صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

‌نمی‌خواستم یک گلابی باشم!

  • کد خبر: ۳۶۳۹۵۹
  • ۱۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۷:۱۳
من هم مثل خیلی ها، وقتی برای اولین بار در  حیاط مدرسه، با  بچه‌های کلاسمان به صف شدیم تا بعد از  برگزاری مراسم سخنرانی‌ها به  کلاس بروم، بغض کردم.
ضحی زردکانلو
نویسنده ضحی زردکانلو

من هم مثل خیلی ها، وقتی برای اولین بار در حیاط مدرسه، با بچه‌های کلاسمان به صف شدیم و پلک هایم از تیغ آفتاب مچاله و دست هایم بالای پیشانی‌ام نقاب شد، تا بعد از برگزاری مراسم سخنرانی‌ها به کلاس بروم، بغض کردم. هرچند مامان آنجا بود، هم به عنوان ولی دانش آموزی که من باشم و هم معلم کلاس پنجم همان مدرسه.

با این همه مامان سعی می‌کرد جلو جمع بچه‌ها به روی خودش نیاورد نسبت خاصی باهم داریم و اتفاقا از آنجایی که همیشه حرف خیلی زود می‌پیچد، از روز اول همه می‌دانستند جریان چیست و آن‌ها هم به روی خودشان نمی‌آوردند که من و مادرم نسبت خاصی باهم داریم! من هم به روی خودم نیاوردم که چقدر از اینکه چیزی را به روی خودم نیاورم عذاب می‌کشم.

بساط سوگواری بچه‌ها با به پایان رسیدن مراسم ملال آور صبحگاه و توزیع کیک و ساندیس تقریبا جمع شد، ما اولی‌ها سه تا کلاس بودیم و از آنجایی که مادرم در آن مدرسه برش داشت من را در کلاسی که فکر می‌کرد معلمش از همه بهتر است نام نویسی کرده بود.

چند دقیقه بعد سه تا خانم با سه تا سبد میوه پلاستیکی، وارد سکوی حیاط شدند. شستم خبردار شد که یکی از این سه نفر، معلم ماست و هی خدا خدا می‌کردم قسمت ما آن خانم جوانی باشد که مانتو یشمی پوشیده و عینک آفتابی زده است، اما همان طور که با سبد میوه توت فرنگی داشت به سمت صف کناری مان می‌رفت همه امید‌ها و آرزو‌های مرا هم با خودش دود کرد و فرستاد هوا. نه از آن توت فرنگی‌های پلاستیکی سهم داشتم و نه از بوی عطر آن خانم معلم باکلاس.

معلم بعدی هم که داشت با سیب‌های سرخ توی سبد ورمی رفت و روبان‌های قرمز پیچ و تاب خورده را از هم جدا می‌کرد، شوربختانه مسیرش به سمت ما نبود و من به تماشا ایستاده بودم توت فرنگی‌ها و سیب‌های دوروبر و پرس شده لای طلق‌های شفاف را که روبان‌های رنگی، آن‌ها را قابل استفاده می‌کرد و بعد هرجوری که بچه‌ها با مدال‌های افتخار پلاستیکی و میوه‌ای شان ورمی رفتند، بازهم روی مقنعه هایشان برعکس می‌ایستاد.

حالا همه هم و غم و دل شوره من شده بود معلمی که مادرم برایم انتخاب کرده و انتخاب من بین آن سه معلم نبود، قرار است از توی سبدی که قرعه اش به نام کلاس ما خورده چه میوه‌ای به خوردمان بدهد؟ بعد درست همانطور که توی خیالم سبد سبد گیلاس و پرتقال و هلو و انگور رنگ به رنگ رژه می‌رفتند، معلممان مشغول چیدن گلابی‌هایی بود که معلوم نمی‌شد زرد یا سبز بودنش، بعد یکی یکی گلابی‌هایی که آویزان یک روبان فسفری بودند، (رنگی که اگر مدرسه شیفت شب داشت فقط کلاس ما مثل یک ردیف کرم شب تاب به چشم می‌آمد)، بیرون می‌کشید و برخلاف بقیه معلم‌ها که لبخند می‌زدند و خودشان مدال‌های میوه‌ای را گردن بچه‌ها می‌انداختند، او گلابی‌های پلاستیکی را کف دستمان می‌گذاشت تا خودمان از خودمان آویزان کنیم و احتمالا هدفش مهارت آموزی خودکفایی و استقلال بود که به مذاق هیچ کدام از ما بچه‌ها خوش نیامد. اما قطعا والدین داشتند از تماشای این تمایز و درایت کیف می‌کردند.

من که تا آن لحظه برخلاف خیلی از کلاس اولی‌ها پقی نزده بودم زیر گریه و بغضم را محکم توی مشت‌های گره شده‌ام قایم کرده بودم تا ببینم تقدیر برایم چه خوابی دیده، از اینکه قرار است یک سال تمام یکی از گلابی‌های بدرنگ و زشت باشم در کنار توت فرنگی‌ها و سیب‌هایی که تازه معلم هایشان هم لبخند می‌زنند، اشک ریختم؛ و این اولین تجربه خیسی چشم من در زندگی بود که‌ می‌فهمیدم شبیه تمام گریه‌های قبلی‌ام نیست. تمام بار گریه از روی دوش چشم هایم پیاده می‌شد بی صدا! اما نمی‌دانستم چرا این گریه با گریه‌های قبلی‌ام فرق می‌کند؟

و چرا رد ناخن هایم تا زنگ آخر کف دستم مانده بود؟

حال آن روز من و احتمالا همه بچه‌های کلاس خوش نبود. ما عین یک لشکر شکست خورده وارد کلاسی شدیم که از نظر مادرم، مدیر و اولیای دانش آموزان بهترین کلاس آن مدرسه بود. با اینکه قیافه همه مان غر داشت و نارضایتی از لب و لوچه همه مان زار می‌زد، هیچ کداممان لام تا کام حرف نزدیم.

ما می‌ترسیدم! ما بلد نبودیم حرف دلمان را بزنیم. ما فکر می‌کردیم باید همینی را که هست بپذیریم. ما قبول کرده بودیم که بزرگ تر‌ها صلاحمان را بهتر از ما می‌دانند. همه این‌ها بود و خیلی چیز‌های دیگر هم بود تا ما را مجاب کند اول گلابی باشیم، اول گلابی بمانیم و تا آخر سال به آن عادت کنیم.

من که حالا سن و سال این روزهایم قد آن روز‌های مامان و والدین بچه‌ها شده! هنوز نفهمیده‌ام چرا آن کلاس بهترین بود؟ و من گلابی، از کلاس اول چه چیز بیشتری بلد شدم که سیب‌ها و توت فرنگی‌های اولی یاد نگرفتند؟ به جایش همین چند روز پیش بود فهمیدم که چرا هیچ وقت در میوه فروشی‌ها و مهمانی‌ها دستم سمت گلابی نمی‌رود و چرا هیچ وقت نخواسته‌ام مزه ساندیس گلابی را بچشم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.