اگر بحث را به این وادی بکشانیم که هر عنصری که وارد جهان داستان میشود بهتر است ضرورتی داشته باشد، پس، اگر برای روایت داستانمان از یک اول شخص خاص استفاده میکنیم بهتر است که علت و ضرورتی برای داستان داشته باشد. این جملاتْ بیانِ ساده شده یک وضعیت پیچیده است. چه بسا بتوانیم این «ضرورت» و «علت» را به خود روایت هم تعمیم بدهیم؛ یعنی از اساس آن را زیر سؤال ببریم و بگوییم «اصلا چرا این داستان روایت میشود؟»
چنین سؤالاتی به یک روایت و راوی اش این مجال را میدهند که برای وجود خودشان بتوانند ضرورتی بتراشند و همین باعث ایجاد بُعد در جهان داستانی میشوند. برای مثال، در کتاب بزرگ «بوف کور»، راوی در حال نوشتن و سیاه کردن برگههای کاغذ است و در بیان دلیل آن میگوید:
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم؛ شاید بتوانم راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم. نه؛ فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم، چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند. فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم .... اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم، سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه مینویسم با اشتهای هرچه تمامتر میبلعد.
راوی در اینجا اصلا کاری به خواننده ندارد، اساسا برای کسی نمینویسد، بلکه فقط تندوتند دارد کاغذها را سیاه میکند تا خودش را به سایه اش معرفی کند و خودش را بشناسد. البته باید به این هم توجه داشته باشید که تمام اینها صحنهای است که هدایت چیده است، وگرنه هر کتابی در هر جای دنیا که به چاپ میرسد برای خوانده شدن و دیده شدن است.
شهریار مندنی پور، در کتاب «ارواح شهرزاد»، این پدیده را «پیرنگ روایت» مینامد. (دقت کنید که با «پیرنگ» [= طرح یا پلات]اشتباه نشود.) پیرنگ روایت درباره این مسائل است که «روایت برای چه روایت میشود؟» و «راوی به چه دلیل روایت میکند؟» در «یادداشتهای یک دیوانه»، اثر نیکلای گوگول، آدم خل وضعی داریم که برای خودش مینویسد.
این نوشتن ربطی به مخاطبها ندارد. درواقع، خوانندهها چنین احساس میکنند که در دنیای خصوصی یک آدم دیگر سرک کشیدهاند، آدمی که خودش نمیداند دارد مشاهده میشود. این به خوانندههای داستان لذتی دیگر میبخشد: احساس میکنند که راوی (یا شخصیت داستان) از حضور آنها خبر ندارد، درحالی که خوانندهها جزئیات زندگی یک آدم دیگر را، چه در تنهایی و خلوتش و چه در حضور دیگران، میخوانند و مشاهده میکنند.
این وضعیت را با وضعیتی که در یادداشت پیشین آوردم مقایسه کنید: در آنجا، راوی بود که خواننده را خطاب قرار میداد و پابرهنه میدوید توی دنیای مخاطب، خودش را معرفی میکرد و با صمیمیتی دوستانه سعی میکرد جای خودش را در دنیای مخاطب باز کند؛ اما، در اینجا، وضعیتی برعکس را تجربه میکنیم؛ انگار این ماییم که در دنیای داستانی شخصیتها و راوی کندوکاو و فضولی میکنیم، با این تفاوت که حالا شخصیتها از حضور ما و از اینکه نگاهشان میکنیم هیچ اطلاعی ندارند و مانند انسانهای واقعی درکی از این مشاهده شدن ندارند.
این مبحث پایه و اساس شیوهای از ارائه اطلاعات در داستان است که در ادامه به آن میرسیم.
با احترام عمیق به سیروس شمیسا و کتاب «داستان یک روح» که بهترین تحلیل از «بوف کور» است.