دکان کفاشیِ مصیب وسطای کوچه زردی بود، دیوار به دیوارِ سبزی فروشی حاج قدیر. سالهای سال بود که این دو مغازه دار در کنار هم بودند و اهالی محل، این کاسبهای قدیمی و خوش انصاف را خوب میشناختند. هر دو دکان همیشه شلوغ بود و کار و بار این دو، همیشه بر وفقِ مراد.
مصیب و حاج قدیر رفقای قدیمی بودند، اما این رفاقت هرازچندگاهی جایش را به اوقات تلخی و ناراحتی میداد. مشتریها و اهالی محل وقتی صدای داد و فریاد این دو را میشنیدند، میفهمیدند که باز مصیب اوقاتش تلخ شده و داغ کرده است، وقتی همه جمع میشدند تا این دو را آرام کنند، اوضاع بدتر میشد.
مصیب از آن آدمهایی بود که زود عصبانی میشد و به این سادگیها هم آرام نمیگرفت و ساکت نمیشد، فقط یک بهانه کوچک میخواست که خلقش تنگ شود و صورتش از ناراحتی کبود که آن را هم معمولا حاج قدیر به دستش میداد. گاهی موقع خالی کردن بارِ میوه و سبزی، دوچرخه هرکولسِ مصیب به زمین میافتاد و این زمین خوردن همانا و از جاجهیدن مصیب و داد و فریاد کردنش همانا. گاهی دلیل عصبانی شدن مصیب خیلی سادهتر بود، شلوغیِ جلو مغازه حاج قدیر، یا سروصدای مشتریهای سبزی فروشی اش.
***
«آقامصیب چرا این قدر زود خلقتو تنگ میکنی برادر؟ چرا بداخلاقی میکنی؟ ما مجاور امام رضاییم، باید حواسمون جمعتر باشه، شما ماشاءا... سن و سالی ازت گذشته، بقیه به شما نگاه میکنن و یاد میگیرن. حدیث داریم از همین امام رضامون که: از بداخلاقی بپرهیزید، چون انسانِ بداخلاق بدون تردید در آتش است. حیف نیست سر هیچ و پوچ این طور داد و بیداد میکنی و اعصاب خودتو و اهل محل رو برزخی میکنی؟»
امام جماعتِ مسجد، بعد از گفتن این حرفها کفش هایش را گرفت و سری تکان داد و خداحافظی کرد. مصیب به فکر فرو رفت. خودش هم از این زودعصبانی شدنها در رنج بود، قلبش درد میکرد، خواب و خوراکش را نمیفهمید. قبل ظهر دکان را که بست دوچرخه اش را برداشت و راهی حرم شد.
به ورودی حرم که رسید از دوچرخه پیاده شد. رو به گنبد ایستاد و سلام داد. دستش را بلند کرد. در دلش با آقا عهد بست که حواسش را جمع کند تا دیگر این قدر زود از کوره در نرود، نذر کرد که هر روز صبح، قبل از رفتن به دکان بیاید همینجا، بایستد و عهدش را تکرار کند. سوار دوچرخه که شد قبل از رفتن به خانه، دور زد و برگشت درِ دکان. حاج قدیر جلو سبزی فروشی اش ایستاده بود. از دوچرخه پیاده شد، حاج قدیر را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید. حاج قدیر با چشمهای متعجب پرسید: چی شده مصیب؟ لبخند زد و جواب داد: این مصیب دیگه اون مصیب نیست حاجی، ما رِ حلال کن.
عکس: مجید حجتی