به گزارش شهرآرانیوز، نوشتن از دنیای نوجوانان ظرافتهای خاصی میطلبد، ظرافتهایی که باید بر جان نویسنده چنین مطالبی نشسته باشد. گرچه در این میان ممکن است این جزئیاتِ به جان نشسته از شنیدهها حاصل شود، به هر صورت، تجربه کردن دنیای نوجوانی اولین قدم برای درآوردن حس و حال این بازه سِنی است، کاری که محمد خسروی راد در رمان نوجوان «عیدگاه»، اولین جلد از مجموعه «قصههای محمد»، انجام میدهد. خسروی راد، در این اثر، دنیای نوجوانانهای در دل مشهدِ دهه شصت را تصویر میکند.
در نگاه اول و از روی جلد کتاب، میتوان حدس زد که با یک داستان پرفرازونشیب روبه رو هستیم، یک داستان پراوج وفرود در دههای که نوجوانانش هم زندگیهایی از همین جنس داشتند. کلمه «عیدگاه»، بزرگ و به رنگ قرمز، در وسط جلد، خودش را از باقی تصویر جدا کرده است، و دیگر رنگها و تصاویر به کار گرفته شده، مانند تیتراژی، خواننده را روانه داستان میکنند. در همین مواجهه نخست، اولین شاخصه یک رمان نوجوان، که طرح جلدش است، نمره خوبی میگیرد.
«عیدگاه» نام یک محله در مشهد است، محلهای قدیمی و پررفت و آمد. اتفاقات این رمان قرار است در این محله و پیرامون آن رخ دهد. اینکه میگوییم «قرار است» از آنجاست که نویسنده در این امر توفیقی نداشته، و، اگر اهل مشهد نباشی و گذرت به کوچه پس کوچههای اطراف فلکه یا همان میدان آب نیفتاده باشد، در همان وهله نخست، از نام «عیدگاه» و تصویر ماهی قرمزهای روی جلد میروی قاتی آجیل و چراغانی عید نوروز، حال آنکه محمد خسروی راد، خود، اعتقاد دارد این رمان را براساس اقلیم نوشته است، اقلیم مشهد با محوریت محله عیدگاه، همان طورکه در دو جلد دیگر این رمان ــ که در دست چاپ است ــ هم گویا اقلیم را مدنظر داشته و قصد دارد با همان محوریتْ قصه را شکل بدهد. در این خصوص، جای دارد به توصیفات راوی از بازار رضا (ع)، که از بخشهای محله عیدگاه محسوب میشود، اشاره کنیم، هرچندکه این توصیفات محدود است و بازهم حال و هوای این محله را به جان نمینشاند.
محله بزرگ و باقدمت عیدگاه مشهد، از یک سوی، به حرم آقا امام رضا (ع) و، از سمت غرب، به محله کوچکتر «سرحوضان» و مزارع و باغات ختم میشده است و از زائرپذیرترین محلههای مشهد بوده، اما در این رمان، نه تنها رنگ و بویی از این وجهه و حضور زائران ــ حتی درحد یک اشاره ــ دیده نمیشود، بلکه حتی نقش و رنگ خود حضرت ثامن (ع) هم کم است، در حدواندازه یک صحنه که شخصیت اصلی از روی پشت بام خانه شان گنبد آقا را میبیند و توصیفاتی از آن به دست میدهد. برای کتابی که ادعای پرداخت به اقلیم دارد و این ادعا را با اسم کتاب عَلَم میکند، نپرداختن پررنگ به محوریترین عنصر هویتی مشهد غیرقابل چشم پوشی است.
اما، از نام کتاب و دلخوری بابت نپرداختن درخور به اقلیم که بگذریم، داستانْ خیلی خوش خوان و روان است. برای نوجوانان نوشته شده، اما بعید است جوان تا پیر از خواندنش خسته شوند. گرههای قصه و مشکلات پیش آمده برای محمد، شخصیت اصلی رمان، خط و سیر خوبی دارد. پرکشش است، گرچه نویسنده میتوانست در خطهای انتهایی هر قسمت و فصل از رمان این کشش را بیشتر تزریق کند تا خواننده قرارِ زمین گذاشتن کتاب را پیدا نکند. باوجوداین، رمان، حداقل تا میانه راه، تعلیق بسیار جذابی دارد؛ رفته رفته جان این تعلیق هم گرفته میشود.
شخصیت پردازی و فضاسازی کار درآمده است. روحیات محمد و دوستانش و اتفاقاتی که همراه با آنها برای رسیدن به اهدافشان طی میکند شخصیتها را با جزئیات در چشم خواننده میکارد. در این خصوص، البته باید به پرداخت ضعیف افرادی مثل پدر، مادر و خواهر و برادرهای محمد اشاره کرد که جای کار بسیار بیشتری داشت.
از پایان بندی داستان، چون در جلدهای بعدی و ذیل نامهای دیگر ادامه خواهد یافت، فقط آن قدر میگویم که ماجرا لو نرود و بهانه دستتان نیاید که نخوانیدش! محمد، در انتهای این جلد، تصمیم عزیمت به جبهه میگیرد، تصمیمی که زمینه سازیهایی برای آن پیدا میکنیم، اما بازهم ناگهانی است؛ یعنی ما هیچ ردپای مشخص و حتی تصویری از تحول درونی محمد برای رفتن به جبهه نمیبینیم. او، دراین خصوص، حتی با صمیمیترین دوستانش نیز دیالوگی ندارد! این قضیه آن چنان پادرهواست که خواننده گمان میکند شاید صفحاتی از آن وسطهای کتاب کنده شده و او آنها را نخوانده است!
با همه این تفاسیر، نگارنده این چند خـط کـه بــی صبرانه منتظر جلد بعدی «قصههای محمد» اسـت. امیــدوارم «بــه نشـر» دست بجنبـاند! البـتـه گرمای رمان به حدی بــوده که حالاحالاها از حـس و حالـش بیرون نیایم.
سوخت؛ کیت فرستنده نه، قطعههایی که تازه خریده بودم هم نه، هویهام سوخت. هویه که نداشته باشی، نمیتوانی لحیم کاری کنی و قطعهها را روی بُرد نصب کنی.
یک حساب سرانگشتی کردم. به هیچ وجه نمیشد برای خریدن یک هویه سراغ پدر و مادر را گرفت. وزنه امید را قرض گرفتم تا با آن کار کنم و پول خرید هویه را جور کنم. توی بازاررضا، گوشهای، پشت وزنه ایستاده بودم و داد میزدم: «امتحان وزن! وزن خودتون رو امتحان کنید! امتحان وزن!»
بعضی زائران، به جای پنج ریال، بیشتر میدادند، و هرچه سعی میکردم بقیه پول آنها را برگردانم قبول نمیکردند و میگفتند: «بقیه اش مال خودت.»
بعضیها هم البته، وقتی روی وزنه میرفتند و وزنشان از آنچه فکر میکردند بیشتر بود، میگفتند: «وزنه ت خرابه، آقاپسر!» بعد، بدون آنکه پولی بدهند، راهشان را میکشیدند و میرفتند. با یک حساب سرانگشتی فهمیدم، اگر ۱۰ روز کار میکردم، میتوانستم با درآمدش یک هویه بخرم.
به همین سادگی نبود، چون در همه آن ده روز باید شش دانگ حواسم را جمع میکردم که گیر مأمورهای شهرداری نیفتم. تقریبا، روزی یکی-دوبار، یا از صدای بقیه بساطیها یا با کمک چشمهای خودم که پیوسته به چپ و راست میچرخیدند، متوجه نزدیک شدن مأمور شهرداری میشدم و وزنه را برمی داشتم و فرار میکردم.
اما، درست زمانی که پول خرید هویه جور شده بود و من داشتم از لابه لای پول خردهای توی جیبم بقیه پول یک زائر را برمی گرداندم که خودش را وزن کرده بود، مأمور شهرداری روی سرم سبز شد. فرصت نبود که وزنه را بردارم؛ فقط توانستم با زحمت زیاد فرار کنم. مأمور البته وزنه را برداشت و ده-بیست متری دنبالم دوید تا من را بگیرد، اما من تندتر از او دویدم و از لابه لای جمعیت شلوغ توی بازاررضا یک جوری خودم را بیرون کشیدم و تا در خانه مان دویدم.