خروج ۶۹ درصد زائران اربعین از کشور ۴ نوشیدنی فوق‌العاده برای رفع عطش هنگام فعالیت ورزشی در گرما چند نکته درباره الکترولیت‌ها که این روز‌ها بیشتر به آنها نیاز دارید اهدای عضو بیمار مرگ مغزی در مشهد به ۴ بیمار زندگی دوباره بخشید (۱۵ مرداد ۱۴۰۴) آفتاب سوختگی در کودکی، خطر ابتلا به سرطان پوست را افزایش می‌دهد کرایه نجف تا کربلا 1404 در اربعین | راهنمای کامل هزینه‌ها و مسیر روایتی از رویارویی مجدد دزد و کارآگاه ماجرای تعقیب و گریز پلیس و سارق خودرو در غرب تهران مهلت حذف و اضافه بیمه تکمیلی بازنشستگان کشوری امروز (۱۵ مرداد ۱۴۰۴) به پایان می‌رسد انهدام یک باند بزرگ سرقت با دستگیری زن معتاد در صحنه سرقت معوقات فروردین ماه ۱۴۰۴ بازنشستگان تأمین اجتماعی را پرداخت کنید توجه به بومی‌گزینی و جوانی در جذب نیرو از آزمون استخدامی آموزش و پرورش نتایج آزمون ورودی مدارس استعداد‌های درخشان برای ورود به پایه هفتم اعلام شد + لینک مشاهده نتایج اقلام ضروری برای کوله‌پشتی زائران اربعین مصدومیت ۵ زائر ایرانی در تصادف ون با جرثقیل در عراق شاخص اصلی در انتخاب عینک آفتابی استاندارد چیست؟ بیشتر سرطان‌های کبد قابل پیشگیری هستند پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی امروز (چهارشنبه، ۱۵ مرداد ۱۴۰۴) | تداوم روند هوای گرم سال تحصیلی دانشجویان نو ورود از ۲۶ مهرماه آغاز خواهد شد حادثه واژگونی آمبولانس اورژانس در اصفهان با کولر روشن خودرو هم از گرمازدگی در امان نیستید زنگ خطر باروری زنان ایرانی به صدا درآمد «انگور» میوه بهشتی برای سلامت قلب و مغز دستگیری کلاهبردار شیاد در مشهد با تیزهوشی یک طلافروش آغاز ذخایر استراتژیک دارو و تجهیزات پزشکی پیشرفت ۷۰ درصدی طرح جامع پایانه مرزی «دوغارون» خراسان رضوی صدرنشین پاک‌ترین هوای شبانه‌روز گذشته (۱۵ مرداد ۱۴۰۴) «روزبه وادی» جاسوس موساد به‌اتهام افشای اطلاعات شهید هسته‌ای اعدام شد (۱۵ مرداد ۱۴۰۴)
سرخط خبرها

ساقه‌های کوچک بامبو

  • کد خبر: ۳۳۰۴۵۳
  • ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۵
ساقه‌های کوچک بامبو
در خانواده شش‌نفره ما، فقط من معلم نیستم. پارسال کدام ماهش یادم نیست ولی یک‌هویی و در بی‌مقدمه‌ترین شکل ممکن برای یک روز معلم شدم و جانشین یک‌روزه عزیزی.

در خانواده شش‌نفره ما، فقط من معلم نیستم، به قول سعدی، همه قبیله من عالمان دین بودند. حالا نه که خانواده‌ام معلم دینی باشند نه ولی کلا معلم‌اند و من نیستم!

با اینکه عمیقا این حرفه را می‌ستایم و دلم پر می‌کشد برای معلم بودن، برای بچه‌های معصوم و صادق، همان‌ها که هنوز دروغ گفتن را ناشیانه بلدند و زردآب تزویر و نقاب و نقش چهره‌هاشان نشده و باز به قول حافظ:

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادند.

پارسال کدام ماهش یادم نیست ولی یک‌هویی و در بی‌مقدمه‌ترین شکل ممکن برای یک روز معلم شدم و جانشین یک‌روزه عزیزی.

این را هم بگویم که به همین سادگی‌ها نبود، چون کارشناسی ارشد داشتم و مدیر مدرسه اسمم را گوگل کرده بود و ملتفت شده بود از پشت کوه نیامده‌ام، پذیرفت چند ساعتی امانت‌دار ۲۳‌نفر باشم.

تمام آن شب تا صبح با خودم فکر می‌کردم که چطور می‌شود شش‌ساعت یک کلاس را اداره کرد، آن هم در مدرسه‌ای که پدر و مادرهایش فقط ریاضی برایشان به حساب می‌آید و من بر خلاف معلمشان که ریاضی درس می‌دهد از قضا از این دانش کمترین بهره را برده‌ام و هنوز سر تبدیل ریال به تومان دست‌و پایم گم می‌شود؛ لذا پناه بردم بر ادبیات، تصمیم گرفتم کلاغی نباشم که بخواهد راه رفتن کبک یاد بگیرد و راه رفتن خودش هم یادش برود. من جهانی داشتم و معلمشان هم جهانی دیگر و خب طبیعتا هر جهانی برای هر انسانی یک رایحه خاص دارد، مثل عطر.

آن روز تمام شش‌ساعت با سواد کمی که از ادبیات داشتم کلاس را مدیریت کردم، اولش فکر می‌کردم چقدر زمان زیاد و حرف من برای گفتن کم است، بعد، اما بیگانگی‌شان را که از ادبیات و الف الفبایش دیدم قلبم مچاله شد و از شما چه‌پنهان تا مدت‌ها هوایی شده بودم که هر روز نه، ولی هرازگاهی بروم پیششان و برایشان سعدی و حافظ و فردوسی بخوانم و از دهخدا و دولت‌آبادی و دانشور بگویم.

آن روز شگفت، زنگ آخرش که شد یادم آمد من همیشه سر کلاس وقتی پشت میز و نیمکت بودم، درست جای آن دلبرک‌های بی‌دغدغه، عاشق به چالش کشیده شدن بودم، عاشق طرح مسائلی که در کتاب‌های درسی‌مان نبود، زندگی با چیزی که توی کتاب‌ها می‌خواندیم خیلی فرق داشت، من از همان سال‌ها عاشق شعر‌ها و داستان‌هایی بودم که معلم از کتاب غیر درسی می‌خواند، عاشق کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه.

همین هم شد که ادبیات مسئله و هشتگ زندگی‌ام شد و حالا سال‌هاست سروکارم با کلمه است.

بعد از خودم پرسیدم دغدغه این روز‌های تو چیست؟

و بعد از بچه‌ها پرسیدم که کدامشان وقتی بزرگ شدند بنای مهاجرت دارند؟ دست‌های همه‌شان بالا رفت، پاسخشان دنیا را روی سرم خراب کرد. غم اینکه آنها از روی باکلاسی و حس موفقیت دست بالا نبردند برای رفتن، بحث کردیم، حرف زدیم و دلیل‌هایشان را شنیدم و به خیالم حرف‌های بزرگ‌ترهایشان را کپی کرده بودند. هرچند خودشان هم بد ناقلا بودند و نسل امروزی.

فکر کردم جو‌گیرند بعد گفتم نه طفلکی‌ها گناهی نکرده‌اند، وقتی ریاضی فقط درس باشد و حافظ فالگیر و سعدی فقط استوری‌خور ملسی داشته باشد به کامشان همین است.

آدمی زاده محیط و خون و آموزش است. این شاخه‌های کوچک بامبو در خاک نروییده‌اند، طفلی‌ها هنوز ریشه ندوانده‌اند، هنوز جاپاسفت نکرده‌اند، هی هم در گوششان خوانده‌اند: پشت دریا شهری‌ست، همین است که فکر می‌کنند باید بروند! آنجا برایشان فرش قرمز پهن کرده‌اند که بفرما.

راستش من با باید رفتن مشکل دارم و دوری از زادگاه، حالم را بد می‌کند. چه شده را مردم‌شناس‌ها و تراپیست‌ها باید بگویند، من آن روز فقط توانستم بترسم! رفتن البته خوب است، اما اول از خویش خودمان. از درون تهی شدن. وگرنه که رود می‌رود، ابر می‌رود، دل می‌رود، جان هم می‌رود. آن‌چه نباید برود امید است که نام دیگر همه بچه دبستانی‌هاست.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->