صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

من بچه‌ میلانم

  • کد خبر: ۳۰۸۰۹۱
  • ۱۰ دی ۱۴۰۳ - ۱۶:۳۸
ما صبح‌ها قبل از ظهر پلک به مشهد وا می‌کردیم، هرچه خاطره کودکی از مشهد دارم گنبد را در روز دیده‌ام نه شب، ما بعد‌از‌ظهر راه می‌افتادیم که شب دیگ‌رستم و دیهوک را رد کنیم و برشته نشویم.

هواپیما یک محال بود، قطار هم به کارمان نمی‌آمد، می‌ماند یک گزینه؛ ماشین. آن هم پیکان، پیکان نمره کرمان یعنی یک مشکوک بالذات. یعنی یک قاچاقچی تریاک که زن و بچه را بهانه کرده و صندوق را چند مشک تریاک بار زده می‌رود برای معتاد کردن همه جوان‌های خطه شرق کشور! ما خیلی در راه معطل می‌شدیم و مشهد رسیدن یک رؤیای شیرین بود.

ما صبح‌ها قبل از ظهر پلک به مشهد وا می‌کردیم، هرچه خاطره کودکی از مشهد دارم گنبد را در روز دیده‌ام نه شب، ما بعد‌از‌ظهر راه می‌افتادیم که شب دیگ‌رستم و دیهوک را رد کنیم و برشته نشویم.

به مشهد که می‌رسیدیم یک کلاس از یک مدرسه در حوالی حرم را اجاره می‌کردیم، ماشین توی حیاط پارک می‌شد و ما دو سه‌هفته‌ای در مشهد می‌ماندیم. ما با بچه مشهدی‌ها، آبادانی‌ها، سیستانی‌ها و اصفهانی‌ها رفیق می‌شدیم وکوچه جلوی مدرسه پاتوق ورق فوتبالی و ماشینی و موتوری بازی کردن ما بود.

ما از کولی‌های اطراف حرم فرفره چوبی‌های رنگارنگ می‌خریدیم و نوک چوب پایینی‌اش را تیز می‌کردیم که خوب بچرخد و دیر بیفتد.

بابای آن مدرسه مشهدی بود و به کوچه می‌گفت میلان و وقت‌هایی که سروصدامان زیاد بود می‌گفت: «باباجان دم میلان نَرِن که گُم و گور مِرِن و تابستون مَشَدِتان خِراب مِرهِ!» و ما گوش می‌کردیم.

او اسم ما را گذاشته بود بچه‌های میلان و خانم مهربانش برای ما لقمه‌های خوشمزه درست می‌کرد و می‌خوردیم و کیفور می‌شدیم.

مدرسه حوالی بازار سرشور بود و بوی بازار سرشور برای من یک بوی مهیب بود، بوی ادویه، شیرینی، دارچین، میوه، سبزی تازه و نارگیل. من برای صید آن بوی مهیب می‌رفتم در ریه‌هایم.

یک روز که داشتیم قد سرشور را بدو بدو می‌کردیم، از جلو یک عکاسی که عکس «حرم بارگاه» می‌انداخت یک صدایی دوبار گفت: «یِواش یَرِه یِواش یَره...» دویدیم و از آن مغازه گذشتیم. برگشتنا که بازهم می‌دویدیم، دوباره صدا گفت: «یِواش یَره...» صدا نه صدای زن بود نه مرد. یک جیغی داشت و یک رگه‌ای از لهجه.

دوباره گفت یِواش یَره و ما بچه‌های میلان گشتیم پی صدا... پیرمرد تعمیرکار تسبیح یکهو خندید و گفت: «کارِ اویِه باباجان» و به بیخ مغازه عکاسی اشاره کرد. ته مغازه یک طوطی آبی داشت نوک میان بال هایش می‌چرخاند. نزدیکش شدیم دوباره گفت: «یِواش یَره...» و ما خندیدیم.

از آن روز ما بچه‌های میلان دیگر هیچ‌وقت حرم رفتن با پدرومادرمان را نمی‌پیچاندیم. گم و گور نمی‌شدیم. خوابمان نمی‌آمد. می‌رفتیم که برگشتنا بعد از زیارت، طوطی را ببینیم. یک بار هم سر تماشای همین طوطی نصف روز گم شدم که یک جایی رزقم و رزقتان باشد می‌نویسمش.

ما بچه‌های میلان الان هر کداممان یک گوشه این کشوریم ولی یقین دارم اگر به هرکداممان بگویی یک جمله به مشهدی بگو می‌گوید: «یِواش یَره ...» ما بچه‌های میلان آخر تابستان می‌رفتیم شهرمان و می‌شدیم بچه‌های ایران.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.