، به طور مرتب مصرف می کردم. آخرین روزهای هفته اول قرنطینه با زحمت از منزل خارج شدیم تا بنا به سفارش یک پزشک متخصص، از ریه ام، سی تی اسکن بگیریم. بدبختی اینجا بود که به هریک از مراکز که مراجعه می کردیم و واقعیت را می گفتیم، از اجرای سی تی اسکن به بهانه خرابی دستگاه یا نداشتن مواد ضدعفونی کننده برای پاک سازی دستگاه بعد از گرفتن عکس، امتناع می کردند؛ مسئله ای که من را علی رغم میل باطنی ام مجبور به کتمان شرایطم کرد و بعد از انجام سی تی اسکن هم قول گرفتیم که دستگاه را ضد عفونی کنند!
کمبود ماسک از روز اول بود اما اطلاع از شرایطم باعث شد چند عدد ماسک به دستم برسد. روزهای بعد اما همسرم دست به کار شد تا خودش با استفاده از دستمال کاغذی، ماسک تولید کند. چند نمونه اول، یا کوچک بود یا کش متصل به ماسک کوتاه بود و پشت گوشم را اذیت می کرد، اما تولیدات بعدی خیلی بهتر و از هر نظر خوب بود. مایع ضد عفونی کننده سطوح توسط خواهرم به دستمان رسید اما برای ضدعفونی کردن دست هایم، با حداقل صرفه جویی، از داشته ها استفاده می کردیم. هر روز به تعداد زیاد، از دم نوش های مختلف استفاده می کردم و دانه میوه «به» همیشه زیرزبانم بود.
وقتی بعد از چند روز اول قرنطینه برای سی تی اسکن از خانه خارج شدیم، هوا بارانی بود و سرد و در مقایسه با روز اول قرنطینه، کلی تفاوت دما وجود داشت. در رژیم درمانی روزانه من، سیر هم گنجانده شده بود و البته ضد عفونی کردن با عنبرنسارا که من اصلا نتوانستم با بویش کنار بیایم! تقریبا هر روز از مرکز بهداشت تماس می گرفتند و شرایطم را از همسرم پرس و جو می کردند اما در مقابل مطالبه مواد ضدعفونی کننده و ماسک، ابراز تأسف می کردند!


من و فراغت ها
تا مدتی به دلیل اوج بیماری، امکان تماشای فیلم و خواندن کتاب را نداشتم. از هفته دوم و با توقف روند رشد بیماری، شروع به تماشای یکی از سریال های خانگی و مطالعه یکی دو کتاب کردم. روزهای اول بیماری، فقط از طریق فضای مجازی برای کنترل و اداره وظایف کاری، با همکارانم در تماس بودم و از حق نگذریم، همه همکاران کاملا همکاری می کردند.
دو شب از شب های بیماری در ِ اتاقم را نیمه باز گذاشتم و از دورترین نقطه اتاق خبر 20:30 را تماشا کردم اما برای جلوگیری از انتشار ویروس و سرایت آلودگی به سایر بخش های منزل، در ادامه از این تصمیم صرف نظر کردم. حضور در یک اتاق در بسته بسیار کسالت بار است و همین مسئله باعث شد ساعات بیشتری را در فضای مجازی سیر کنم. دانلود آهنگ های مختلف از اینترنت و گوش دادن چندباره آن ها، سرگرمی دیگرم در این روزها بود. بخش دیگری از سرگرمی این روزها، تماشای استندآپ کمدی از طریق رسانه آپارات بود. درد مفاصل هم حاصل بی تحرکی در همین روزها بود؛ موضوعی که باعث شد از روز هفتم به بعد قرنطینه، در همان فضای اندک به پیاده روی در اتاقم بپردازم.
گاهی پیش می آمد همسرم کلیپ حرکات موزون در بیمارستان ها را برایم ارسال می کرد. زیر یکی از این کلیپ ها هم نوشت: «فکر نکن اگه می رفتی بیمارستان، حتما از این خبرا در انتظارت می بود.»
وقتی سی تی اسکن را به یکی از پزشکان فوق تخصصی ریه نشان دادیم، گفت که از فاصله عکس ریه در روز اول تا این سی تی اسکن تفاوت زیاد است و معلوم است روند درمانی دارد خوب طی می شود. وقتی هم از دکتر خواستم اجازه بدهد پسرم را ببینم گفت: «خرابش نکن؛ هنوز ناقل هستی و باید قرنطینه را ادامه بدهی.»
نگارش این گزارش در روزهای میانی هفته دوم قرنطینه انجام شد. به عبارتی همچنان طبق تجویز دکتر باید تا پایان این هفته در قرنطینه بمانم. خلاصه کلام هم دعا برای سلامتی و شفای همه بیماران کرونایی است. یا حق.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.