صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره پیرغلام اباعبدالله (ع) حاج محمدرضا طالقانی، رئیس اسبق فدراسیون کشتی ایران، به‌بهانه روز ملی کشتی.

یکم/ کاری کردی کارستان! ​

دروغ چرا، بچه که بود، وقتی قدش هنوز به کمر بابای خدابیامرزش نمی‌رسید، صبح به صبح، دهه اول محرم به شوق آن صبحانه های‌تر و تازه هیئت از خواب بیدار می‌شد. کاری به منبر و دسته سینه  زن‌ها نداشت. چشم می‌کشید مجلس تمام شود و نوبت به آن چای خوش رنگ معطر کنار نان و پنیر و سبزی و نان قندی‌های خوشمزه برسد.

بهانه هیئت رفتنش بود. ولی از همان وقتی که عین خیلی دیگر از آدم ها، اولین اشک بی اراده اش در کودکی از گونه پایین چکید و دلش شکست و روحش برای غربت حسین بن علی (ع) زخم برداشت، دیگر کاری به صبحانه هیئت نداشت. مرحوم پدرش نسل به نسل یک روضه هشتاد ساله را به پا می‌کرد و محمدرضا از زمانی که یادش می‌آمد، محرم ها، خانه شان وقف سیدالشهدا (ع) بود.

 توی این دستگاه قد کشیده بود و از همان پانزده سالگی که پایش به زورخانه و تشک کشتی باز شده بود، با ضرب مرشد از امیرالمومنین (ع) رخصت می‌گرفت و از اباالفضل (ع) یاری می‌خواست. حالا شده بود جوان اول میدان‌های مبارزه. هرجا نامی از کشتی‌ می‌آمد، همه محمدرضا را با دست نشان می‌دادند. برای خودش کسی شده بود. توی مسابقات بین المللی آبروی ایران را خریده بود و حکومت، روی زور بازوهاش حساب ویژه‌ای باز کرده بود. مسابقات جام آریامهر، تریبون ورزش ایران در دنیا بود، اما محمدرضا طالقانی، جوان جسور کف بازار از محله درخونگاه، توی سرش می‌چرخید هرطور شده خودش را برساند به صف اول مردم.

یک روز مانده به وزن کشی، خبر انصراف طالقانی از مسابقات عین بمب توی جامعه ورزشی پیچید. پشت بند این خبر، باقی کشتی گیر‌ها یکی پس از دیگری طی حرکتی اعتراضی در مخالفت با رژیم، از حضور در رقابت‌ها کناره گیری کردند. روزنامه‌ها از دلاوری محمدرضا طالقانی می‌نوشتند: «ورزشکار‌ها به صف مردم پیوستند». دو شب بعد، توی هیئت شب جمعه به قرار هر هفته نشسته بود که حاج مهدی عراقی آمد نشست کنارش: «حاج پهلوون! ایول ا...! کاری کردی کارستون!» و محمدرضا طالقانی آن شب زیر علم حسین (ع) به این فکر می‌کرد که اگر قدمی در راه مردم و پیروزی انقلاب برداشته ماحصل همین روضه‌ها بوده است. 

از کودکی تا آن زمان که بیست وشش سال داشت، رسم جوانمردی را از پای منبر‌ها آموخته بود و حالا در پاییز پرالتهاب انقلاب به درستی، سمت درست حق و حقیقت را گرفته بود. حاج مهدی دستی به شانه اش کشید و پرسید: «میای بری پاریس؟» غرض، ملاقات با امام (ره) بود، اما بیست و چهار ساعت بعد، مأموران حکومت ریختند در خانه و به صبح نرسیده پایش به زندان باقرشاه میدان منیریه باز شد. سی و نه روز بعد در حالی از زندان آزاد می‌شد که قرار بود به فرانسه سفر کند. روزی که امام (ره) به ایران برگشت، محمدرضا طالقانی، یکی از چندین نیروی حفاظتی در ورودی دانشگاه بود.

دوم/ من کجا، بغداد کجا؟

انقلاب که پیروز شد تا شش هفت سال ورزش مملکت بلاتکلیف مانده بود. محمدرضا طالقانی، پهلوانی با هشت مدال جهانی عطای ورزش را به لقایش بخشید و خودش را بازنشست کرد و رفت راه آهن مشغول به کار شد. اما کشتی را رها نکرد. از سرپرستی تیم کشتی تا ریاست هیئت کشتی و فدراسیون بالا آمد و رسید به جایی که تمام چشم‌ها به انبوه تجربیات پهلوانی اش بود.

بلکه طلسم سی وپنج ساله قهرمانی جهان را در رشته کشتی بشکند. دکتر غفوری فردِ خدابیامرز، دستش را گرفت و کشید کناری و گفت: «حاج محمدرضا، من تو رو به خاطر بچه هیئتی بودنت انتخاب کردم! سی وپنج ساله این تیم رنگ قهرمانی به خودش ندیده. ببینم چه می‌کنی!» و طالقانی بعد از آن جوری به پیراهن مشکی عزای حسین (ع) توسل کرد که انگار اگر رسالتش را به سرانجامی نرساند، مدیون خون حسین (ع) می‌شود.

روزی که خبر قهرمانی تیم ملی کشتی در دنیا پیچید، محمدرضا به روی بیرق فاطمه زهرا (س) توی ورزشگاه دوازده هزار نفری بوسه‌ای کاشت و صبح روز بعد از قهرمانی قبل از همه آمد هیئت کشتی. یک رشته فکس عین آبشار از دستگاه روی زمین ریخته بود و لابه لای پیام‌های تبریک پرشمار، یک فکس بود که زانو‌های محمدرضا را سست کرد.

نوشته بود: «جناب محمدرضا طالقانی عزیز! شما به عنوان رئیس کلاس سولیداریتی المپیک در بغداد انتخاب شدی!» سولیداریتی، دوره‌های مدیریت پایه ورزشی المپیک بود که مدیران ارشد و کارشناس‌های ورزشی هر کشور برای حضور در رقابت‌های المپیک شرکت می‌کردند! حالا دیگر محمدرضا همین طور که به 

هق هق افتاده بود زیر لب با خودش تکرار می‌کرد: من کجا، بغداد کجا.... دو روز بعد نقطه صفر مرزی، دو ماشین با تشریفات و محافظ و راننده منتظر محمدرضا طالقانی بودند. همان شب اول دست به دامن یکی از راننده‌ها شد، برود کربلا. کار ساده‌ای نبود. دور، دور صدام بود. زیارت، پا روی میدان مین گذاشتن بود. خطر داشت. یک مشت دلار گرفت جلو راننده گفت: «منو ببر کربلا». آن شب برای اولین بار بود می‌دید عده‌ای پابرهنه سمت کربلا قدم برمی دارند. بعدتر فهمید این همان حکایت هزارساله اربعین حسین (ع) است. راهی که سال‌ها بعد، پای ثابت سفر‌های هرساله اش شد.

سوم/ حکایت بیرق چهارم

هرسال عید غدیر که می‌شود، سه تا بیرق سر در خانه اش نصب می‌کند: «ولایة علی ابن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» و تا محرم در نسیم ماه ذی الحجه دلبری می‌کند و با طلوع هلال ماه محرم، پایین می‌آید و جایش سه بیرق که خودش از کربلا خریده بالا می‌برد. آن سال یک بیرق دیگر هم به سیاهی‌های محرم سردر خانه اش اضافه شده بود.

پرچم را با احترام بوسید و از چهارپایه بالارفت. همین دیروز بود حاج قاسم و برادرش را توی هیئت مرزداران دیده بود. حاج قاسم را از زورخانه‌های کرمان به یاد داشت. سپاهی رزمنده جبهه‌های جنگ. مدت‌ها بود سراغش را از دوست و آشنا می‌گرفت. پرسیده بود: «کجایی حاج قاسم! نیستی! شنیده ام خارج مرز‌ها مشغول کار‌هایی هستی که مردم هنوز زیاد چیزی از آن نمی‌دانند.» حاج قاسم لبخند زده بود.

از همان لبخند‌های گرم همیشگی و دو روز بعد در جواب احوال پرسی حاج محمدرضا، یک صندوقچه فرستاده بود دم در خانه اش. سیزدهم ماه قمری بود. در خانه حاج محمدرضا به رسم هر ماه باز بود. توی صندوقچه همین بیرقی بود که حالا داشت بالای سردر خانه نصب می‌کرد. پرچم حرم حضرت زینب (س). چند شب بعد بود که خبر رسید حاج قاسم، عاقبت به خیر شده. از چهارپایه که پایین آمد، رفت سراغ گنجه اش. پیراهن سیاه عزا را بیرون کشید و عین تمام این سال‌ها زمزمه کرد: محرم شد و عیدم عزا شد/ حسینم وارد کرب و بلا شد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.