مرجان زارع - بچهها در زمین بازی پارک جمع شده بودند و با توپشان مشغول بازی بودند. چیز زیادی بلد نبودند؛ فقط هی توپ را به هم پاس میدادند. دو نفر هم که از بقیه قدبلندتر بودند، در دو گروه مسئول انداختن توپ داخل تور بسکتبال بودند.
البته نصف توپهایی که به آنها میرسید، گل نمیشد و آهونالهی بقیهی گروه را بلند میکرد. علی همینطور که وسط زمین میدوید، داد زد: «چرا درست بازی نمیکنی رضا؟! اینهمه زحمت میکشیم توپ به تو برسه، چرا خرابش میکنی؟!»
رضا که قدبلند تیم علی بود، سری تکان داد و گفت: «نمیشه دیگه. فکر کردی گلزدن کار راحتیه؟» با این حرف، دوباره آهونالهی بقیهی بچهها بلند شد. همین موقع بود که داور سوت زد و گفت وقت استراحت است و نیمهی اول تمام شده است.
بازی برای چند لحظه تعطیل شد. بچهها نفسنفسزنان سراغ شیر آب کنار زمین رفتند تا آبی بخورند و خستگی در کنند. همان موقع چشمشان به پسری افتاد که در نزدیکی زمین روی ویلچرش نشسته بود.
یکی از بچهها به او اشاره کرد و گفت: «دیدید چطور به بازی ما نگاه میکنه؟ فکر کنم دلش میخواد بازی کنه.» علی آهی کشید و گفت: «حیف که نمیتونه!» رضا همانطور که آب میخورد و کلی آب روی پیراهنش و اطراف میپاشید، گفت: «چرا نتونه؟»
بقیهی بچهها با حرف او موافق بودند و سرشان را به علامت تأیید تکان دادند. علی گفت: «خب اگه هم بتونه، توی تیم ما که نمیتونه. چطور میتونه روی ویلچر بنشینه و همراه ما بازی کنه؟»
برای همین، بچهها سکوت کردند. یکدفعه رضا همانطور که داشت صورت خیسش را با گوشهی پیراهنش خشک میکرد، گفت: «داور که میتونه باشه. اصلاً این نیمه اون داور باشه.» بچهها به فکر رضا آفرین گفتند و برای پسر دست تکان دادند و سمتش دویدند.
پسر که دید بچهها سمتش میآیند، لبخندی زد، سلام کرد و گفت: «خسته نباشید! بد بازی نمیکردید ها!» رضا با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «گلها رو من زدم. از اون تیم هم احسان گل زد.» احسان سری تکان داد و دستهایش را برای تشکر بالا برد.
علی همانطور که با چرخ ویلچر ور میرفت، گفت: «اسمت چیه؟ میخوای با ما بازی کنی؟ اگه دوست داشته باشی میتونی داور ما باشی.» پسر تشکر کرد و گفت: «اسمم حسینه. شما که داور دارین، اگه بخواید مربیتون میشم. فکر کنم بتونم فوتوفنهای بازی رو یادتون بدم.»
بچهها با تعجب به حسین نگاه کردند. احسان پرسید: «مگه بلدی؟!» علی گفت: «جدی گفتی؟!» رضا سرش را خاراند و گفت: «واقعاً میتونی این کار رو بکنی؟!»
حسین همانطور که با ویلچر راه افتاده بود تا سمت زمین بازی برود، جواب داد: «بله که بلدم! من عضو تیم بسکتبال معلولان هستم. مدال استانی هم گرفتهم.» رضا با خوشحالی داد زد: «ایول! دیدید گفتم. دیدید تیم بسکتبال معلولان هم داریم.»
بچهها با هیجان و شادی به حسین نگاه کردند. حسین لبخندی زد و گفت: «تازه توپ واقعی بسکتبال هم دارم.» و از توی کولهپشتیاش توپش را بیرون آورد و به هوا پرت کرد. علی توپ را در هوا گرفت و داد زد: «جانمی!»
خیلی زود بچهها همراه حسین به زمین بازی برگشتند. نیمهی دوم بازی با راهنماییهای حسین و توپ واقعی بسکتبال خیلی بهتر شد. بچهها میدویدند و بازی میکردند و به حرفهای او گوش میکردند. او واقعاً مربی خوبی بود؛ یک مربی بسکتبال درجه یک!