چارلی کافمن، فیلمنامهنویس «جانمالکوویچبودن» و «درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش» رمانی نوشته است درباره یک منتقد فیلم که از چارلی کافمن متنفر است.
هدی جاودانی | شهرآرانیوز - روزنبرگ از همهچیز متنفر است. مردی که خود را نویسندهای پیر و روشنفکر توصیف میکند، برای نشریات گمنام نقد فیلم مینویسد، به منتقدان دیگر بهشدت حسادت میکند و فکر میکند مقالههایش شهرت بسیاری دارند، درحالیکه ممکن است آنها حتی وجود خارجی هم نداشته باشند و زاده ذهن او باشند. روزنبرگِ ناخوشایندِ متکبرِ سرگشته به نظر قهرمان شایستهای برای اولین رمان چارلی کافمن (۱۹۵۸)، خالقِ فیلمنامههای مشهوری، چون «درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش» (۲۰۰۴) و «جان مالکوویچ بودن» (۱۹۹۹)، باشد.
روزنبرگ شخصیتی است که حتی از تخریب کافمن نیز واهمه ندارد و بدون توجه به کارنامه تحسینبرانگیز خالق خود، او را نیز از تخریبهایش بینصیب نمیگذارد.
«نژاد مورچه»، رمان ۷۲۰ صفحهای کافمن که به تازگی منتشر شده، هجونامهای بدخلق و وامدار کسانی، چون ونهگات و توماس پینچون است. روزنبرگ، شخصیت اصلی داستان، پیوسته مسائلی بیمعنی را مطرح میکند، حافظه قوی اش را بهرخمیکشد، درحالیکه اصلا از آن برخوردار نیست و اسامی مشهور را همیشه اشتباه ادا میکند، خصوصیتهایی که طنزی فوقالعاده به اثر کافمن بخشیده و آن را خواندنی کرده است.
کافمن در نگارش «نژاد مورچه» به طیفی از سوژههایی، چون سلبریتی پرستی، صداقت سیاسی، مردانگی مهلک، فیلمسازی، رواندرمانی، هنر متعالی و هنر مبتذل میپردازد؛ درونمایههایی که بهویژه در فیلمهای «اقتباس» و «درخشش ابدی ذهن بیآلایش» او پیش از این به کار رفته بود.
اما «نژاد مورچه» از آن پروژههای تبلیغاتی مزین به نام هالیوود نیست. کافمن در مصاحبه اخیرش با گاردین مطرح میکند که زمان نگارش این رمان در سال ۲۰۱۲، صنعت فیلمسازی به او روی خوش نشان نمیداده است. عجیب است که چارلی کافمنِ برنده جوایزی، چون بفتا و اسکار، کسی که راجر ایبرت، منتقد مشهور، بهخاطر «نیویورک، جزء به کل» (۲۰۰۸) او را بهترین کارگردان دهه لقب داده بود، مورد استقبال قرار نگیرد، اما او خود میگوید: «فیلمهایم فروش نمیروند. سال ۲۰۰۸ اولین فیلمی که کارگردانی کردم، «نیویورک، جزء به کل»، ضرر مالی زیادی داشت. آن زمان صنعت فیلمسازی نیز، ناگهان به دلیل بحران اقتصادی دچار فروپاشی شد. استودیوها تولید فیلمها را متوقف کردند و به ساخت فیلمهای ابرقهرمانی روی آوردند؛ و دیگر برای فیلمهای با بودجه متوسطی که من میساختم بازاری وجود نداشت.»
کافمن از آن دست نویسندههایی نیست که با چنین اتفاق ناخوشایندی کنار بیاید و برای تأمین بودجه فیلمهای مدنظرش به ساخت و نوشتن فیلمهایی، چون مرد آهنی روی بیاورد: «لحظاتی به انجام چنین کاری فکر کردم. اما هیچوقت از فکرکردن فراتر نرفتم. فکر نمیکنم که بتوانم به چنین چیزهایی تن بدهم. بعید است اصلا کسی من را به دلیل این جنس آثار استخدام کند و اگر هم بکند احتمالا چیزی که به او تحویل میدهم اصلا رضایتبخش نباشد، چون عملکرد ذهن من اینگونه نیست.»
کافمن هنگامیکه این حرفها را به بهانه انتشار کتابش به زبان میآورد، در موقعیت کافمنیِ منحصربهفرد خود قرار دارد. او درحالیکه بهتنهایی در خانهاش قرنطینه است، ناامیدانه جملاتی را به زبان میآورد: «انگار در یک آپارتمان اجارهای در نیویورک گیر افتاده ام. نمیدانم چه سرنوشتی انتظارم را میکشد. اما میدانم که اینجا متعلق به من نیست. این اشیاء مال من نیستند. اینها کتابهای من نیست، میدانید، این تختخواب من نیست. من تمام وقتم را اینجا میگذرانم، چون جای دیگری برای رفتن ندارم و از ترس مبتلاشدن مدام دلواپسم.» او در چنین موقعیتی فیلمنامهای درباره یک ویروس مینویسد.