۱۰ روز نگذشته بود که او برگشت. حسین من آمد، روی دست مردم. با چهرهای که ترکشها گلگونش کرده بودند...
الهام مهدیزاده/شهرآرانیوز - «چهرهاش از آن چهرههای کاریزماتیک و خاص بود. این حرف من نیست. هرکس حسین را دیده بود، میگفت چهرهاش است؛ از آن چهرههای خاصی که رنگوروی شهادت دارد.» چندباری از سر شوخی به او گفتم: «حسینآقا! حسینجانم! میدونی چقدر چهرهت رو دوست دارم؟» هردفعه که این جمله را میگفتم، نگاهی خاص به من میکرد و من فوری ادامه میدادم: «به جون زهرا، نمیخوام بگم که برای دفاع از حرم نرو؛ برو، اما فقط قول بده مراقب چهرهت باشی.» دقیقا سهماهی از عقدمان گذشته بود که محرم شروع شد. آن سال شهرداری در طرحی با عنوان «همه خادمالرضاییم» عکس تعدادی از مشاغل و مردم مشهد را روی بیلبوردهای شهری نصب کرد. یکی از آدمهای داخل آن عکس، حسین من بود. آن روزها و قبل از آنکه حسین برای آخرینبار به سوریه برود، عکسی از چهرهاش با همان لباس دفاع مقدس گرفتند. آن تصویر تا مدتی روی بیلبوردهای شهر بود. حسین رفت و من با چهرهاش روی بیلبوردهای خیابانهای شهر ذوق میکردم. ۱۰ روز نگذشته بود که او برگشت. حسین من آمد، روی دست مردم. با چهرهای که ترکشها گلگونش کرده بودند.
متولد ۷۶ است. از آن دهههفتادیهای خاص، از آنهایی که رفتار و حرف زدنش برخلاف سن شناسنامه ای، بوی پختگی دارد. انگار سالهای سال راوی مدافعان حرم بوده است. زهرا سادات رضوی، همسر شهید حسین هریری، راوی چهار ماه و دو روز از خوشترین روزهای زندگیاش است. صحبتمان با زهرا خانم یک ساعت و ۴۰ دقیقهای طول میکشد و او خاطراتش را از شب خواستگاری تا شب خداحافظی با این شهید مدافع حرم روایت میکند.
عهدی از جنس جهاد
روایت زهرا خانم از ماه رمضان سه سال قبل و شبهای خواستگاری شروع میشود: «دقیقا اولین روز ماه رمضان سال ۹۵ بود که مادر حسین آقا برای خواستگاری با مادر من صحبت کرد؛ البته خانوادههای ما از مدتها قبل با هم آشنا بودند. پدرم بازرس شرکت قطارشهری است. آن زمان حسینآقا هم در مجموعه بازرسی قطارشهری مشهد کار میکرد. حسینآقا همان جلسه اولی که به خواستگاری آمد، از خواست قلبیاش گفت: «زندگی با من شرایط خاصی داره و من ترجیح میدم همین اول به شما بگم. من تا هر وقت که صحبت از دفاع و حریم و امنیت باشه، آروموقرار ندارم. من نمیتونم تو این دنیا باشم، اما بگم بیخیال اینکه چه اتفاقی برای بقیه میفته. من اگر الان که جوونم از جوونیم برای دفاع استفاده نکنم، نمیتونم بعداً جلوی بچهم سرم رو بلند کنم. ببینید من تا هر وقت و هر زمان که فرمان جهاد بدن، میرم.»
حرفهایش را پشتسر هم میگفت و من همانطور که چشم به زمین دوخته بودم، جملاتش را در ذهن مرور میکردم. گاهی هم تصور میکردم اگر همسر او باشم و او برای جهاد برود، چهکار میکنم. همه اتفاقات حتی آخرین حالت را که شهادت او بود، مرور کردم. در همین حالواحوال بودم که حسین جمله آخرش را گفت: «میدونم خواسته بزرگیه، اما میخوام بادقت فکر کنین، بعد جواب بدین.»
آینده روشن مدافعان حرم
حرفهای زهرا خانم با بوی چای دمکشیده و صدای استکانهای پرچای برای لحظاتی قطع میشود. مادرش با سینی چای وارد اتاق میشود: «بفرمایید چای!» صحبت زهرا خانم با حال دگرگون آن روزهایش ادامه مییابد: «روزهای سختی بود؛ چون باید تصمیم مهمی میگرفتم و پای تصمیمم میماندم. آن روزها هرکس که مرا میشناخت، با هر زبانی که میتوانست، به من میفهماند که این کار را نکنم. میگفتند تو سنی نداری. میگفتند در هجدهسالگی همسرت را از دست میدهی. میگفتند داعش به کسی رحم نمیکند. میگفتند آینده مدافعان حرم روشن است.»
با همه این حرفها چند روزی فکر کردم. باید خودم را در این چند روز حلاجی میکردم که آیا توان و تحمل نبودنش را دارم؟ یکی از آن شبها برای افطار سر مزار شهدا رفتیم. بعد افطار از خانواده خواستم که سر مزار شهدا خلوت کنم. دنبال چیزی بودم که آرامم کند. آن شب، شب عجیبی بود. انگار شهدا مرا بهسمتوسوی خودشان میکشاندند. همه حرفهای دلم را به شهدا گفتم و برای گرفتن این تصمیم بزرگ، مصمم و آرام شدم.
مراسم بلهوبرون من و حسینآقا نیمه ماه مبارک رمضان که شب میلاد امام حسنمجتبی (ع) بود، برگزار شد. آن شب بزرگترها قرارومدار عقدمان را برای روز عید فطر گذاشتند.»
رفت به خاطر هدفش
زهرا خانم روزهای عقدش را با شوق به تصویر میکشد: «چه روزهایی بود! شوخیها، تفریحها. خیلیها فکر میکنند هرکسی که مدافع حرم یا رزمنده شد، هیچ خوشی و تفریحی ندارد، اما حسین من اینطور نبود. کارش را انجام میداد و از تفریح و با من بودن هم کم نمیگذاشت. همان سهماهی که باهم بودیم، چندبار به ماموریت رفت و حتی یکبار برای ماموریتی چندروزه راهی خواف شد، اما وقتی که برگشت، با وجود آنکه خسته بود، باهم بیرون رفتیم.»
روایت دوران شیرین با هم بودن زهرا خانم و حسین به روزهای پایانی میرسد و او از روز اعزام حسین میگوید: چهار ماه از عقدمان گذشته بود که با حسین برای اعزام به شهر حلب، تماس گرفتند. شب قبل از اعزام، حسین تلفنی با من قرار گذاشت تا به حرم برویم. حسین قبل از رسیدن به حرم، داخل ماشین سر صحبت را باز کرد: «امروز برای اعزام به من زنگ زدن و قراره فردا به تهران برم و از اونجا با یک پرواز به دمشق. من به پدر و مادرم گفتم قراره به دمشق برم، اما به تو میگم اوضاع تو حلب، خوب نیست. من و چند نفر دیگه قراره بهعنوان تخریبچی بریم.» حرفهایش برای من سنگین بود. حرف که میزد، بغض گلویم را فشار میداد. هنوز حرفش تمام نشده بود که بغضم شکست. قبل از رفتن بارها به من گفته بود که طاقت دیدن اشکهایم را ندارد. من هم دوست نداشتم با جاری کردن اشک هایم، او را از رفتن منصرف کنم. تصمیم گرفتم همانطور که حرف میزند، سرم را سمت شیشه ماشین بچرخانم تا اشکهایم را نبیند.
آن شب حسین خیلی حرف زد و لابهلای حرفهایش وصیت کرد. انگار میدانست که این رفتن، بازگشتی ندارد: «زهراجان! شاید بعد رفتنم خیلیها بگن چطوری شما دو نفر دل ازهم کندین؟ یا مثلا بگن حتما اینا چند ماه تو عقد بودن و برای همین راحت دل کندن. اما تو خودت بهتر میدونی که تمام زندگی من هستی و طاقت دوریت رو ندارم. اگر میرم، فقط بهخاطر هدفمه؛ همون هدفی که شب اول بهت گفتم. یادته که چی گفتم؟»
برمیگردم؛ یا با پای خودم یا روی دست مردم
روایت لحظه وداع را زهرا خانم با بغضی در صدا، آرامتر از قبل تعریف میکند. آرام میگوید تا با نفس گرفتن میان جملات، بغضش نشکند: «صبح اعزام حالم اصلا خوب نبود. انگار قسمتی از وجودم قرار بود از من جدا شود. حسین وقتی آمد، از من خواست با یک برگه تا جلوی پلهها بروم: «زهراجان! خواستم تنها بیای تا وصیتنامهام رو بنویسم و به تو بدم.» روی برگهای که به او دادم، چند خط نوشت و گفت: «زهرا! بقیه وصیتم رو بعدا بهت میگم.» موقع رفتن، مادرم آب و قرآن را آماده کرد. باید خداحافظی میکردم بدون قطرهای اشک. نمیخواستم با گریههایم ذرهای حسین را مردد کنم یا چشمهای مادرم که به من دوخته شده بود را نگران کنم. آن روز بعد رفتن حسین، داخل اتاقم رفتم و در تنهایی یک دل سیر گریه کردم.
۱۰ شب از رفتن حسین گذشت. حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب راس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روزها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسینآقا زنگ بزند. حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ میزد.
اما شب آخر؛ شب آخر طور دیگری بود. آن شب دلم نمیخواست صبح طلوع کند. آن شب برخلاف تمام شبهای قبل سهبار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست راس ساعت۱۰ شب زنگ زد. تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه میتوانستیم صحبت کنیم و بعد قطع میشد. تمام شبهای قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم. نمیدانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شبهای قبل گوشی را گوشهای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرفها را فرداشب که زنگ زد، میگویم. با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمیشد، حسین من بود. انگار دنیا را به من داده بودند. نمیدانید چطور گوشی را جواب دادم: «وای ببین، حسینجان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.»
دوباره حرفهایمان جان گرفت. گفتیم و گفتیم. کمی که گذشت، حسینآقا به من گفت: «زهراجانم! یه خواهشی دارم؛ برو وصیتنامه ام رو بیار تا کاملش کنم.» این جمله را که گفت، قلبم به تپش افتاد. انگار به لحظههای آخر و جملات آخر نزدیک میشدیم. با آنکه به دلم افتاده بود این آخرین تماس ماست، شیطنت کردم و گفتم: «حسینآقا! بذار برای فردا. حالا که دوباره زنگ زدی، بذار یک دل سیر حرف بزنیم.»
حسین اصرار کرد و من برگهای آوردم تا وصیتنامهاش را کامل کند. باز ۲۰دقیقه تلفن قطع شد و دوباره هم نشد خداحافظی کنیم. مطمئن شدم که محال است دوباره زنگ بزند. حرفهایش خواب از سرم پراند. نمیدانستم فردا که آفتاب طلوع میکند، چه اتفاقی برای من و حسین رقم میخورد. در این فکرها بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. خدای من! حسین بود که برای سومینبار زنگ میزد. شبهای قبل فقط یکبار زنگ میزد و حتی اگر حرفهایمان ناتمام میماند، دوباره زنگ نمیزد و میگفت: «ببخش اینجا بچهها زیادن. اونا هم میخوان حرف بزنن؛ برای همین دوباره زنگ نمیزنم.»
آن شب حسین سهبار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سهبار زنگ زدی؟» به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچهها منتظرن، اما ازشون اجازه گرفتم. گفتم بذار یکبار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخریه که میخوام با خانمم صحبت کنم».
این جمله را که گفت، بیتاب شدم. نتوانستم جلوی خودم و دلتنگیام را بگیرم. فوری حرفش را قطع کردم و گفتم: «حسینجان! من خیلی دلتنگت هستم. کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی.»
زهرا خانم ادامه میدهد: یادم هست در تمام ۱۰ شب قبل که زنگ زد، یکی یا دوبار از دلتنگیام به او گفتم. حسین آن شبها با حرفهایش آرامم میکرد، اما به من میگفت که دورههای آنها سهماهه است و نمیتواند زودتر برگردد.
آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!» گفتم: «حسینجانم! من جدی گفتم». گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.»
حرفش درست بود آمد. روی دست مردم آمد. حسین بالاخره آمد.