صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

قفلی که با شفای امام باز شد

  • کد خبر: ۳۷۰۵۷۵
  • ۱۴ آبان ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۱
کیفم را برداشتم و راهی جلسه شدم. انجمن ادبی رضوی، دوشنبه‌ها دیگر غیر از جلسه شعر برایم قراری است با امام.
عاطفه جعفری
نویسنده عاطفه جعفری

شعر شنیدم و شعر خواندم. از مهمان جلسه که کنار مجری در رأس جلسه بود دعوت شد که سخن آغاز کند:

سال ۱۳۴۵ وقتی هجده‌ساله بودم در یکی از روستا‌های مه‌ولات زندگی می‌کردیم. بیمار شدم. زیر هر بغلم دوتا کورک به بزرگی یک پرتقال درآمده بود و این باعث شد که نتوانم دست‌هایم را حرکت دهم. حتی نمی‌توانستم لباس بپوشم. شش‌ماه گذشت. دیگر همه منتظر بودند از این دنیا بروم. روز قبل از ولادت امام حسن‌عسکری (ع) سیدی که معروف به سید خیرآبادی بود و نوحه می‌خواند آمد دنبالم و گفت: برویم مسجد امشب ولادت است.

وارد مسجد که شدیم من را بردند نزدیک منبر. حالم خیلی بد بود و این دوستمان رفت روی چهارپایه و گفت: یا خدا شفایش را از شما می‌خواهم! تا حالا چیزی نخواسته‌ام. همه گریه می‌کردند و امیدی نداشتند. مراسم تمام شد و وقتی رفتیم خانه شب خوابی دیدم:

اتوبوسی آمد. عبدل‌آباد پر شد از مسافر و من نشستم صندلی عقب به همراه یکی از دوستانم و راهی مشهد شدیم. نمی‌دانم چطور نشسته بودم و وضعیت دست‌هایم چه شد. اتوبوس در مسیر نگه‌داشت و گفت: سرباز می‌گیرند. کمک‌راننده گفت: آقای توکلی! بیا!

به دوستم گفتم: به پدرمادرم خبربده من را برای سربازی گرفتند. از طرف راست ماشین پیاده شدم. دیدم اسب سیاهی است و آقایی با پوشش مشکی روی آن نشسته بود. گفتند: کجا می‌روی؟ گفتم: می‌رویم مشهد تا امام رضا (ع) شفا بدهند.

از اسب پیاده شد و گفت: چه شده‌ای؟ گفتم: شما که هستی؟ امام رضا (ع) می‌دانند من چه شده‌ام.

گفت: من از طرف امام رضا (ع) آمده‌ام! (از اینجای رؤیا را پدر و مادرم هم می‌شنیدند و ظاهرا در گفت‌و‌گو بودند که من را بیدار کنند یا نه!)

مرد سیاه‌پوش گفت: دست‌هایت را ببر بالا!

نیزه‌ای از زیر عبا درآوردند که برق می‌زد و نور خورشید در برابر برق نیزه کم بود.

(مادرم می‌گفت: دیدیم دست‌هایت را بردی بالا.)

او نیزه را گذاشت زیر بغلم و گفت دست‌ها را بیاور جلو! (مادرم می‌گفت: دیدیم دست‌هایت را آوردی جلو)

چهار تا کورک را گذاشت کف دستم و مثل برف کف دستم آب شد.

گفت: کار دیگری با امام رضا (ع) نداری؟ و بعد سوار اسب شد و اسب از زمین بلند شد. پای اسب را گرفتم و گفتم: آقا من نوکر شمایم! شما که هستید؟ گفتند: من حسن‌عسکری هستم! گفتم: امام حسن عسکری (ع)؟ گفتند: بله! گفتم: آقا قرار بود امام رضا (ع) بیایند! امام حسن‌عسکری (ع) فرمودند: امشب ولادت من است و پیامبر اکرم (ص) هم هستند و همه مهمان امام‌رضاییم. امام رضا (ع) این مأموریت را به من سپردند.

پدر و مادرم جیغ می‌زنند و گریه می‌کردند. برادرهایم و همسایه‌ها آمدند داخل و هرکدام دنبال تبرکی بودند.

رفتیم منزل برادرم و شب آنجا بودیم و صبح راهی مشهد شدیم. وارد حرم که شدم چشمم افتاد به یک قفل و قفل در دستم باز شد. ده‌روزی ماندیم و برگشتیم روستا! سید خیرآبادی آمد دیدنم. گفت: مادر حسن‌آقا از مشهد چه آوردید برای ما؟

مادرم گفت: همه‌چی آوردیم. نخود آوردیم و کشمش و... آقا گفت: نه یک چیز دیگر!

گفتم: نکند قفل را می‌خواهد؟ سید گفت: بله قفل. خوابش را دیدم رنگش هم سبز است. مادرم قفل را آورد.

سید چای را ریخت روی قفل و به تبرک نوش‌جان کرد. مادرم گفت: سید! دکتر‌ها رگ سیاتیکم را اشتباه زده‌اند اگر من هم بخورم خوب می‌شوم؟ گفت: بله! مادرم هم از چای تبرکی خورد و دو سه روز بعد دیگر پایش خوب شد. در ادامه متوجه شدیم سید خیرآبادی پدر آقای سیدی مجری جلسه است که به رحمت خدا رفته است.

فضای جلسه حال غریبی گرفت! شاعران مو سپیدی که عمری برای امام رضا (ع) سروده بودند اشک‌هایشان را پاک می‌کردند. چندنفر برای امام‌رضا (ع) شعر خواندند و جلسه با صلوات خاصه به پایان رسید.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.