سرخط خبرها

دوست داریم روز پدر جلوی دید کسی نباشیم

  • کد خبر: ۲۰۳۰۴
  • ۱۹ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۸
  • ۲
دوست داریم روز پدر جلوی دید کسی نباشیم
گپ و گفتی با همسر و فرزندان شهید مدافع حرم به مناسبت روز پدر
عطائی - صدر - روز پدر یا روز مادر از آن روز‌های خاص تقویم است. تکاپوی اینکه چه کنیم و چطور از خجالت زحماتشان بر بیاییم، چه کادویی بگیریم و .... اما حواسمان نیست عده‌ای از نعمت داشتن پدر و مادر محروم هستند، عده‌ای یتیم، عده‌ای بی‌سرپرست و عده‌ای دلتنگ مادر و پدر از دست داده هستند. چه حال و روزی دارند کودکانی که پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و در این روز شاهد دید و بازدید گرم و صمیمی هستند. تلویزیون، رادیو و رسانه‌های جمعی و مجازی امان نمی‌دهند و با یادآوری دائم این مناسبت‌ها، بر دلتنگی این عزیزان می‌افزایند. بیشتر کشور‌ها همانند کشور ما ایران، روزی خاص برای قدردانی از زحمات پدران دارند. پدران یا آقایان فرقی در کارکرد این روز نمی‌کند. در کشور ما روز پدر هم‌زمان شده با میلاد امام علی (ع). گفت‌وگوی این هفته ما با همسر و فرزندان شهید مدافع حرم، سیدمحمدرضا سیدی است. فرزندانش در نوروز امسال وارد سومین سالی می‌شوند که پدر را ندیدند. تنها تصویر پدر که بر قاب‌های میخکوب شده به دیوار دیده می‌شود.

هرچه از اخلاق خوبش بگویم بازهم کم است
مریم سادات حسینی، همسر شهید مدافع حرم سیدمحمدرضا سیدی، است که ۱۹ فروردین ۹۶ در حمای سوریه با اصابت تیر به قلبش به شهادت می‌رسد. مریم سادات ۳۴ سال دارد و با شهید سیدی هم سن بوده است. مریم سادات می‌گوید: «پدر و مادرم اهل مزار شریف افغانستان هستند، اما خودم متولد تهران هستم. آقا محمدرضا هم متولد شهرستان دلیجان است و خانواده‌اش از مزار شریف به ایران آمدند. با اینکه نسبت فامیلی داشتیم و آقا محمدرضا نوه عمویم می‌شد، اما تا قبل از ازدواج خیلی رفت‌و‌آمد نداشتیم و زیاد همدیگر را ندیده بودیم. یک یا دو بار در کودکی ایشان را دیده بودم. ازدواجمان کاملا سنتی بود و خدا را شکر می‌کنم با ایشان ازدواج کردم. هرچه از اخلاق و منش شهید محمدرضا بگویم باز هم کم است. آن‌قدر خوب بودند و خوبی می‌کردند که باعث حسادت و غبطه خوردن دیگران می‌شد.»
نرگس سادات، فرزند بزرگ و تنها دختر خانواده، است. پسر‌ها هم به ترتیب سیدعباس، سیدمحمدمصطفی و سیدعلی اکبر نام دارند. نرگس سادات از همان لحظه ورود به آشپزخانه می‌رود و چای و میوه برایمان آماده می‌کند. پسر‌ها هم دور مادر می‌نشینند و به گفت‌وگوی ما گوش می‌دهند.

بند کفش‌هایم را می‌بست
از مریم سادات می‌خواهیم تا درباره شهید سیدی بیشتر برایمان تعریف کند. او می‌گوید: «۱۵ سال داشتیم که ازدواج کردیم. نرگس هم خیلی زود به دنیا آمد. تا ۲ سال قبل از شهادت همسرم با خانواده پدری ایشان زندگی می‌کردیم. نرگس دوازده ساله بود که از آن‌ها جدا شدیم و به خانه خودمان رفتیم. آقا محمدرضا همیشه اخلاق خوبی داشت، ولی این ۲ سال قبل از شهادت خیلی بیشتر از گذشته مهر و محبت به ما داشت. هر وقت خانه بود اجازه نمی‌داد من کاری انجام دهم. کار‌های خانه را هم تقسیم کرده بود. هر چه می‌گفتم کار‌ها را خودم انجام می‌دهم، اجازه نمی‌داد و می‌گفت شما خیلی زحمت من و بچه‌ها را کشیدی و باید استراحت کنی. اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم. ۲ سال قبل از رفتن به سوریه مثل یک فرشته شده بود و همه نوع هوای ما را داشت. هر وقت می‌خواستیم با هم بیرون از خانه برویم، زودتر خود را به در خانه می‌رساند و اول کفش‌هایم را جفت می‌کرد بعد اگر کفشم بند دار بود اجازه نمی‌داد خم شوم خودش خم می‌شد و بند کفش‌هایم را می‌بست.»
با گفتن این خاطرات لبخند بر لبانش می‌نشیند و به همسرش افتخار می‌کند، ما هم می‌گوییم دیگران حق داشتند که به رابطه شما و همسر شهیدتان حسودی کنند. مریم سادات می‌گوید: «هفته‌ای یک‌بار بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و به آن‌ها می‌گفت مادرتان برای شما خیلی زحمت کشیده است و باید قدرشان را بدانید. می‌گفت هر شب قبل از خواب دست و پای مادر را ببوسید و بعد بخوابید.»
دوست داریم روز پدر جلوی دید کسی نباشیم
به بهانه زیارت حرم حضرت زینب (س) من را راضی کرد
خانواده همسرش هم مثل پسر شهیدشان هوای عروس و فرزندانش را دارند. مریم سادات می‌گوید: «همه خانواده و فامیل، همسرم را دوست داشتند. خانواده همسرم از همان ابتدا مرا دوست داشتند و حالا هم احوال‌پرس ما هستند و کمک می‌کنند.»
او یکی از دلایل لطف و مهربانی بیشتر همسرش را تصمیم جدی ایشان برای رفتن به سوریه می‌داند و می‌گوید: «آقا محمدرضا می‌دانست که من با رفتن ایشان مخالف هستم و در این ۲ سال خیلی مهربان‌تر از قبل شده بود. وقتی هم از قصدشان برای رفتن به من و خانواده خودشان گفتند مخالفت کردیم.»
شهید سیدی بعد از ۵ بار رفت‌و‌آمد بین سوریه و مشهد به شهادت می‌رسد. مریم سادات می‌گوید: «بار اول به بهانه زیارت حرم حضرت زینب (س) من را راضی کرد و به سوریه رفت. با خودم گفتم بار اول زیارت می‌کند شرایط را هم می‌بیند و دیگر خودش منصرف می‌شود، اما این اتفاق نیفتاد و هربار برای رفتن مشتاق‌تر می‌شد. بار دوم هم من مقاومت کردم و رضایت نمی‌دادم، ولی آن‌قدر با من و بچه‌ها صحبت کرد که رضایت دادیم. بعضی وقت‌ها بچه‌ها غذا باب میلشان نیست و آن را نمی‌خورند. هر وقت آقا محمدرضا در خانه بود، سرسفره غذا برای بچه‌ها تعریف می‌کرد که کودکان سوری همین غذا را هم آنجا پیدا نمی‌کنند حتی آب آشامیدنی خود را هم از ما می‌گیرند. به بچه‌ها می‌گفت قدر نعمت را بدانید و مادرتان را اذیت نکنید. از بار سوم به بعد وقتی اشتیاقشان را به مبارزه و دفاع از حرم دیدم، دیگر حرفی نزدم و مانع رفتنش نشدم.»

گلوله به قلبش اصابت کرد
مریم سادات درباره نحوه شهادت شهید سیدی می‌گوید: «محمدرضا هر روز از آنجا زنگ می‌زد و از حالش خبر داشتیم. دوستان و هم‌رزمانش به او می‌گفتند هر روز با خانواده تماس نگیر اگر یک روز به هر دلیلی مثل نبود برق به آن‌ها زنگ بزنی دلتنگ و نگرانت می‌شوند. می‌گفت اگر زمانی مشکلی پیش آمد و تلفنم برق کافی نداشت نگران نشوی. هربار که به خط مقدم می‌رفتند ۱۵ روز خط بودند و ۱۵ روز استراحت داشتند، اگر هم نیروی جدید رفته بود، دو هفته تا یک ماه می‌آمد پیش ما مشهد. چند روز قبل از دوم فروردین پیام داد که تازه از خط برگشته است و دارد استراحت می‌کند. اما دوم فروردین پیام داد دوباره به خط می‌رود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفتند تعدادی از بچه‌ها جلوی خط گیرکردند و به حمایت ما نیاز دارند. گفتند برایمان دعا کن و آیت‌الکرسی بخوان تا به سلامت برگردیم. اما این آخرین پیامش بود.»
۳ روز از آخرین پیام شهید سیدی می‌گذرد که مریم سادات نگرانشان می‌شود. می‌گوید: «یکی از اقوام هم سوریه بودند و به من پیام دادند از محمدرضا خبر داری؟ گفتم نه او هم گفت من هم خبری از او ندارم بعد‌ها متوجه شدم که می‌دانست او شهید شده است و به ما نگفت. دوباره روز بعد تماس گرفتم اصرار کردم اگر خبری دارند به ما بگویند، ولی گفتند نه. چند روز گذشت از طرف سپاه با ما تماس گرفتند و گفتند محمدرضا زخمی شده و ترکش خورده است و به تهران منتقلش کردند. بعد هم گفتند به کما رفته است. همان شب همراه بچه‌ها به حرم رفتم و از آقا امام رضا (ع) سلامتی محمدرضا را خواستم، ولی او شهید شده بود. بعد از برگشت خبر شهادتش را به ما دادند. تک تیرانداز او را هدف گرفته بود و گلوله به قلبش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود.»
دوست داریم روز پدر جلوی دید کسی نباشیم
همیشه صفر تا صد کار را خودش انجام می‌داد
شهید سیدمحمدرضا سیدی، فرمانده یکی از گروهان‌های مدافعان حرم، بود و همراه با گروهانش برای کمک به هم‌رزمانشان به خط می‌رود. مریم سادات می‌گوید: «با اینکه سن زیادی نداشت، ولی فرمانده شده بود. عادت داشت همیشه صفر تا صد کار را بر عهده بگیرد و تا آن را به پایان نمی‌رساند رهایش نمی‌کرد. در کار و شغلش همین طور بود. سنگ کاری ساختمان انجام می‌داد و تا کارش را به خوبی به پایان نمی‌رساند دست از کار نمی‌کشید. همه از کارش راضی بودند و دوست نداشت کسی از کارش ایراد بگیرد. فکر می‌کنم به دلیل همین توانایی‌هایش فرمانده شد.»
پدرش بعد از شهادت پسر فوت می‌کند. مریم می‌گوید: «پدرشوهرم بعد از شهادت محمدرضا سکته کرد و فوت شد. همسرم ۶ خواهر و یک برادر دارد. پدر و مادر خود محمدرضا هم رضایت نداشتند که او به سوریه برود. روزی که می‌خواست عازم شود به مادر و خواهر بزرگشان زنگ زدم و خبر دادم. به خانه آمدند و هر چه گفتند نرود به حرف نکرد و گفت «جلوی مرا نگیرید، تصمیم را گرفتم و می‌خواهم بروم.» همه کارهایش را قبل از رفتن خودش انجام داد و روز اعزام هم ساکش را بست و رفت.» مریم سادات درباره مسئولیت‌پذیری شهید سیدی می‌گوید: «۱۵ سال داشتیم که ازدواج کردیم، ولی با این حال همان موقع محمدرضا کار می‌کرد و خرج زندگی را در می‌آورد مثلا یک سال قبل از ازدواج ما، پدرشوهرم همراه با یکی از داماد‌ها زمین کشاورزی گرفتند و، چون اطلاعاتی در این‌باره نداشتند آن سال ضرر کردند، اما محمدرضا همان سال خرج هر دو خانه را تأمین کرد. از همان کودکی اهل کار بود و از همان زمان سنگ کاری ساختمان را شروع کرد.»

با پدرم دوست و رفیق بودم
از بچه‌ها می‌خواهیم که درباره پدرشان برای ما صحبت کنند. نرگس سادات ۱۷ ساله فرزند بزرگ خانواده است و مشخص است که خیلی هوای مادرش را دارد. نرگس می‌گوید: «چون پدر و مادرم زود ازدواج کردند و من هم زود به دنیا آمدم رابطه صمیمی و دوستانه‌ای با آن‌ها دارم. رابطه من و مادرم فراتر از مادر و دختر است و کاملا با هم دوست هستیم. مادر گفتنی‌ها را درباره پدرم گفتند. با پدر هم رفیق و دوست بودم. هر اتفاقی که برایم پیش می‌آمد اول به پدر می‌گفتم. خیلی دوستمان داشت و با ما شوخی می‌کرد. اگر کاری می‌خواستم انجام دهم اول به پدر می‌گفتم و نگرانی از گفتن نداشتم.»
خاطرات زیادی از پدر دارد و می‌گوید: «پدر خیلی مهربان بود هیچ وقت نشده بود درخواستی از پدر داشته باشم و به من نه بگوید. چند سال پیش با اینکه سن کمتری داشتم به پدر و مادرم گفتم دوست دارم مثل بقیه هم‌کلاسی‌هایم تلفن همراه داشته باشم. یادم هست مادرم مخالفت کردند، ولی پدر، مادرم را راضی کرد و می‌گفت دخترمان دوست دارد گوشی داشته باشد من به دخترم اعتماد دارم و می‌دانم از گوشی درست استفاده می‌کند. بالاخره مادر را راضی کرد و گوشی برایم خریدند. همیشه قبل از اینکه من خواسته‌ام را بگویم برایم خریده بودند درباره همه ما همین‌طور بودند.»

قصه خیالی فردی ناشناس و ۴ روز تلخ
نرگس می‌گوید: «بعد از شهادت پدر یک سال مدرسه نرفتم، بعد هم که رفتم حرف‌هایی می‌شنیدم که تحمل آن برایم از شهادت پدر سخت‌تر بود. خیلی‌ها می‌گویند پدرت برای پول به جنگ رفته است. این حرف‌ها داغ آدم را بیشتر می‌کند. یادم هست هنوز چهلم پدر نشده بود که رفتیم بهشت رضا هنوز اذان شب را نداده بودند که رفتیم خانه عمه‌ام تا نماز بخوانیم که به ما گفتند، یک نفر آمده سر مزار پدرم و گفته که او را دشمن به شهادت نرسانده است و نیرو‌های خودی به پدرم تیر زدند. آن‌قدر همانجا گریه کردم که سر مزار گریه نکرده بودم.»
مادر نرگس حرف او را ادامه می‌دهد: «همان روز سر خاک یک نفر پیش من آمد و گفت شما همسرش هستید گفتم بله و گفت محمدرضا خواب بوده و یک نفر می‌خواسته با او شوخی کند، دور سرش دستمال بسته و بالای سر او رفته است. محمدرضا بیدار شده و از دیدن او ترسیده و فرار کرده و به سمت بچه‌های خودمان رفته و به اشتباه تیر خورده است. سر این حرف خیلی ناراحت شدیم و تا متوجه واقعیت شدیم، ۴ روز گذشت. خیلی در این مدت ناراحت بودیم هم خودم و هم مادر شوهرم همه اشک می‌ریختیم. با خودم می‌گفتم چرا این حرف را می‌زنند. وقتی از خانم رابط مهاجران در بنیاد شهید پرسیدم گفتند: «واقعیت همان است که گفتیم دشمن به قلبشان شلیک کرده است.»

محمدرضا تمام نیروهایش را از زیر قرآن رد کرد
مریم سادات می‌گوید: «خیلی درد دارد که تو هم عزیزت را از دست بدهی و هم حرف‌های بی‌اساس دیگران را بشنوی. اوایل با شنیدن این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شدم عکس محمدرضا را برمی‌داشتم و با او دعوا می‌کردم که چرا رفته و این حرف‌ها را برای ما گذاشته است. چند وقت بعد از این ماجرا آقا و خانمی به خانه ما آمدند و من نبودم و دخترم آدرس مادرشوهرم را به آن‌ها می‌دهد به آنجا که می‌روند. آن آقا گفته فرمانده محمدرضا بوده است. عمه بچه‌ها درباره آن ماجرا می‌گوید و از نحوه شهادت همسرم می‌پرسد. آن شخص می‌گوید این حرف‌ها درباره نحوه شهادت محمدرضا بی اساس است. خودم روزی که محمدرضا به خط برگشت آنجا بودم. محمدرضا تمام نیروهایش را از زیر قرآن رد کرد و بعد هم خودش قرآن را به من داد تا از زیر آن رد شود و به خط برود. هر چه به محمدرضا گفتم تو باید بمانی و از اینجا نیروهایت را هدایت کنی، قبول نکرد و گفت «دلم طاقت نمی‌آورد باید همراه آن‌ها باشم.» بعد ۱۵ دقیقه هم خبر شهادتش را برای ما آوردند. همسرم همیشه همین‌طور بود هیچ وقت کاری را به کسی نمی‌سپرد که خودش بنشیند از دور نگاه کند.»

اجازه نمی‌دهم دیگران به ما ترحم کنند
حرف‌ها و حدیث‌ها خیلی ناراحتمان می‌کند، می‌گویند شهدای مدافع حرم به خاطر پول رفتند. هیچ‌کس نمی‌تواند خودش را جای خانواده ما بگذارد. این‌ها را نرگس سادات می‌گوید و ادامه می‌دهد: «آن‌ها که این حرف‌ها را می‌زنند در خانه و زندگی ما نیستند. نمی‌دانند غم نبودن پدر چقدر سنگین است. نمی‌دانند مشکلات ما چیست.
همسر و مادر شهید چه دردی را تحمل می‌کنند یا بچه‌ها چه کمبود‌هایی دارند. فکر می‌کنند، دغدغه ما مادی است و می‌گویند حقوقتان را که سروقت می‌گیرید، می‌توانید با این پول برنامه‌ریزی کنید. در حالی که حقوق هم آن‌قدر‌ها نیست و شاید هم روزی قطع شود. خیلی از آن‌ها که این حرف‌ها را می‌زنند مشکل مالی هم ندارند، ولی فقر فرهنگی دارند و نمی‌توانند درک کنند نبودن یک پدر در خانه یعنی چه. نمی‌دانند چه مشکلاتی را پیش رو داریم. هیچ وقت اجازه ندادم و نمی‌دهم دیگران به ما ترحم کنند یا احساس کنند ما کمبودی داریم. خودشان می‌مانند و حرف‌هایی که به ما می‌زنند.» مریم سادات در ادامه حرف‌های دخترش می‌گوید: «این حرف‌ها اوایل برای ما سخت بود، ولی حالا می‌گویم خودشان می‌دانند و خدای خودشان. من می‌دانم که محمدرضا برای ایمانی که به ائمه (ع) داشت به میدان رفت و به شهادت رسید. این را وقتی فهمیدم که خودمان برای زیارت حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفتیم. فهمیدم چرا شهدای ما وقتی به سوریه می‌روند دیگر نمی‌توانند از آنجا دل بکنند. الان هم دل خودم و بچه‌ها پر می‌کشد دوباره برای زیارت به سوریه برویم.»
دوست داریم روز پدر جلوی دید کسی نباشیم
پدرم آچار فرانسه خانه بود
سید عباس سیدی، فرزند دوم خانواده، ۱۴ سال دارد. پسر بزرگ خانواده کنار خواهرش نشسته و کمی هم خجالتی است. با صدایی آرام می‌گوید: «هر هفته پنجشنبه‌ها به بهشت رضا می‌رفتیم. اتوبوس می‌آمد میدان گلشهر و خانواده‌ها از همان‌جا راحت می‌رفتند سرمزار شهدا. اما اتوبوس‌ها را قطع کردند و حالا مجبوریم خودمان ماشین بگیریم. تا چند وقت پیش بیشتر هوای خانواده شهدا را داشتند، ولی الان امکانات کمتر شده است و کمتر خبر از ما می‌گیرند. اگر قبلا حرف‌ها ما را ناراحت می‌کرد، دلداری و بازدید‌ها دلگرممان می‌کرد.»
سید عباس از خاطرات پدرش برایمان تعریف می‌کند و می‌گوید: «یک بار که از سوریه برگشت همراه خودش برایمان پوکه تفنگ آورده بود. پسرعمویم به پدر گفته بود چندتایی از پوکه‌ها را برایمان بیاورد، ولی همه را گم کردیم. خود پدر آن‌ها را سوراخ می‌کرد و زنجیر می‌انداخت تا بندازیم دور گردنمان، ولی گم شد. یک‌بار هم که از مأموریت برگشت دستگاه بازی ما خراب شده بود تا صبح بیدار ماند و دستگاه بازی را درست کرد. پدرم آچار فرانسه خانه بود و هیچ کاری نبود که نتواند از پس آن بربیاد.»

توکلم به خداست و بعد هم محمدرضا
سید محمدمصطفی و سید علی اکبر پشت مادرشان مخفی شدند و حرفی نمی‌زدند. از مریم سادات درباره این روز‌ها و بزرگ شدن بچه‌ها بدون پدر می‌پرسیم، می‌گوید: «برخلاف آنچه دیگران فکر می‌کنند زندگی ما پر از دغدغه است. بزرگ کردن بچه‌ها دست تنها سخت است. تا قبل از اینکه محمدرضا به شهادت برسد هر وقت بچه‌ها دعوا می‌کردند یا به اختلاف می‌خوردند می‌گفتم شب که پدرتان بیاید به او می‌گویم و این خودش باعث می‌شد آرام شوند. اما حالا دیگر پدری نیست که پشت و پناه من و بچه‌هایم باشد و با شنیدن نامش بچه‌ها آرام بگیرند. هر وقت از دستشان ناراحت می‌شوم چادرم را می‌پوشم کمی قدم می‌زنم تا حال روحی‌ام بهتر شود بعد برمی‌گردم پیش بچه‌ها. در این روز‌ها که حتی مرد‌ها از پس زندگی برنمی‌آیند و کم می‌آورند ما خانم‌ها جای خود داریم. توکلم به خداست و بعد هم محمدرضا.»

می‌خواهم هوای مادرم را بیشتر داشته باشد
روز پدر نزدیک است و بچه‌ها همیشه برنامه‌ای داشتند تا پدر را خوش‌حال کنند. بغض گلوی نرگس سادات را گرفته و با چشمانی که اشک امانش نمی‌دهد، می‌گوید: «تا قبل از شهادت پدر روز عید همه می‌رفتیم خانه پدربزرگم و آنجا جشن می‌گرفتیم. ولی الان دوست داریم روز پدر جلوی دید کسی نباشیم یا می‌رویم سرمزار یا جایی دور از هیاهو و شادی بقیه.»
اشک از چشم‌های همه جاری می‌شود و آن‌قدر حال و هوای بچه‌ها تغییر می‌کند، که صحبت را عوض می‌کنیم و کمی لبخند بر لب بچه‌ها می‌نشانیم. نرگس آخرین حرف را خطاب به پدرش می‌زند، می‌گوید: «می‌دانم دوستمان دارد و حواسش به ما هست. می‌خواهم هوای مادرم را بیشتر داشته باشد. الان مادرم را درک می‌کنم. بزرگ کردن ۴ فرزند کار سختی است. وقتی مادر خانه هست خیال من راحت است که بزرگ‌تری در خانه هست. این را وقتی متوجه شدم که مادر دو هفته‌ای به کربلا رفت. فهمیدم وقتی بزرگ‌تر هست و امید به برگشتش داری با خیال راحت مسئولیتت را می‌پذیری، ولی امان از روزی که بزرگ‌تر نباشد، نگهداری بچه‌ها سخت است. حالا می‌دانم که مادر دیگر امیدی برای بازگشت پدر ندارد و ما باید امیدش باشیم.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
سیدی
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۵۳ - ۱۴۰۱/۰۱/۰۴
0
1
عالی بود
سید حسن تمار
Iran (Islamic Republic of)
۰۵:۳۶ - ۱۴۰۱/۰۱/۳۱
0
0
خدا رحمتشان کند
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->