گمانم این یک قلم بیشتر شبیه به تماشای کوه باشد تا چیز دیگر. آدم وقتی روی کوه ایستاده، تنها چیزی که میبیند قلوهسنگها و کلوخهای زیر پایش است. آن دورها را هم که نگاه کند خانههای مردم شهر را میبیند که ریزریز تنگ هم چپیدهاند و افق شهر که سربی و آبی-خاکستری است، اما کوه را باید از دور نگاه کرد، وقتی از آن دوری، تازه میتوانی ببینیاش...
من تا دهسالگی وسط آن همه کچل قصهای برای تعریفکردن نداشتم. آنموقع آدم باحالها و قصهدارها خرشان میرفت و کسی که رفته بود سفر تا چندسال باتریاش شارژ بود که پزش را به این و آن بدهد. مدام از ماجراها و چیزهای عجیبی که دیده بود تعریف میکرد و همه غبطهاش را میخوردند. زد و همان حدودهای دهسالگی یکی از فکوفامیلمان خواست برگردد خرمشهر که شانسمان گرفت و معجزه شد که ما هم همراهشان یک سفر تابستانی برویم.
آنجا پشت خانه بیبیام یک جوی لجنگرفته بود، پر بود از قورباغه و ماهیریزههای مشکی و حشرههای آبی که بهشان میگفتیم واتوواتو (کارتونش آن زمان پخش میشد) و همینها بود که تمام خاطره ما را ساخت. من و حمود مسلح شده بودیم که برگردیم و همه را ببندیم به رگبار داستانها که از این ماجراجوییها بگوییم و سرمان را بین بقیه بالا بگیریم که چهها کردیم و چهها دیدیم. اینکه چطور با چوب افتادیم دنبال سگها، اینکه یک صبح، عقرب لهشدهای روی زمین پیدا کردیم.
اینکه چو افتاده بود که بین نخلها گراز میلولد و فلان همسایه بیبی را گراز شاخ زده و چیزهای غریبی که توی هر دکانی نمیشود پیدا کرد و از این حرفها که آنموقع بدجور خریدار داشت. حالا هم بعد از سالها این ماجراها پای اساسی خنده است. ولی خود ماجرا توی ذهنم از دهن افتاده و دیگر مزه ندارد.
بعدها، شد و بهخاطر سربازی یا کار یا مهاجرت و چیزهای دیگر که توی زندگی همه هست، از بیرجند تا اهواز و تهران و جاهای دیگر رفتم. آخرینش خستگی ناجوری به جانم نشاند. یکجور پکری خاصی رخنه کرده بود توی شانههایم که نمیشود به این راحتیها گفتش. وقتی برگشتم مشهد، شبها راه میافتادم بین بلوکها و برای خودم پرسه شبانهای داشتم که شفایم میداد.
امان از شهرها. قصه غریبی دارند. این برگشتن به مشهد بیشتر شبیه اعتراف درونی بود. گمانم همچو چیزی را یک کبوتر یا کارل گوستاو یونگ بهتر بتواند بفهمد. اینکه لزومی ندارد جکوجانور جدید ببینی یا اتفاق خاصی اصلا بیفتد یا حتی هیجان چندانی در کار باشد. این چیزها بهتدریج در آدم ساخته میشود. گاهی هم گران برایت حساب میکنند.
خیلی سال پیش، کارل گوستاو یونگ برای بازیافتن توازن روانیاش به زادگاهش بولینگن بازگشت. خودش خوب میدانست کجا باید دنبال شفاگرفتن باشد. حتما میدانسته گاهی باید به عقب برگشت، جایی که «خودت» هنوز تکهتکه نشده است.
من تا سی، چهلسالگی توی مشهد بودم و مشهد را ندیده بودم. انگلیسیها میگویند «هر کسی غیر از لندن، شهر دیگری را ندیده باشد، خود لندن را هم ندیده است.» فاصله، شرط دیدن است. من هم تا از شهرم دور نشده بودم، نمیدیدمش.
برای واتوواتوها و فکوفامیلهایشان.