از پشت شیشه پنجره اتوبوس به پیاده رو شلوغ نگاه کرد. آدمها میآمدند و میرفتند. مثل تمام سالها و ماهها و روزهایی که آمدند و رفتند. خاطرات قدیمی را در ذهنش مرور میکرد. خیابان، همان خیابان همیشگی بود و مسیر همان مسیر، اما عفت خانم، دیگر مثل آن سالهای قدیم توی پیاده رو نبود. پیاده روی برایش سخت شده بود.
آن وقتها تمام این کوچه و خیابانها را با اکبر آقا (همسرش) قدم زده بود. از چهارراه نخریسی تا فلکه برق و پیاده روی در خیابان امام رضا (ع) تا فلکه آب. اما حالا خستهتر از همیشه، روی صندلی اتوبوس نشسته بود و تمام این خاطرات رنگ پریده را از پشت قاب پنجره مرور میکرد. از ته دل آهی کشید، استغفرالهی گفت و از جایش بلند شد.
- حاج خانم بیشینِن، مِرِه جلو درِ حرم نِگَر مِدِره، یَک ایسگاه دِگِه مُندِه هنُوز. مگه حرم نِمِرِن شما؟
***
اکبرآقا با یادگار تلخی از جبهه برگشته بود. توی عملیات آخر، جانباز شیمیایی شده بود. سالها با دردش کنار آمد و خم به ابرو نیاورد. اما این آرامش و صبر، همیشگی نبود. گاهی موقع پیاده روی چند دقیقه میایستاد و دستش را به دیوار تکیه میداد. رنگش میپرید و نفس کشیدنش سخت میشد. عفت خانم هول میکرد. اکبرآقا با همان حالش لبخند میزد. - چَن دِقِه همینجِه واستِم، خوب مُرُم الان.
ماههای آخر وقتی راهی زیارت میشدند، پیاده روی برای اکبر آقا سخت بود. چند قدم میرفت و چند دقیقه میایستاد. وقتی سرفه اش میگرفت نای ایستادن نداشت. به ورودی باب الرضا (ع) که میرسیدند، مینشست و دست بر پیشانی میگذاشت. عفت خانم اشک میریخت و در دلش آشوب بود. آن قدر اصرار میکرد تا بألاخره اکبرآقا را راضی کند که روی ویلچر بنشیند. دفعه اول، با وجود سرفههای شدیدش، سفت و سخت ایستاده بود و قبول نمیکرد. اما وقتی چشمهای خیس و دستهای لرزان عفت خانم را دید، راضی شد که روی ویلچر بنشیند و روی حرفش پافشاری نکند.
***
عفت خانم طبق عادت همیشگی از روبه روی دفتر نذورات یک ویلچر گرفت. یکی از خادمان حرم که فکر میکرد عفت خانم خودش میخواهد روی ویلچر بنشیند، قصد کمک داشت. اما عفت خانم ویلچر را برای خودش نمیخواست. وارد صحن شد و رفت به همان جای همیشگی شان. رو به گنبد طلا، پشت صندلی چرخ دار ایستاد. زیارت امین ا... را که خواند، سبک شد. آهی از ته دل کشید و دستههای ویلچر را در دستانش فشرد.
حاج خانمای ویلچرتانِ لازم دِرِن؟
عفت خانم به خودش آمد و به سمت صدا برگشت: نِخیر، بفرمایِن، آقاما رفتن زیارت.
- خب مَگه برنِمِگردن؟
عفت خانم، در حالی که چشمهای خیسش را پاک میکرد، صدایش لرزید و گفت: نِخیر، بفرماین شما.
التماس دعا...
عکس: زینب عربی