من یک خانواده کوچک دوستداشتنی میشناسم که توی یک شهر قشنگ و دوستداشتنی زندگی میکردند. این خانواده چهار فرزند داشتند و منتظر پنجمی بودند، خانه کوچکشان بغل مسجد بود و هر روز صدای بازی بچهها هوریز میکرد توی حیاط مسجد. زن هرچه که میپخت اول سهم همسایهها را کنار میگذاشت. مرد کارآفرین بود، توی این سیوچند سال عمرش چندتا چاه حفر کرده بود. کلی باغ طراحی کرده و ساخته بود. ورزشکار بود و توی فنون رزمی هم خیلی تبحر داشت.
مرد توی جنگ چندباری جانباز شده بود و با توجه به منصب پدرهمسرش که پسر عمویش هم بود، میتوانست با مدارک جانبازی و تخصص و توان مدیریتی که داشت کلی درآمد داشته باشد کلی مقام و پست داشته باشد، ولی کار خصوصی و شخصی را دنبال کرد و حواسش به مردم بود. دوشنبه بود، پدر همسرش چند وقتی بود ناخوش بود، دورش را خلوت کردند، دختر مرد و نوههایش کنارش بودند.
درهمسر، حاکم آن دیار بود و گفت قلم و کاغذ بیاورید چیزی یادگار بنویسم. یکی از آنها گفت: هذیان میگوید. مرد از نوشتن پشیمان شد. برای بار چندم گفت که وقتی من رفتم دامادم، پسر عمویم، پدر نوههای من جانشین من است و نشد... یعنی میشد که بشود ولی نگذاشتند.
بگذریم. چند ماه بعد، مادر همین خانواده شبها میرفت در خانه همه مردمان شهر، یادآوری میکرد حرفهای پدرش را. واقعه غدیر را. جانشینی را ولی انگار کل شهر آلزایمر گرفته بودند. یک آلزایمر تزریق شده. حق شوهرش را خورده بودند و یکی را گذاشته بودند برای حکمرانی. ولی به رأی و تأیید و بیعت شوهرش نیاز داشتند. علی باید میپذیرفت، بیبیعت علی این کودتا یکقران هم نمیارزید. علی و چند نفر دیگر در خانه متحصن شده بودند. به نشانه اعتراض مسجد نمیآمدند.
آنها که به دنبال کودتا بودند بالاخره رفتند و فرمان هجوم به خانه علی را گرفتند. بقیهاش را من رمق ندارم بنویسم. سر انگشتهایم مثل شمع آب میشود و جگرمکباب. دل را باید در مصیبت مادر خاکستر کرد و سوخت. باید سوخت آنگونه که خودش پشت در. من را چه به نوشتن از این مادر.