لیلا خیامی - علی تازه روی صندلی نشسته و کتاب داستانش را باز کرده بود تا بخواند که یکدفعه همهجا لرزید! او اول فکر کرد زلزله شده، اما بعد فهمید کار طبقهی بالاییهاست.
او که داشت داستان اسبهای وحشی در چمنزار را میخواند، در خیالش فکر کرد یک گله اسب وحشی دارند پاهایشان را به زمین میکوبند. هنوز در همین فکر بود که صدای افتادن چیز سنگینی را بالای سرش شنید.
مانند فنر از جایش پرید و کتاب از دستش افتاد. ایندفعه صدا آنقدر بلند بود که مامان را هم ترساند طوری که گفت: «امان از دست این همسایهی جدید!» علی هم برای تأیید سرش را تکان داد و گفت: «یک پسر همسنوسال من دارند. میروم بگویم یواشتر بازی کند.»
مامان قلممویش را در هوا تکان داد و گفت: «عالی است، برو. من باید این تابلوی طبیعت را تا فردا تمام کنم و ببرم مدرسه برای دانشآموزانم.» علی دم در خانهی همسایهی طبقهی بالا که رسید، چندبار در زد و زنگ زد.
از بس داخل خانه سروصدا بود، صدای زنگ در را نمیشنیدند. بالاخره پسری که شنلی به گردنش بسته بود، دوید دم در. علی تا قیافهی پسر را دید، لبخندی زد و گفت: «داری چهکار میکنی پسر؟» پسر با خوشحالی گفت: «داشتم به کشتی دزدان دریایی حمله میکردم.»
علی به درون خانه سرک کشید و گفت: «مامان و بابایت خانه نیستند؟» پسر نچنچکنان گفت: «نه، رفتند بیرون، کار داشتند. تا چند ساعت دیگر هم نمیآیند.» علی گفت: «میشود آهستهتر بازی کنی؟» پسر سرش را پایین انداخت و گفت: «باشد، یواشتر میروم توی کشتی.»
علی که برگشت پایین توی طبقهی خودشان، تا چند دقیقه همهجا ساکت بود، اما تا دوباره کتابش را برداشت که بخواند، صدای افتادن وسایل و دویدن بلند شد. مامان از داخل اتاقش داد زد: «چی شد؟ گفتی میروی ساکتش کنی!» علی گفت: «نشد! باید یک فکر تازه بکنم.»
همین موقع بود که یکدفعه یاد پازل بزرگی که بابا برایش خریده بود، افتاد. با عجله پازلش را برداشت و به طبقهی بالا رفت و در زد. باز هم پسر در را باز کرد. تا علی را دید، گفت: «باز که آمدی؟»
علی لبخندی زد و فکری کرد و گفت: «با خودم گفتم حالا که بازی خیلی دوست داری، شاید بخواهی یک بازی بیسروصدا را امتحان کنی. سروصدایت خیلی دارد اذیتمان میکند.» علی پازل را به او نشان داد.
پسر تا پازل را دید، با هیجان گفت: «وای، چه خوب! برای من آوردی؟ میتوانم همین الان درستش کنم.» علی گفت: «بله، اینجوری دیگر سروصدا هم نمیکنی.» پسر با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
بعد هم از علی تشکر کرد و همانجور که پازل را میگرفت، گفت: «خیلی ممنونم.» علی لبخندزنان جواب داد: «امروز عصر برویم پارک مجتمع بازی کنیم.»
پسر لبخندی زد و همانطور که در را میبست، گفت: «خیلی عالی میشود! از مامانم اجازه بگیرم، همین عصری میآیم دنبالت برویم پارک.» اینبار وقتی علی برگشت پایین، دیگر سروصدا بهپا نشد. پازل جالب و بزرگ، کار خودش را کرده بود.