توضیح: به دلیل تداوم محدودیت تردد در ایام قرنطینه خانگی از یادداشتهای شخصی ایام گذشته استفاده شده است.
شنبه| بعد از نماز، امام جماعت آقایی را معرفی کرد. با آقای دکتر، دست دادیم و سلام و احوالپرسیمان تا دم در رسید به سؤال او: حاج آقا، شما برای مجلس ثبتنام نمیکنید؟ خندیدم و چیزهایی در تقبیح نامزدی برای انتخابات گفتم با این مضمون که هرگز چنین اشتباهی نمیکنم. آقای دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: راستش من ثبتنام کردهام. فقط سکوت کردم، دیگر هرچه میگفتم خرابتر میشد!
یکشنبه| یک روحانی توی مترو میبینم. چندروز بود که کسی را با لباس روحانیت توی مترو ندیده بودم. هرچند میدانم بسیاری از دوستان روحانی و معمم در شهر تردد میکنند و معمولا بهخاطر آسایش همسر و فرزندانشان بدون لباس روحانیت سوار اتوبوس و مترو میشوند، ولی کاش اقلا وقتی تنها هستند با همین لباس سوار مترو شوند تا مردم حضور آنان را در کنار خود ببینند و برخی حرفها و حدیثها را تکرار نکنند و خطای سوءاستفاده برخی افراد معدود را به پای همه روحانیت ننویسند.
دوشنبه- جوانی سیوپنجساله مرا کنار میکشد و بدون مقدمه شروع میکند به نجوا کردن؛ به خدا من هم دوست دارم زن داشته باشم و شب توی خانهای گرم بچهام را در بغل بگیرم. بعد سری تکان میدهد و اضافه میکند؛ دیروز تازه نصف حقوق فروردین را گرفته بودم، بعد دستی به روی شلوارش میکشد که سوراخ است و توضیح میدهد:
۲ نفر جوان ریختند سرم و چاقو زدند و پولهایم را بردند! با زبان بیزبانی میپرسد: حالا باید چه کنم؟ من هم با زبان بیزبانی میگویم: شرمنده و متأسفم که نمیتوانم برایت کاری بکنم!
سهشنبه| تا به ایستگاه برسم، اتوبوس مسافرش را پیاده میکند و گاز میدهد و میرود. میدوم، اما به اتوبوس نمیرسم! خسته و کلافه و ناراحت آهی میکشم و توی دلم غرولندی میکنم. از راننده اتوبوس ناراحتم که چند ثانیه برای رسیدن و سوار شدن من صبر نکرده است. هنوز اتوبوس خیلی دور نشده است که یک ماشین ترمز میکند و شیشه را پایین میدهد. راننده سلام میکند و تعارف میزند: بفرمایید حاج آقا! دوستی است که مدتها بود از او بیخبر بودم و ندیده بودمش. حالا از اینکه به اتوبوس نرسیدهام خوشحالم.
چهارشنبه| جوانی با چهره درهم رفته، نچنچ کنان وارد واگن میشود و روبهروی من مینشیند. تا راه افتادن قطار مترو هنوز چند دقیقه باقی مانده و او که دنبال کسی میگردد تا شکایت و ناراحتی اش را ابراز کند علت کلافه گیاش را توضیح میدهد؛ دانشجوی دانشگاه آزاد است و از غربیترین نقطه خارج شهر آمده به شرقیترین نقطه شهر و تازه فهمیده است امروز استاد کلاس را تشکیل نمیدهد و حالا باید برگردد! میپرسد: نمیشد با پیامکی اطلاعرسانی کنند؟
پنجشنبه| مشغول برفروبی پشتبام هستم که چوب دسته پارو میشکند. مجبور میشوم به ابزارفروشی بروم و دسته پارویی فراهم کنم. دم در مغازه چندین دسته بیل را کنار دیوار گذاشتهاند. یکی را برمیدارم تا به خیال خودم دهپانزده هزار تومان بدهم و ببرم. قیمت چوب دسته بیل و پارو ۵۰ هزار تومان است! با تعجب به فروشنده میگویم واقعا باورکردنی نیست! این چوب دسته بیل ۵۰ هزار تومان؟ با خود میگویم: دیگر نمیشود به دسته بیل هم بیاحترامی کرد!