صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

زنان در حفظ و ترویج ارزش‌های ماه رمضان در فرهنگ ایرانی و خانواده تأثیرگذار هستند؟

  • کد خبر: ۲۱۶۷۵۰
  • ۲۱ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۳
ساده‌ترین تأثیرش هم همین سفره‌ها بود: سحری و افطار، سفره‌هایی که پر بود از خوراکی‌های معنادار رمضانی که مادر‌ها و مادربزرگ‌ها به‌عمد انحصارش را برای همین ماه نگه می‌داشتند. انگار ماه‌های دیگر لایق درک این زیبایی نبودند.

چگونه زنان فرهنگ رمضان را می‌سازند؟

یوسفی | شهرآرانیوز؛ خوب که فکر کنیم و خاطرات همه ماه رمضان‌های زندگی‌مان را به یاد بیاوریم، خواهیم دید حتی آن موقع که کودک بودیم، وقتی هنوز روزه به ما واجب نشده بود، اما اشتیاق بیدارشدن سحر‌ها و نشستن سر سفره افطار توی دلمان موج می‌زد، چیزی که ما را به وجد می‌آورد فارغ از شکوه سفره‌های سحری و زیبایی سفره‌های افطار، فارغ از بر هم خوردن نظم طبیعی زندگی و روزمرگی که شبیه یک مسافرت هیجان‌انگیز بود، «خوشمزگی» بود. حالا هم بعد از گذشتن این همه سال، رمضان هنوز یک سبک منحصربه‌فرد برای خودش دارد، یک سبک شخصی که محال است در ماه‌های دیگر تکرار شود. رمضان درست همان وقتی است که چیز‌هایی سر سفره می‌آید که در ماه‌های دیگر خبری از آنها نیست، خوراکی‌هایی که ورای مزه شگفت‌انگیزشان یک طور معنای عمیق هستی‌شناسانه در خود دارد، معنایی که حالا رنگ و بوی و طعم خاطرات رمضانی‌مان با آن آمیخته است. انگار خیلی چیز‌ها فقط می‌توانستند در این ماه ساخته شوند و مجبور بودیم برای تکرارش منتظر ماه رمضان سال بعد بمانیم. چه چیزی ورای این ماه نهفته بود. راستش را بخواهید، به دور از هر گونه فروتنی ساختگی، باید اعتراف کنیم: «زنان!» مادرها، مادربزرگ‌ها، عمه‌ها، خاله‌ها، خانم‌های همسایه و.

ساده‌ترین تأثیرش هم همین سفره‌ها بود: سحری و افطار، سفره‌هایی که پر بود از خوراکی‌های معنادار رمضانی که مادر‌ها و مادربزرگ‌ها به‌عمد انحصارش را برای همین ماه نگه می‌داشتند. انگار ماه‌های دیگر لایق درک این زیبایی نبودند. مادربزرگ‌هایمان این دستورالعمل‌های جادویی را به مادرانمان یاد می‌دادند و انگار آنها هم سینه‌به‌سینه با خودشان این آداب و رسوم را منتقل می‌کردند و هیچ‌کس در این میان از این قرارداد نانوشته تخطی نمی‌کرد. بعد، این رسوم آیینی پنهان به ما هم منتقل می‌شد و ما هم می‌دانستیم برخی خوردنی‌ها فقط و فقط سر سفره افطار و سحر معنا و مزه خود را می‌یابند. بگذریم از اینکه هر شهر و هر فرهنگی هم برای خودش چیز‌های منحصربه‌فردی داشت، چیز‌هایی که زنان سازندگان آن بودند. یک معنی غریبی در وجود زنانه در ماه رمضان هست که اگر نبود انگار چیز بزرگی کم بود. فکر کنید ماه رمضان بیاید و مادرهایتان در خانه نباشند!

فکر کنید ماه رمضان بیاید و عمه و خاله و مادربزرگ سفره افطاری پهن نکنند، زنگ هیچ خانه‌ای دم افطار به صدا درنیاید و هیچ خانم همسایه‌ای از قاب در با بشقابی از فرنی و شله‌زرد و آش ظاهر نشود! مطمئن باشید رمضان بخشی از معنای آیینی و فرهنگی خود را کم خواهد داشت. بگذریم از اینکه حالا این مریضی آمده و بیشتر یاد آن سفره‌های صمیمانه افطار می‌کنیم، یاد مهمانی‌هایی که زنان برپاکنندگانش بودند و سادگی و زیبایی و خوشمزه‌گی را هم‌زمان داشت. حالا بگذارید پا را فراتر بگذاریم و بگوییم این زنانگی فقط در سفره‌ها نبود. فکر می‌کنم فارغ از آن بوی سحری همیشگی که در خانه می‌پیچید و گرسنه‌مان می‌کرد، آن صدای آرامی که با پس‌زمینه دعای سحر رادیو ما را از خواب شیرین دم صبح بیدار می‌کرد هیچ جایگزینی ندارد. مادر‌ها و زن‌ها بدون خستگی و شکایت، رهبری این ماه را در دست داشتند. همه‌چیز آماده بود. انگار پای یک جادو در میان باشد، سفره سحری برای روزه‌داران پهن شده بود. وقتی بیدار می‌شدیم همه چیز آماده بود. مادر سر سفره هم حواسش به همه‌چیز بود. مدام به همه می‌گفت که باید سبزی بخورند، آب بخورند، غذایشان را کامل بخورند و انگار آماده بود که مراقب همه باشد، مثل یک مأمور وظیفه‌شناس همه‌چیز را بررسی کند، هم روزه‌داری ما را و هم سلامتمان را.

در طول روز هم ما می‌خوابیدیم، ضعف روزه غالب می‌شد و ما منتظر افطار بودیم، اما مادر به کار پختن افطاری مشغول بود با چه عشق و علاقه‌ای، آن هم با زبان روزه، زنی شبیه به یک رهبر قبیله، رهبری که قرار است قبیله خسته و از جنگ برگشته‌اش را تیمار کند و به آنها آب و غذا برساند در حالی که خودش هم در این جنگ بوده، مشغول پخت و پز بوده، نه پخت و پز ساده، نه یک افطاری که فقط سیرمان کند. به طور معمول، سفره افطاری از شیرینی و رنگینک و دسر خالی نبود، هرروز هم به رنگی. درست کردن اینها زمان زیادی می‌برد، اما درست شبیه یک جایزه بود که دم افطار به ما می‌دادند. روزی که اینها سر سفره نبود، دلمان می‌گرفت. می‌دانستیم به‌احتمال مادر یا همان رهبر قبیله‌مان دیگر دل و دماغ نداشته. همه چیز‌های ماه رمضان یک جور‌هایی با زنانگی پیوند دارد. سرمنشأ سفره‌های افطاری که فامیل می‌انداختند زنانی بودند که می‌خواستند در ثواب روز‌ه‌داری دیگران شریک شوند.

زن‌ها، این رهبران قبیله، حتی وقتی یکی از ما روزه‌دار نبود، روزه کله‌گنجشکی می‌گرفت یا به هر دلیلی نمی‌توانست روزه‌دار باشد، وعده ناهار را از یاد نمی‌برد. وقتی ضعف می‌کردیم و بیم آسیب می‌رفت، ما را راضی می‌کرد که روزه نگیریم و قضای روزه را بگیریم. راستش من خوب که فکر می‌کنم، رمضان را در قامت مادرم می‌شناسم، زنی که یک ماه تمام بود تا روزه‌داری معنایی فراتر از یک واجب شرعی پیدا کند، معنایی که فرهنگ را ما را ساخته است.

اینجا یکی همیشه جان کار دارد!

نعیمه زینبی - وقتی ماه مبارک رمضان از راه می‌رسد، روند اتفاقات روزمره شکل دیگری به خود می‌گیرد. گاهی کندتر می‌شود و گاهی تندتر! نزدیک افطار که دیگر هرچه در بدن آب و غذا ذخیره کرده بودیم به پایان رسیده، زمان هم انگار نای جلو رفتن ندارد. خودش را روی زمین می‌کشد و منتظر بلند شدن ندای «ا... اکبر» اذان است. ما هم کند می‌شویم. دست خودمان نیست. در آن ساعت‌های آخر روزه‌داری انگار هیچ کاری از دستمان ساخته نیست و توانی برای پیش رفتن با زمان نداریم. کم‌کم به حالت خلسه می‌رویم و تنها پلک‌ها و انگشت‌هامان حرکت می‌کنند تا که صدای اذان بلند شود.

ساعت منتهی به اذان مبل‌ها سکونتگاه‌های موقتی شده‌اند که آدم‌های بی‌حوصله رویشان لم داده اند و هم‌چنان در انتظارند! سحرها، اما زمان تند می‌شود. باید بدوی تا قبل اذان به همه آن کار‌هایی که داری برسی و از «ا... اکبر» اذان جا نمانی. آدم گاهی هم به مرز خودخواهی می‌رسد تا که یک لیوان آب بیشتر ذخیره کند تا نکند لب و دهان خشک امانش را در گرمای روز ببرد. این اتفاق‌ها برای ما معمولی‌ها زیاد افتاده و خارج از دایره تصور نیست برای ما که سعی می‌کنیم فعالیت‌هایمان در طول روز را کم و فشار کاری کمتری را تحمل کنیم تا روزه‌داری برایمان راحت‌تر باشد.

اما حواسمان نیست که شرایط برای همه برابر نیست! درست همان لحظه که از پای رایانه بلند می‌شویم و به خودمان می‌گوییم دیگر نمی‌کشیم یا آن لحظه که روی تخت وارفته‌ایم و تمارض می‌کنیم که حال تکان خوردن هم نداریم، ساعت‌های رو به غش و ضعف نزدیک اذان که حتی صدا‌های بلند روی اعصابمان قیقاج می‌رود، یک نفر کارهایش شروع می‌شود. ایستاده است پای گازی که چند شعله آن روشن است و بوی غذا را نفس می‌کشد. حواسش هست یک جماعت گرسنه و بی‌طاقت دم افطار می‌نشینند پای سفره‌ای که نباید کم و کسری داشته باشد. عرقش را پاک می‌کند و لب‌های خشکش را روی هم فشار می‌دهد و هر چند دقیقه گردن می‌کشد و نگاهی به ساعت می‌اندازد تا ببیند کی باید تای سفره را باز کند و آن را بچیند! چای و سوپ و شربت و احتمالا یک غذای سبک. دست خودمان نیست.

انگار او را مسئول سفره می‌دانیم و همه‌چیز را از او طلب می‌کنیم. ما حق داریم طلبکار باشیم، چون روزه بوده‌ایم و گرسنه‌ایم! سفره که خالی می‌شود، سنگینی‌اش می‌افتد روی دوش معده‌مان و ما باز گوشه دنجی می‌خواهیم که اجازه بدهیم امعا و احشای داخلی دودوتاچهارتا کنند و سهمشان را از روزی رسیده بردارند! خیلی ضرب بزنیم، همان جمع و جور کردن محتویات سفره خالی است که آخر، سر پاک کردن سفره‌اش دعواست. آن وسط یک نفر باز نمی‌نشیند. دور و بر شلوغ آشپزخانه را جمع می‌کند و به فکر راه‌انداختن بساط سحر است. غذای سحر مفصل‌تر است تا بچه‌ها جان روزه گرفتن داشته باشند. نزدیک اذان صبح که می‌شود، باز اوست که باید زودتر برخیزد و چای آماده کند و زیر غذا را روشن کند. همان وقتی که همه خواب‌اند، او باید نگاهش روی ساعت بچرخد تا دیگران را به‌موقع بیدار کند. اگر خواب بمانیم او مقصر است و حتما گله خواب ماندن را با شرح و تفصیل ابراز می‌کنیم.

بعد سحر او پای سینک ظرف‌شویی می‌ماند تا رد غذا‌ها تا صبح روی ظرف‌ها خشک نشود. چون آن هم کار خودش است که صبح ظرف‌های خشک‌شده را از توی سینک جمع کند! این حکایت زن‌هاست از مطبخ‌های دودگرفته زغالی تا آشپزخانه‌های مدرن امروزی! یادم نمی‌آید کسی هوس کرده باشد بعد ماه مبارک از آن آدم بابت زحماتش در طول این ماه تشکر کند، برای تحمل‌ها، تلاش‌ها، میهمان‌داری‌ها، سفره‌های رنگی و بیدارخوابی‌هایش! روز‌های ماه رمضان برای همه ما یک جور شروع می‌شود و به پایان می‌رسد، اما برای زن‌ها یک جور دیگر! برای کسانی که زحمت روزه‌داری جمعی روی دوششان است و هیچ وقت آن را ابراز نمی‌کنند. گاهی به ذهن خودشان هم خطور نمی‌کند چرخه روزه‌داری ماه مبارک رمضان روی انگشت آنها می‌چرخد و به سامان می‌رسد. نمی‌دانم خدا زن‌ها را چه‌طور خلق کرده است که همیشه برای فداکاری و مهربانی وقت و جان کافی دارند حتی اگر خودشان هم روزه باشند.

تلفن‌ها برای آمدن میهمان دیگر زنگ نمی‌خورد!

هما سعادتمند - پدرم سفره‌دار بود و این سفره‌داری ربطی به اندازه جیبش نداشت. بیشتر به مرام و مردم‌داری طرف برمی‌گشت. خیلی از مرد‌های روزگاری که من از آن حرف می‌زنم هم همین طور بودند و تلفن خانه هیچ‌کسی برای آمدن میهمان زنگ نمی‌خورد. اصلا خیلی‌ها مثل ما تلفن نداشتند، اما در خانه، همیشه یک سفره پهن بود تا خوانده و ناخوانده برای آمدن و در زدن پا‌به‌پا نکند. آن روز‌ها در میانه جنگ، وقتی تلویزیون بمب و خمپاره نشان می‌داد و جای کت‌و‌شلوارپوش‌های پاپ‌خوان، آهنگران می‌نواخت، سفره نقطه امن زمین بود. هرکه می‌آمد، خوش آمده بود که ظرف مهربانی مادر ته نمی‌گرفت و چای رفاقت پدر مثل دارچین گرم بود.

حالا این سال‌ها، هر ماه رمضان، وقتی خدا میهمانی می‌گیرد، چیزی توی دلم گم می‌شود، چیزی شبیه عطر نعنای رفته از کوچه‌ها، وقتی در ظرف‌های گلسرخ جهاز زنان همسایه آش رشته را به در خانه‌ها می‌برد. چیزی هم توی سرم زنگ زده است، چیزی شبیه حسرت شنیدن صدای دق‌الباب بی‌وقت دری که یکی پشتش برای احوالپرسی ایستاده است.

چه‌قدر آن روز‌ها رمضان در تماشای چادر گل‌دار مادر و سجاده پهن مادربزرگ و آستین تر، از وضوی پدر لب پاشویه حوض و آسمان غرق در ربنا خوب بود. سادگی چه گران‌بها متاعی داشت و حبیب خدا بودن چه خریداری. حالا چنان یک «یادش بخیر» می‌اندازیم پشت تعریف آن روز‌ها که انگار هزار سال نوری گذشته است، و ما چه‌قدر یکباره پیر شده‌ایم توی سرعت ماشین زمانی که همه دوست‌داشتنی‌هایمان را زیر چرخ‌های خودش له کرده است. مادرم هر سحر بیدار می‌شود. روزه نمی‌گیرد. چند سال است که دیابت گرفته. چیزی هم نمی‌خورد. تنها بلند می‌شود و از پنجره زل می‌زند به چراغ خانه همسایه‌ها که بیشتر خاموش‌اند. چشم‌های پدرم هم توی رختخوابش باز است. گوش تیز می‌کند به شنیدن صدای نقاره‌خانه حرم، اما جایی که ما هستیم، جز صدای خیابان و بوق ماشین چیزی دیگری نیست. برادرم کنترل تلویزیون را برمی‌دارد. صدا در بسیاری شبکه‌هایی که بالا و پایین می‌کند زیر و بم می‌شود. توی یکی سحرخوانی به پایان رسیده و در دیگری خبر می‌خوانند. مجری از صف‌های بلند مرغ در عصر کرونا می‌گوید و سفره‌هایی که هر روز نه، هر ساعت خالی‌ترند و سفره‌دارانی که دیگر نیستند.

دایره مهربانی

نگار موقر - باز ماه رمضان شده و دلم هوای خانه پدرم را کرده. سلیم دیگر مرا حفظ است. بعد اذان ظهر، مرخصی‌اش را می‌گیرد. برنامه‌اش را جور می‌کند تا باروبندیلم را جور کنم و یک‌روزه بروم خانه دومم. جوش کبوترهایمان را نمی‌زنیم. به قول سلیم هر کدامشان پر کشیده‌اند و رفته‌اند به محله دیگری. خوبی بچه‌کبوتر‌های من این است که هرجور پرشان را بزنم، باز یک ماه نرسیده برمی‌گردند به لانه پدر و مادرشان، البته تا زمانی که ما در آن لانه باشیم. اما در خانه دومم، خیلی وقت است که دیگر آقاجانم نیست و مادرم تنهاست. سلیم راه را چشم‌بسته می‌رود و من این‌بار عزمم را جزم کرده‌ام بفهمم آهن ربای این خانه در چیست که اصلا چرا رمضان‌ها هرکجا باشم باز مرا می‌کشاند به سمت خودش. این‌بار تا می‌رسم، با چشم‌هام وجب به وجب اتاق‌ها را می‌گردم: پشت دکوری‌ها، قاب عکس‌ها، کنار میز و صندلی‌های چیده‌شده‌ای که درست شبیه به ۱۰ سال گذشته مانده‌اند، کنار گلدان‌های لب پنجره، عصای تکیه داده به دیوار، صندلی چرخ‌دار توی اتاق. حتی همه آن کلمه‌هایی که مادرم با بافتنی جای‌جای خانه را رمزگذاری کرده می‌خوانم. چیزی پیدا نمی‌کنم. می‌دانم که حس وحال سحر و افطار در این خانه با جا‌های دیگر فرق دارد.

مادر دراز کشیده روی تخت. به تن کشیده و استخوانی‌اش نگاه می‌کنم. به رعشه دستان بی‌قرارش که تا مرا می‌بیند، می‌گوید: «چه دیر کردی دختر!»

او هم مثل من منتظر چنین شب‌هایی است. هیکل نحیفش قدر یک دختر ده‌ساله کوچک شده. جعبه قرص و دوا‌ها دم‌به‌دم از نو پر و خالی می‌شوند. مادر حواسش به چیزی نیست مگر ساعت. سر ساعت ناهار می‌خورد. سر ساعت می‌خوابد و بعد در انتظار ساعت شامش، بی‌قراری می‌کند. من، ولی در بی‌زمانی گیر افتاده‌ام. نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم! ۱۰ سال گذشته و چیز‌هایی تغییر کرده و انگار نکرده. زل می‌زنم به قاب عکس آقاجان و نمی‌فهمم چه فرقی میان زندگی و مرگ کسی که نیست هست و چرا این خانه با همه اسبابش این‌طور بی‌رحمانه روح و نفس کسی را به یادم می‌آورد که دیگر نیست.
به جست‌و‌جو ادامه می‌دهم. توی تراس خانه، لای انگشت‌های کشیده مادرم که ردی از دستان کس و کارش مانده، حتی مهره به مهره تسبیحی که بار‌ها نخش پاره شده، اما باز حول محوری نامشخص می‌چرخد، می‌گردم و سر جای اولم می‌مانم.

ساعت شام مادر با اذان یکی شده. سفره را توی پذیرایی پهن می‌کنم. سبزی‌ها را توی سینک می‌شویم و کباب‌ها را توی دیس می‌چینم. سلیم تشنه است. تنش داغ است. می‌گوید روز‌های اول روزه‌داری‌اش کمی داغ می‌کند، اما بعدش به ۳۰ روز نرسیده، فوری ساز و کار بدنش تنظیم می‌شود. من، ولی بدنم سرد سرد است. تنها جایی که احساس گرما می‌کنم این خانه است. برای همین به اینجا پناه آورده‌ام. چای دم کشیده و صدای اذان می‌آید. مادر هم کنارمان نشسته روی تختش. به سفره کوچک افطاری‌مان زل زده و لابد یاد آن سفره‌های طول و دراز آقاجان افتاده که چه‌طور از این سر خانه تا آن ته، کوچک و بزرگ، چفت هم می‌نشستیم. آه می‌کشد و حرفی نمی‌زند. سلیم روزه‌اش را باز کرده، من، ولی با چشم‌هام توی خانه می‌گردم. باید فردا تا قبل اذان ظهر برگردیم و من هنوز راز خانه را کشف نکرده‌ام. دوباره به قاب عکس‌ها نگاه می‌کنم، به بافتنی‌های مادرم که روی مبل‌ها، میز پذیرایی و سجاده‌اش پهن شده. استکان چای را می‌گذارم و بلند می‌شوم. چشمم به آینه می‌افتد و رد نگاه آشنایی می‌بینم. نمی‌فهمم کسی که در من به من نگاه می‌کند، از کسان رفته زندگی‌ام، از مهره‌ها و آدم‌ها خبری دارد که حول محوری مرا می‌چرخاند! آیا فرقی میان قاب عکس‌ها، گلدان‌ها، اشیا یا عزیز ازدست‌رفته‌ام یا فرقی میان من و نبود من در این خانه هست؟ آیا باید میان گذشته و حال و حتی زمانی که مرا هر سال درست در همین لحظه به این خانه می‌کشاند تفاوتی قائل شوم؟

به مادرم نگاه می‌کنم که هم‌زمان شکل پیری من است و حتی شبیه به ده‌سالگی‌ام: کشیده، لاغر، محجوب، آرام گرفته کنار سفره افطار. از خودم می‌پرسم: آیا ما همه مهره‌های یکسانی هستیم که حول محور عشق در اشکال متفاوتی، در تکرار مکرر این دایره مهربانی، درست در این لحظه از سال، گرد هم آمده‌ایم؟ نمی‌دانم!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.