به هر دری زد که توی شهر خودش بماند، نشد که نشد. میدانست که طاقت دل تنگیها و تنهایی در یک شهر غریب را ندارد. اضطراب دور شدن داشت. تمام دنیایش، تمام دوست داشتنی هایش، توی همین شهرِ اراک خلاصه میشد. حالا که وقتِ خدمت رسیده بود، تنها غمش همین بود که مجبور باشد بار سفر را ببندد و ترک شهر و دیار کند.
از خانواده و رفقایش دور شود و غم فراق را به جان بخرد. از طرفی رویش نمیشد این موضوع را به کسی بگوید، خوب نبود. به هرحال به قول پدربزرگش، قرار بود برود سربازی و مرد شود. حالا بیاید بگوید من دلم تنگ میشود؟ من طاقت دوری ندارم؟ من میخواهم محل خدمتم همین جاها دور و بر شما باشد؟ نه، اصلا وقت گفتنِ این حرفها نبود.
توی دلش آشوب بود. صبح که با هزار سلام و صلوات، رفت برگه را بگیرد توی راه به دلش افتاد نذر کند اگر محل خدمت، شهر خودش اراک باشد، در اولین فرصت برود مشهد پابوس امام رضا (ع). تاحالا مشهد نرفته بود، به هیچ شهر دیگری هم نرفته بود. به قول مادرش، بچه خانگی بود. نذرش را که در ذهنش تکرار کرد، دلش قرص شد.
چرا از اول به فکرش نرسیده بود؟ حالا دیگر اضطراب نداشت. منتظر ایستاد. نوبتش که شد و برگه را که گرفت، نگاه نکرد. چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید و بعد چشمانش روی نوشتههای کاغذ لغزید. پایین برگه معرفی تایپ شده بود: محل اعزام، استان خراسان رضوی، مشهد مقدس ...
***
اولین بار که میخواست به حرم برود مرخصی ساعتی گرفت. دوهفته از شروع دوره آموزشی گذشته بود. بغض داشت. دوهفته دل تنگی، دوهفته دوری، دوهفته در شهر غریب. تازه این اولش بود، دوسال را چه کار کند؟ چگونه بگذراند؟ توی صحن به یک کنج خلوت رفت و یک دل سیر گریه کرد.
هم از غم دل تنگی و فراق، هم از شوق اولین زیارت. بعد که سبک شد رفت کنار ضریح، همانجا ایستاد. صداها را میشنید و زائران را میدید، چه حالی بود، چه احوالی بود. چه شور و شوقی بود. اشک هایش بدون بغض میچکید، کیف کرد، حالش عوض شد. نشست و تکیه داد. دلش نمیآمد بلند شود و برگردد پادگان.
انگار یک آشنا پیدا کرده بود، احساس غریبگی نداشت. بعد از آن، هر چند روز شوقِ مرخصیهای ساعتی بود و زیارتِ آشنای همیشگی. از پادگان مستقیم میآمد به حرم. قوت قلبش همینجا بود. هر بار که با خانه تماس میگرفت: همه میگفتند خوشا به سعادتت، نایب الزیاره ما هم باش، سلام ما را هم به آقا برسان.
***
پایان دوره آموزشی که رسید، بعد از سه ماه، جدا شدن از رفقای خدمت برایش سخت بود. هرکسی به شهر و پادگانی میرفت. اسم خیلیها را اعلام کرده بودند، اما او وضعیتش مشخص نبود تا اینکه صدایش کردند، معرفی نامه را که گرفت خشکش زد. بالای نامه نوشته شده بود: اعزام به پادگان مالک اشتر اراک. چشمانش تار شد، اشک نمیگذاشت بقیه اش را بخواند.
عکس: عرفان دادخواه