شنبه| مثل بقیه صبحها در آغاز روز، اولین کارم پاککردن پیامهای عمومی واتساپ است. میتوانم بفهمم که کسی مثلا یک ویدئو درباره تجربه موفق یک مسجد را برای من که روحانی هستم بفرستد یا مثلا متن مصاحبهای درباره تربیت کودک را برای یک مادر ارسال کند، ولی ارسال انبوه و هرروزه پیامهای عمومی برایم تعجب دارد و اصلا نمیتوانم کسانی را که هر روز اول صبح پیامهای مشترک «صبحبهخیر» و «روزتانخوش» با عکس گل و بلبل میفرستند درک کنم. بهویژه من که دایره ارتباطات و تماسهایم خیلی گسترده است و حجم حافظه گوشیام خیلی محدود است، واقعا مشکل بزرگی با اینگونه پیامها دارم و هر روز کلی وقتم صرف پاککردن آنها میشود، بدون خواندن و دیدنشان! نکته مهم و حساس هم اینجاست که بهطور طبیعی ارسال منظم و مستمر اینطور پیامها باعث عادیشدن و کاهش حساسیت مخاطب میشود و دیگر حتى اگر ارسالکننده پیام بخواهد روزی یک پیام شخصی و مهم را برای طرف مقابل بفرستد، احتمالا هیچ توجه او را جلب نخواهد کرد و پیامش دیده و خوانده نخواهد شد!
یکشنبه| سر پیچ یک خانم میانسال با شدت جلوی ماشین دست تکان میدهد؛ آنقدر که احساس میکنم مشکلی دارد و باید توقف کنم. سرعت ماشین را کم میکنم و کمی جلوتر نگه میدارم. وقتی سوار میشود، تازه عمامهام را که کنارم گذاشته بودم میبیند. بندهخدا موقعیت خاصی پیدا کرده؛ معلوم است که خیلی عجله دارد و باید زودتر خودش را بهمیدان برساند و حالا هم که سوار شده است، نمیتواند پشیمان شود و برگردد! سر صحبت را باز میکند و از درددلهای خودش و شوهر نظامی بازنشستهاش میگوید که بعد از سالها سابقه جبهه، کسی سراغی از او نمیگیرد. وقتی بهمیدان میرسیم، مسیر را تغییر میدهم و با اینکه فرصتی ندارم، او را بهساختمان یکی از نهادهای نظامی میرسانم که قرار است کار اداری همسرش را دنبال کند. موقع خداحافظی آنقدر دعا میکند که اثر دعایش را با تمام وجود احساس میکنم.
دوشنبه- ماشین اینترنتی درخواست کردهام و سر خیابان منتظرم. تلفنی با رانندهتاکسی صحبت میکنم. خیلی غلیظ میگوید: «سلامعلیکم و رحمها... و برکاته!» وقتی میرسد و سوار میشوم، همان اول کار از راننده که عاقلهمردی خوشروست میپرسم: «از راه دور فهمیدی که با آخوند طرفی؟» میخندد و معلوم میشود که سبک و مدل ارتباطش با همه اینطوری است!
سهشنبه- شب برای پیگیری کاری بیرون آمدهام و قدری بعد از وقت نماز مغربوعشا در خیابان هستم. حدود نیمساعتی وقت دارم و با خودم فکر میکنم بهتر است از وقت استفاده کنم و نمازم را بخوانم. سراغ مسجد محل را میگیرم و آنطرف خیابان مسجد را پیدا میکنم، اما درهایش بسته است، با اینکه حدود یک ساعت بیشتر از وقت نماز نگذشته است! کاش مساجد ما طوری بود و شرایط اجازه میداد که فرصت بیشتری آغوش آرامش و امنیتشان را برای همه مراجعهکنندگان باز میکردند و کاش اوضاع طوری بود که حتى یک نفر که نماز هم نمیخواند، میتوانست در هر ساعتی از شبانهروز به مسجد بیاید و خلوت کند و خستگی روحش را بتکاند!
چهارشنبه- دخترکم را برای تزریق واکسن یکسالگیاش بردهام. موقعی که دکتر میخواهد تزریق را شروع کند، دخترک را از همسرم میگیرم و به سینه فشار میدهم. وقتی سوزن سرنگ را در بازویش فرومیکنند و صدای جیغ بچه بلند میشود، بند دلم پاره میشود! با اینکه همهچیز روبهراه است، با اینکه من و مادرش در کنار او هستیم، با اینکه برای سلامت و امنیت او آمدهایم، با اینکه کار را بهدست پزشک متخصص و آشنا و امین سپردهایم، باز هم طاقت ناله و گریه سوزناک کودک را نداریم. دلم آشوب میشود. بهیاد همه بچههایی میافتم که هر جای دنیا و هر زمانی از روزگار، از کربلای دیروز تا یمن امروز، پیش چشم پدر و مادرشان پرپر شدهاند.
پنجشنبه- برای کار ماشین بهتعمیرگاه آمدهام. از جوانی که کناری ایستاده و ماسک نزده است میپرسم: «چرا ماسک نمیزنی؟ خطرناک است!» انگار دنبال بهانه است تا حجم عظیمی از درد و ناامیدی را بر سرم آوار کند: «زنده بمانم که چه بشود؟» به عمامه من نگاه میکند و با پرسش تلخ خود غافلگیرم میکند؛ سؤال دردناک و تلخی که در آن لحظه من با هیچ تحلیل فلسفی و توجیه عالمانهای نمیتوانم پاسخ بدهم. با خود میخوانم: «زندگیکردن من مردن تدریجی بود/ آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم!» ادامه میدهد: «قرار است یک ماه دیگر بروم برای عقد و نامزدی و دیشب حلقه را قیمت کردهام؛ حلقهای که سهچهارمیلیون تومان بوده، شده است ۱۰ میلیون تومان!»