دنبال تعریف گشتن برای تعبیر «روشنفکری»، مانند بسیاری از موضوعات مشابه، کار نتیجهبخشی نیست. روشنفکری یک پدیده است و این پدیده با روش خاص خودش، قابلیت شناسایی دارد؛ یک طیف وسیع با دیدگاههای متفاوت که در انتقاد از اوضاع جامعه سنتی، مشترک هستند، اما خودشان در تفسیر و تحلیل مسائل و نیز راهحلهای آن، تفکرات مختلفی دارند؛ طیفی که بهعنوان نخبه فکری شناخته شده است، میکوشد شناخت تازهای از عالم و آدم داشته باشد، تحتتأثیر افکار جدید غربی است، اما لزوما موافق با غرب و غربی شدن نیست و بههرروی، ضمن آنکه دنبال تغییر نظامهای سنتی است، درباره جایگزین آن شناخت یکدستی ندارد.
این روشنفکر، ممکن است آزادیخواه باشد، چنانکه به روشهای خشن و تند و چپرو افراطی باور داشته باشد، حتی ممکن است در حد یک آنارشیست تنزل کند یا کمونیست باشد. روشنفکری بهویژه در ایران، بیشتر از لیبرالیسم، با گرایش چپ شناخته میشود.
بههرروی، تعریف روشنفکری بهصورت یک عبارت منسجم، راه به جایی نمیبرد و بیشتر با روشهای پدیدارشناسی باید آن را شناخت تا دنبال تعریف منطقی به سبک قدیم بود. باید از مجموعه گفتار و رفتار او، نقشهای از ذهن و عمل وی ترسیم کرد. شما میتوانید نقشه یک شهر قدیم را با نقشه یک شهر مدرن، تا حدی کنار هم بگذارید.
روشنفکر در مقابل یک تحصیلکرده نظام سنتی، تا اندازهای مثل این دو شهر است؛ گاهی ممکن است این دو شهر با هم ترکیب شوند و گفتار و رفتارشان با یکدیگر همپوشانی پیدا کند. الان وضع ما اینطور است. اینجا باید تلاش کنیم به همان سبکی که گفتم، آن را بشناسیم. باید ببینیم روشنفکر چه رفتاری از خود نشان داده است.
ما چه بخواهیم چه نخواهیم، بخشی از روشنفکری که بخش مهم آن نیز بهحساب میآید، مربوطبه غرب است و تاریخ آن در میان ما، از زمانی است که غرب به کشور ما وارد شده است. این ورود، با تحصیلات، با صنایع و صادرات، با کتاب و روزنامه، با انتقال روش سیاسی، با اشغال، با رفتوآمد با تشکیل احزاب وابسته، از راههای زیادی رقم خورده است.
ورود ما به عرصه تغییر و استفاده از اندیشههای جدید و مشرب روشنفکری، بیش از هرچیز با انگیزه تغییرات سیاسی بوده است نه فلسفی. انقلاب مشروطه، یک انقلاب روشنفکری بود که ملاحظه دین را هم میکرد. اینکه دنبال تغییر سیاسی بودند، تاحدی معنایش این بود که حرکتی روشنفکرانه، فلسفی و اندیشهای نبود.
ضمن کار سیاسی و اجتماعی، افکار و اندیشههای فلسفی مطرح میشد. روشنفکران مشروطه، غرب را بهدرستی نمیشناختند و تنها از طریق برخی تجربههای زیسته و نوشتههای تبلیغی با آن آشنا بودند. در روزگار پس از مشروطه بود که بهتدریج شناخت درباره غرب بیشتر شد، آنهم از طریق زبان عربی و اردو. مشکل، محدودیت زبان فارسی و لزوم استفاده از ترجمه و وقت گذاشتن برای آن بود، بنابراین سالها طول کشید تا روشنفکران و اهل علم ما بتوانند مبانی فلسفی غرب را آنهم به شکل ناکافی بشناسند.
اما تحولات سیاسی برخاسته از موجهای فکری جهانی رقم خورد؛ البته این تحولات همیشه در مسیر درست خود نبود، تنها گهگاهی در مسیر درست قرار میگرفت که آنهم در نیمه راه کج میشد و مثل خود غرب به دام استبداد میافتاد. رضاشاه با فکر روشنفکری آمد، اما در مسیر تجدد مستبدانه، پیش رفت و بیاعتبار شد.
درباره نحلههای مختلف روشنفکری میشود گفت در ایران، تجربه روشنفکری چپ، بسیار جدیتر و مؤثرتر بوده است. هیچ حزبی از نظر فکری و توان سازماندهی، قدرت حزب توده را نداشته است. ارتباط ایرانیان با قفقاز، تأثیرگذاری افکار نو، اما چپ را از سالها پیش فراهم کرده بود.
درواقع، در چند دهه متوالی، اندیشههای چپ از طریق قفقاز به ایران وارد شد. افکاری هم از فرانسه و اتریش و آلمان و... از راه اعزام معلمان آن نواحی به دارالفنون، وارد ایران میشد؛ هرچند اینها نمیتوانستند تأثیر زیادی بر شکلگیری یک جریان روشنفکری لیبرال در داخل ایران بگذارند. تازه غربیها در قرن نوزدهم، خودشان هم گرفتار اندیشههای چپ بودند.
در حاشیه اینها، نوعی روشنفکری دینی در ایران شکل گرفت. در مشروطه هم این جریان وجود داشت. نخستین بروز آن کتاب نائینی و شمار دیگری از علما در دفاع از مشروطه است که آشکارا یک نظریه سیاسی غربی، یعنی مشروطه را، اسلامی کرده بود. این جریان ادامه یافت. من بهجرئت میتوانم بگویم روشنفکری دینی بیشتر در دوره رضاشاه شکل گرفت؛ نه اینکه بهخاطر شخص او، بهدلیل شرایطی که ما بیستسی سال پس از مشروطه پیدا کردیم. روشنفکری دینی سعی کرد اسلام را با مظاهری از تمدن غرب، آشتی دهد. نشریات و جز اینها این کار را میکردند.
نیروهای مؤثر در تحولات اجتماعی و سیاسی، پیش از شکلگیری جریان روشنفکری، یعنی در ایران سنتی صفوی، افشاری، زندی و نیمه اول قاجار، عبارت از درباریان به رهبری شاه، دبیران به رهبری صدراعظم و روحانیان به رهبری مراجع تقلید و در مراتب بعدی تجار و بازرگانان بودند. از میانه قرن سیزدهم هجری، قشر جدیدی که در تبادل اندیشه و رفتار میان ایران و غرب از طریق هند، عثمانی یا قفقاز و روسیه پدید آمد، وارد عرصه شدند.
این گروه که اعتقاد به اقتباس روشهای غربی و کمک گرفتن از آنها برای ورود به فضای اداری و نظامی و اقتصادی ایران داشتند، در دوره ناصری، نقش مهمی از نظر تأثیرگذاری در روابط خارجی با غرب و گرفتن امتیازنامههای اقتصادی و دادن آنها به خارجیها داشتند. شاید در پشت صحنه اداره دارالفنون از نظر علمی و آموزشی هم بودند. استادان زیادی از فرنگ در دارالفنون مشغول تدریس بودند.
آثار زیادی از آن در دوره دوم ناصری به فارسی، ترجمه و منتشر شد. در مشروطه، حضور و نقش «گروه جدید» که حالا کمکم منورالفکر خوانده میشدند، جدیتر و آشکارتر شد؛ بهخصوص بخشی از طریق تأثیرگذاری بر روحانیان بود؛ گرچه از زاویه دیگر، هدف حمله و تکفیر شمار دیگری از روحانیان بودند. بعد از مشروطه، این گروه فعالتر شدند و در دوره پهلوی، بهطور جدی وارد بدنه اداری و سیاسی مملکت شدند.
اگر مقصود از روشنفکری، تا اندازهای رفتارهای منتقدانه فکری براساس آزادیخواهی آنهم برپایه مبانی جدید باشد، گروهی از آنان از همکاری با پهلوی کنار رفتند یا کنار زده شدند، اما بخشی دیگر، به فعالیت خود ادامه دادند و تأسیس نهادهای نو در این دوره را عهدهدار شدند؛ کاری که بهطور جدی از اواخر دوره قاجار شروع شده بود.
ادامه دارد...