صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

ملاهادی، مطالب مهم علمی و فلسفی را طی سال‌ها ممارست در قالب‌های مختلف شعری سرود و با تخلص «اسرار» در اختیار طلابی قرار داد که با مطالعه این اثر به شکل ساده تری، اصول و مبانی و نکات فلسفی را به خاطر خود بسپارند.

یکم، پدر

هشت ساله است. از شکل چادر به صورت کشیدن مادر و شلوغی خانه و شیون‌های دور و نزدیک می‌فهمد کودکی اش دارد در همان لحظه به قبل و بعد پدر، تقسیم می‌شود. هنوز گیج و مبهوت جای خالی اوست و دارد از غم نبودنش تلوتلو می‌خورد که پسرعمه اش از راه می‌ر سد. دستش را می‌گیرد و موهایش را شانه می‌کشد. بعد یک دست لباس آراسته تنش می‌کند می‌فرستدش مکتب خانه. غرق صرف و نحو‌های عربی که می‌شود، رنج جای خالی پدر را لابه لای کتاب‌ها از یاد می‌برد. 

کمی بعد به خودش می‌آید می‌بیند دارد بار و بنه می‌بندد برود مشهد. مادرش یک چارقد از خوردنی‌ها پرمی کند تا توشه راه پسر نوجوانش شود. قبل گره زدن، آن یک مشت نبات را از بغچه بیرون می‌کشد. چه کسی را دیدی از سبزوار به مشهد نبات ببرد. بعد گره چارقد را سفت می‌کند و به جاش یک حرز تاخورده می‌گذارد و پیشانی هادی اش را می‌بوسد.

دوم، اصفهان

فصل سرازیری حجاج به خانه خداست. سفر ملاهادی آغاز شده و حالا رسیده به اصفهان. بار‌ها وصف حجره‌های باصفای حوزه‌های علمیه اش را شنیده است. خبر دارد چه علمایی زیر طاق‌های فیروزه‌ای اش، بساط درس و بحثشان رونق داشته است. حالا هنوز فرصت هست تا موسم حج. آدم مگر با این دوری راه و دشواری سفر، چند نوبت دیگر عمرش کفاف می‌دهد از اصفهان عبور کند.

 چه ضمانتی هست بار بعدی هنوز آیت ا... کوشکی در قید حیات باشد یا حاج محمدابراهیم کلباسی هنوز قوت تدریس، در کلامش باقی مانده باشد. یک روز بیشتر هم غنیمت است. همین یک روز بیشتر‌ها روی هم رفته، قد یک سفر حج بیشتر، اقامت اصفهان را کش داد. روز‌ها می‌آمد و می‌گذشت و ملاهادی، بار‌ها و بار‌ها میان صفا و مروه کتاب‌ها می‌دوید و با هر معرفتی تازه، طوافی از سر می‌گرفت. آن قدر که اقامتش از هشت روز به هشت سال زندگی و تحصیل ادامه پیدا کرد.

سوم، کرمان

سیزده سال از آخرین باری که قصد خانه خدا کرده بود، می‌گذشت. ملاهادی این بار اهل و عیالی داشت و برای خودش عالِمی شده بود که مشهد و اصفهان و سبزوار، سرش قسم می‌خوردند. کلاس هایش جای سوزن انداختن نداشت. شده بود آبروی سبزوار و سبزواری ها. حالا می‌خواست یک سفر، زن و شوهری برود خانه خدا. از اصفهان هم که می‌گذشت تمام خاطرات آن سال‌ها برایش زنده شد. اما دیگر مجال اقامت نبود. 

یک نفس راه عربستان را پیش گرفت و زمانی سر بالا گرفت که رخ به رخ محبوب، به پهنای صورت اشک هایش را نذر خانه خدا می‌کرد. حاج ملا، لباس‌های احرام را که توی خورجین گذاشت و پایش رسید به وطن، همسرش از دنیا رفت. پای رفتنش سست شد. رسید کرمان. دلش می‌خواست برای مدتی، حاج ملاهادی نباشد. آشیخ نباشد. عالمِ فاضلِ دانشمند نباشد. دلش می‌خواست بشود مش هادی. برود یک مدرسه‌ای جایی، جوری که کسی او را نشناسد، به طلبه‌ها خدمت کند. نظافت کند. کفش جفت کند. گاهی هم پشت در حجره ها، وقتی دارد زمین را جارو می‌کشد، از مباحث جوانک‌ها بیاموزد. کرمان، فرصت 
بازپروری تازه‌ای بود.

چهارم، سبزوار

چهل سال از زندگی اش گذشته. طلبگی کرده. تدریس کرده. خادمی کرده. حالا برگشته زادگاهش می‌خواهد هرچه این سال‌ها از منطق و فلسفه و افلاطون و ارسطو یادگرفته بریزد روی دایره برای طلابی که معلومات مقدماتی را گذرانده اند و حالا می‌خواهند فلسفه بدانند. پس دوباره عبای تدریس را به شانه هایش کشید و نشست توی حجره‌های حوزه علمیه سبزوار. این حجره ها، چه عالمانی که به خود ندید: آخوند خراسانی، ملامحمدصادق حکیم، سیداحمدرضا پیشاوری.

پنجم، ناصرالدین شاه

کاروان شاه با تمام خدم و حشم، از هر شهری که می‌گذشت، عوام الناس به حسب وظیفه ردیف می‌شدند برابرشان عرض ارادت کنند. از تمام شهر تنها یک نفر از حجره اش بیرون نیامد و همان طور که جارچی از میدان شهر فریاد می‌زد: «درود بر شاهان بن شاهان بن شاهان، خاقان بن خاقان بن خاقان» او تنها کمی گوشه قبایش را جابه جا می‌کرد و کتابش را تورق می‌کرد. خبر رسید به ناصرالدین شاه. استقبال کرد! آن یک نفر که نیامده بود، دیدنی‌تر از آن صد‌ها نفری بود که به قصد دست بوسی آمده بودند. قشونش را رها کرد با یکی دونفر همراه، رد خانه ملاهادی را گرفت. وقت ظهر بود. 

از ظل آفتاب حیاط خانه ملا گذشت و رخصت گرفت، آمد نشست برابرش گفت: «خدمتی به من محول کن که با انجامش، ادای شکر سلطنت کرده باشم! مثلا ملکی بخواه. مستمری بخواه. اصلا بگو یک پیشکار برایت دست و پا کنم.» بعد که دید سکوت ملا شکستنی نیست، گفت: «شنیدم یک زمین زراعتی داری. اصلا بیا و آن مالیات سالیانه اش را نده.» بعد ملاهادی همین طور که سفره ناهار را برابرش پهن می‌کرد، یک کاسه دوغ گذاشت وسط سفره و گفت: «مقرری هر ولایتی حدود معینی دارد. من مالیات ندهم، کسری اش را سرشکن می‌کنند بین بقیه اهالی. 

این وسط من مدیون زن‌های بی سرپرست و ایتام می‌شوم.» بعد تکه نان خشکی گذاشت وسط سفره گفت: «بفرمایید حلال حلال است.» نان که از گلوی شاه پایین نمی‌رفت، اما پیچید لای پارچه‌ای زرباف، گذاشت گوشه ردایش، گفت: «این تکه نان را می‌برم عمارت، موقع مرض و بیماری به قصد شفا تناول کنیم». بعد صدا زد عکاس باشی بیاید داخل. آقارضا عکاس باشی رخصت گرفت، ایستاد برابر ملا، یک دستش را بالا گرفت گفت: «اینجا را نگاه کنید» و بعد: یک، دو، سه.... این اولین و آخرین تصویر به جامانده از ملاهادی بود.
برای مطالعه روایت کامل تصویر ملاهادی سبزواری کد را اسکن کنید.

اسرار شیخ

آنچه ملاهادی سبزواری را ورای دانسته‌های فلسفی اش از باقی علما متمایز می‌کرد، ذوق ادبی و طبع روانی بود که با خلق منظومه بی تکرارش جاودانه شد. ملاهادی، مطالب مهم علمی و فلسفی را طی سال‌ها ممارست در قالب‌های مختلف شعری سرود و با تخلص «اسرار» در اختیار طلابی قرار داد که با مطالعه این اثر به شکل ساده تری، اصول و مبانی و نکات فلسفی را به خاطر خود بسپارند. اشعاری با درون مایه‌های عرفانی که خبر از سال‌ها ریاضت و شهود و تقوا داشت.

دلدار چو مغز است و جهان جمله چو پوست/ ناید به نظر مرا به جز جلوه دوست / مردم ره کعبه و حرم پیمایند /در دیده اسرار همه خانه اوست.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.