میگویند یک حاج احمدآقایی در مشهد پیدا شده که پای منبرهایش جای سوزن انداختن نیست. حرف که میزند آدم خیال میکند یکی از همین آدمهای معمولی توی کوچه و خیابان رفته پشت میکروفون. کلمات قلنبه سلنبه توی دهنش نمیچرخد. اصرار ندارد بگوید من چیزی بیشتر از شما میفهمم. فقط خیلی دلش میسوزد. دارد گلو پاره میکند که همین بدیهیات اولیه اسلام زیرپا گذاشته نشود. نسل جدید، جای کتاب خواندن و علم آموزی، توی کابارهها از راه بیراه نشوند.
حلال و حرام کاسبها مراعات شود. جوانها به وقت جوانی سر و سامان بگیرند بروند سر خانه و زندگی شان. اصرار ندارد از برهان نظم و اثبات ذات اقدس الهی و فلسفه ملاصدرا بگوید. خانه اش شده یک محفل وعظ عمومی. میگویند تمام ایام هفته منبر میرود، اما دعای کمیل پنجشنبه شبها و دعای ندبه صبحهای جمعه اش تعطیلی بردار نیست. هرکجا باشد برمی گردد مقر خودش، توسل میکند به امام زمان (عج). از هیچ مأمور و خبرچین و آدم حکومتی هم ابایی ندارد.
خودش را سپرده به صاحب وقت. حالا پایتخت نشینها هم پیگیر شده اند این واعظ شیرین بیان اثرگذار را از مشهد بکشانند تهران. روز و شبهای انقلاب است. باید یک نفر از جنس مردم باشد از بالای منبر روشنگری کند. جای حاج احمد کافی در تهران خالی است.
نامه که به دست حاج احمد میرسد، دستش میلرزد. دلش نمیرود از مجاورت امام هشتم (ع) دور شود. همین سلامهای اول صبح رو به گنبد را با هیچ جای جهان عوض نمیکند. اما زمانه، زمانه جهاد است. حالا صبح به صبح رو به گنبد سلام کنی، اما پایتخت در محاصره حکومتیهای از خدا بی خبری افتاده باشد که اسلام را در تمایلات غرب گرایانه شان ذبح کنند، چه فایدهای دارد؟ نامه را تا میکند میگذارد گوشه قبایش. داروندار اندکش را جمع میکند میرود تهران.
یک خانه کوچک میخرد و از راه نرسیده از یک چهاردیواری بلاتکلیف، یک مرکز فرهنگی پررونق میسازد. بچهها میآیند قرآن میآموزند. جوان ها، کلاس اخلاق شرکت میکنند و میان سالها آخر هفته شانه به شانه فرزندانشان مینشینند پای دعای کمیل و ندبه، سینهای سبک میکنند.
این حاج احمدآقا از وقتی آمده اینجا، همه چیز رنگ و روی تازهای گرفته. حالا دیگر خانه کوچک شیخ، کفاف جمعیت مشتاق را نمیدهد. میخواهد خانه را بفروشد به جایش یک زمین بزرگ بخرد آن طرف خیابان، یک مهدیه آبرومند تأسیس کند. بازاریها نمیگذارند. با یک تعداد خیر، دست به یکی میکنند، پول خرید زمین مهدیه را جور میکنند. ۶ هزار متر زمین به همت حاج احمد کلنگ میخورد. زمینی که بعدها از بلندگوهای بنایش، پایههای طاغوت میلرزد و بچه شیعههای شهر در آن، با توسل به امام عصر (عج)، اتفاقات بزرگی را رقم میزنند.
سه چهار دکان پایینتر از مهدیه یک دهنه عرق فروشی است. نه از این عرق فروشیهای معمولی. پیاله فروشی میکند. چند نفر از این جوانها به گوش حاج احمد رسانده اند، حرام فروشی اش به کنار، کاسه اول را مفت و مجانی میدهد به مشتری، یک ساندویچ هم میگذارد کنارش تا زیر دندانشان مزه کند.
حاج احمد رو ترش میکند که نجسی فروشی به خودی خود قباحت دارد، چه برسد نزدیکیهای مهدیه که محل آمد و شد فرشته هاست. چهارتا جوان هم که جذب محافل اخلاقی میشوند، از در بیرون میروند چشمشان میافتد به دکان عرق فروشی اول راهی، پا سست میکنند. این آرشاک ارمنی هم کارش را بلد است. پیاله فروشی خلاف قانون دست و پا شکسته حکومتی هاست. پس به سرش میزند بکشاندش پای میز مذاکره، مغازه اش را بخرد. آرشاک همان اول راه، دست کم میگیردش.
کسب و کارش را دوست دارد اصلا. با شیخ، لج میافتد، اما وقتی میفهمد جرم پیاله فروشی، تاوان دارد و حاج احمد پاشنههای کفشش را بالا کشیده تا کرکره دکانش را پایین بکشد، دستهای تسلیم را بالا میبرد.
به این ترتیب در ازای ۵۰ هزار تومان، مغازه اش را به شیخ احمد آقا واگذار میکند و پس از آن، روی قفسههایی که تا دیروز شیشههای عرق و شراب و ویسکی و کنیاک چیده شده بود، ردیف به ردیف کتاب قطار میشود. حالا جوانها از مهدیه که بیرون میآیند، سری به کتاب فروشی میزنند و جای چند پیک شراب، چند صفحه کتاب تورق میکنند.
این اولین باری نبود که شیخ احمد بساط لهو و لعب را جمع میکرد و به جایش بساط علم و فرهنگ و دیانت پهن میکرد. سخنرانی هاش بس نبود، حالا داشت دکان به دکان، چهره شهر را عوض میکرد. تا آنجا که برای دخترهای مسلمان مدرسه تأسیس میکرد تا در روزگار جبرآلود پهلوی، از نعمت تحصیل محروم نباشند. اینها اصلا به مذاق حکومت خوش نمیآمد.
ساواک دیگر از بی پرواییهای شیخ احمد به ستوه آمده. بارها دستگیرش کرده و آن قدر بین مردم محبوبیت داشته که بیشتر از چند روز نتوانسته در حبس نگهش دارد. یک سالی هم تبعیدش کرده ایلام. شیخ احمد حالا یکی از نورچشمیهای حضرت امام (ره) شده که در مقام یک سرمایه اجتماعی ارزشمند، به عنوان یک مهره اثرگذار در مسیر انقلاب فعالیت میکند. چشم شیخ احمد کافی به دهان امام (ره) و چشم مردم به دهان شیخ احمد است. بعد از آن کشتار بی رحمانه طلاب در قم هم، به فرمان امام (ره) قرار شد بساط جشنهای نیمه شعبان تعطیل شود. خود حکومت آمد به شیخ احمد گفت که چرا برگزار نمیکنی، گفت: مهدیه تعمیرات دارد.
گفتند: تمام هزینه اش با ما. قبول نکرد. بعد عین همیشه، با چشمهایی جسور و مطمئن در چشمهای مأمور ساواک نگاه کرد و گفت: فرمان امام (ره) است. سرپیچی نمیکنیم. گفتند: یا خودت بساط جشن را روبه راه کن یا مهدیه را به ما واگذار کن تا چراغانی کنیم یا برگرد برو مشهد.
مجاورت با امام هشتم (ع) را ترجیح میداد به خفت تمکین حکومتی که بوی شر میداد. سی ام تیر ۱۳۵۷ بود. به ناچار راه افتاد به سمت مشهد. خودش بود و پسرش با عنابستانی، رانندهای که مأمور بود او را به مشهد ببرد. چیزی به مشهد نمانده بود، جایی حوالی قوچان یک کامیون ارتشی از روبه رو با پژو حامل شیخ احمد تصادف کرد. راننده و پسرش زنده ماندند، اما شیخ احمد در سانحهای که به نظر اتفاقی نبود، از دنیا رفت.
درست در روز نیمه شعبان. همان روزی که تمام زندگی اش را وقف صاحب نامش کرده بود. شیخ احمد را به بیمارستانی معمولی منتقل کردند. کسی نفهمید چه کسانی در آخرین لحظات کنارش بودند.
حتی به وصیتش عمل نشد و به جای آنکه در مهدیه آرام بگیرد، غریبانه تحت کنترل مأموران حکومتی در خواجه ربیع دفن شد. حالا از شیخ احمد کافی نه فقط یک نام، که پرشمار نوار کاستهایی باقی مانده که نوای سخنرانی هایش متولدین دهه ۶۰ به قبل را در خاطره گرم صدای ماندگارش غرق میکند. مردی که هرگاه سخنرانی میکرد جوری نام صاحب الزمان (عج) را به زبان میآورد که انگار این آخرین فرصت عرض ارادت است.