یک سال از آن ملاقات کوتاه عصرانه در ایران میگذرد. کاوه نوزده ساله بود و هنگامه هجده ساله. درست در اوج احوالاتی که چشمها از یکدیگر میگریزند و دست آخر، قلاب دل آدم جایی به کسی گیر میکند. جوان پرشور و باتجربهای که خاطرات زیادی برای گفتن داشت، مدام از سالهای زندگی در انگلستان میگفت و باقی بچهها با اشتیاق تماشایش میکردند. از سیزده سالگی رفته بود کالج برای ادامه تحصیل. پدرش را همه میشناختند.
پسر ابراهیم گلستان بود. همان فیلم ساز معروفی که مستندهای خوبی میساخت. کاوه هم از وقتی چشم باز کرده بود، نگاهش با شیوه قاب بندیهای پدر آشنا بود. بی آنکه بخواهد همه چیز را از قاب مستندهای اجتماعی میدید الا زمانی که چشمش به هنگامه افتاد. هنگامه، اولین سوژه عاشقانه زندگی اش بود، اما پس از آن جمع دوستانه، دیگر او را ندید تا امروز که به لندن آمده.
از طرف روزنامه کیهان به انگلیس سفر کرده و حالا نشسته برابر دختری که تمام این یک سال از فکر ملاقات دوباره اش بیرون نیامده است و بار دیگر با همان اشتیاق روز اول دارد خاطره هایش را مرور میکند. از روزهای کار در شرکتهای تبلیغاتی میگوید که به عنوان عکاس مشغول بوده، اما دلش کف خیابان و توی کوچه پس کوچههای حاشیه شهر قدم میزده. از پدرش میگوید که غرق در دنیای آدمهای اطرافش، هرگز باور نداشته در همان پایتخت، آدمها در چه فلاکتی دست و پا میزنند و فقر آن طوری که کاوه میگوید لابد یک افسانه است.
در نهایت هم مقاومت پدر در پذیرش واقعیت، او را ترغیب کرده با ثبت تصاویر واقعی از شرایط قشر کم برخوردار، ثابت کند جامعه همین چند نفر روشن فکر هنرمند که عصرها با هم قهوه مینوشند، نیست. اینها را با آب و تاب تعریف میکند و هنگامه یکی درمیان در لابه لای حرفها و نگاهش، معلق میماند. هنگامه نوزده سال بیشتر ندارد. آمده انگلیس زندگی مستقلی دست و پا کند و تا امروز خیال میکرده راه زندگی اش از کاوه جدا شده، اما حالا همه چیز فرق میکند.
جنس نگاه این مرد به تمام وقایع اجتماعی، از قلبی دغدغهمند و روحی رقیق برخاسته است. هنگامه نمیتواند تسلیم چنین قلب و روحی نباشد، اما با نزدیک شدن به تعطیلات سال نو، هردو مثل باقی آدمها به فکر سفرهای اروپایی افتاده بودند. هرکدام جداگانه برای ویزا اقدام کرده بودند، اما زمانی که فهمیدند بلیت تور برای زوجها ارزانتر است، شوخی شوخی بهانهای دستشان آمد تا راز دلشان را به یکدیگر بگویند. حالا در قلب روزهایی که شهر، مهیای سال نو و پایکوبی است، هردو به خلوتترین دفترخانه شهر در خیابان پدینگتون رفته بودند تا پیمان زناشویی ببندند. آن روز انگار تمام شهر به افتخار ازدواج کاوه و هنگامه، چراغانی بود.
کاوه مأموریتهای خارج از کشور، زیاد میرفت. اما عین کبوتر جلد، آخرش برمی گشت همینجا. از همان سیزده سالگی که راهش به اروپا باز شد، هربار به بهانه کاری رفته بود. یک بار برای تحصیل، بار دیگر کار و مأموریت. اما حالا با آغاز انقلاب اسلامی، شانه به شانه هنگامه آمده بود کف خیابانها تا بنا به رسالت همیشگی اش به ثبت حقایق بپردازد.
همان وقتها هم عین همان ایام که با هنگامه در خیابانهای لندن قدم میزدند، با گامهای بلند و سریع حرکت میکرد و هنگامه همیشه چند گام عقبتر به دنبالش میرفت آن قدر که گاهی به دویدن میافتاد. همان طوری که در عکاسی به دنبال او حرکت کرد. آن روزها اصلا چیزی تحت عنوان آموزش عکاسی به شکل آکادمیک وجود نداشت.
آن دست از آدمهایی که شیفته اش بودند، دوربین را میانداختند سر شانه و راه میافتادند در کوچه و خیابان آن قدر مشق عکس میکردند تا فوت و فن عکاسی را بیاموزند. آن موقعیتهای زنانهای که جای ورود کاوه نبود را هنگامه عکاسی میکرد. طرز نگاه مستند و زاویه دید خبرساز کاوه، به همسرش منتقل میشد. تمام انقلاب با حواشی آن، یک پروژه تصویری تمام عیار برای انعکاس حقیقت انقلاب بود. همیشه میگفت: «انقلاب ایران پیامش خون شهید بود، این پیام را عکس منتقل کرد.»
مدام میدوید. عکسها را کاوه میگرفت و هنگامه چاپ میکرد. مدام در سفر بود و رو به هنگامه میگفت: «من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه دار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل ها، اما نمیتوانی جلو حقیقت را بگیری، هیچ کس نمیتواند.»
هشت سال دفاع مقدس و بعد از آن، جنگ امریکا در افغانستان بس نبود که حالا رفته بود عراق. توی جمع خبرنگارها در عراق به روزهای افغانستان فکر میکرد. به آن فریم از دختر کوچک افغانی که در سرما با دستهای لرزان کاسه خالی غذا را رو به لنز در دست گرفته بود و اشکهای گرم کاوه پشت دوربین مخفی میشد. بعد از افغانستان پرتاب میشد عقب تر. به تصاویر جنگ تحمیلی. به جزئیات پیکر شهدایی که گاه عین عکاسهای جنایی، از زوایای مختلف ثبت و ضبط میکرد.
اما نه. این طور وقتها خودش را نه شبیه به عکاس جنایی که شبیه به یک لاشخور میدید: «گاهی اوقات احساس میکردم لاشخورم؛ چون با هلی کوپتر به هر جا که کشت و کشتار بود میرفتیم. عکس میگرفتیم و جنازه جمع میکردیم. در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شسته ام و به آن گلاب زده ام، اما کماکان بوی مرگ میدهد! احساس میکنم دیگر هیچ چیز مرا نمیترساند. هیچ چیز حیرت زده ام نمیکند. من نهایت را دیده ام.»
او نهایت را دیده بود. اما جنگ نهایتی نداشت. از سرزمینی به سرزمینی کوچ میکرد و کاوه گلستان، دوربین به دست بر بقایای بازماندگان و آسیب دیدگان جنگ، مرثیه میخواند. از ایران به افغانستان، از افغانستان به عراق. حالا در دل تمام ناملایمات، هنوز چشم هایش، نشانههای کوچک زندگی را دنبال میکرد.
بهار در کردستان عراق، حیرت انگیز بود. سبز و تازه و سرشار از زندگی، درست بیخ گوش باروت ها. دوم آوریل عراق، در تقارن با سیزده فروردین ایران، او را هوایی لواسان کرده بود. دلش قدم زدن روی خاک خوش بوی افجه را میخواست. همان روستای کوچک نزدیک لواسان که بنا داشت بعد بازنشستگی خانهای در آن بسازد و برای باقی عمر، استراحت کند. اما حالا در جمع رفقای خبرنگارش نشسته بود زیر سایه درختی در کفری عراق و داشت به رسم ایران، کنار بساط چای و تنقلات، خاطره بازی میکرد.
هیچ چیز این موقعیت عادی نبود. قرار بود پس از استراحتی کوتاه به سمت منطقهای حرکت کنند که سه روز قبل در آن سه نفر بر اثر انفجار کشته شده بودند. حتی از همین فاصله هم میشد آثار دود را تماشا کرد. رفتن به سمت منطقه ریسک بزرگی بود. یکی دونفر از آن جمع پنج نفره مخالف ادامه مسیر بودند، اما کاوه قول داد شام را با هم بخورند. ساعتی بعد، پس از پیاده شدن از ماشین، با یک انفجار همه چیز در دودی غلیظ پنهان شد.
بمبارانی در کار نبود. انفجار یک مین پنهان زیر چمنهای بهاری، کاوه را برای همیشه از جامعه عکاسان ایران گرفت. خبر کوتاه و ناباورانه بود. کاوه گلستان در سن پنجاه وسه سالگی بر اثر انفجار مین در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک عراق، حین انجام مأموریت کشته شد. دو روز بعد، پیکر کاوه در برابر چشمان مبهوت و غمبار هنگامه به خاک سرد افجه در حوالی تهران سپرده شد.
کاوه گلستان بیشک از جمله هنرمندان تأثیرگذار در عکاسی مستند است. عکسهای او، روایتهایش از وقایع علاوهبر بازتابهای داخلی در رسانهها و مطبوعات جهان الهامبخش هنرمندان نقاش انقلابی و دفاع مقدسی بوده است. پر بیراه نیست اگر بگوییم بخشی از حافظه تصویری جهانیان از انقلاب ایران و جنگ تحمیلی، مرهون عکسها و مستندهای کاوه گلستان است.