صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سعدی به سعی فلینی

  • کد خبر: ۴۱۴۹۵
  • ۱۳ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۶
حبیبه جعفریان- نویسنده و روزنامه‌نگار
ناتالیا گینزبورگ در یکی از آن یادداشت‌های ازلی‌ابدی‌اش که حتی وقتی با آن‌ها موافق نیستی مثل مته توی مخت فرو می‌روند درباره ایتالیا می‌نویسد: «ایتالیا کشوری است همان‌طورکه همه می‌دانند، همه چیز در آن بد عمل می‌کند. کشوری پر از بی‌نظمی، بی‌تفاوتی و بی‌کفایتی و باوجود این احساس می‌کنی استعداد همچون خونی پرشور در خیابان‌هایش جاری است. استعدادی که ظاهرا به هیچ دردی نمی‌خورد. با کمک آن هیچ نهادی نمی‌تواند وضعیت بشری را کمی بهتر کند. اما قلب را می‌تواند گرما ببخشد و مایه تسلی‌اش شود.». کلمات کلیدی در این توصیف به نظرم این‌هاست: خون. شور. قلب. گرما و تسلا؛ و من می‌خواهم نام یکی از کسانی را که به همین معنا ایتالیایی است و این کلمات به شکل کلیدی‌ای درباره‌اش صدق می‌کند را به شما یادآوری کنم: فدریکو فلینی؛ کسی که ممکن است از تماشای بعضی از فیلم‌هایش خسته شوید، اما از محضرش هرگز!
 
سعدی مصرعی دارد که: «ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید». به نظرم نکته فلینی، چه در فیلم‌هایش، چه در کاراکترش و حرف‌هایش، همین است. اینکه اصلا عقل ندارد و اصلا فرساینده نیست. به همین معنا هم ایتالیایی است. اینکه می‌تواند جهانی جنون‌آمیز، پرخون و گرم خلق کند. هم با حرف‌هایش هم با فیلم‌هایش. با همه چیز می‌تواند این‌طوری رفتار کند. همه چیز که می‌گویم واقعا منظورم همه چیز است: زندگی، عشق، زن، کودکی، روانکاوی، نور، طالع‌بینی، راز، آب، جوانی. همه آن چیز‌هایی که عقل قبلا و دست‌کم یک بار آن‌ها را خوب حلاجی کرده و تصمیمش را درباره‌شان گرفته است و با آن تصمیم‌ها جان مردم را فرسوده است. اما او با شهود خودش یا نبوغش یا جنونش، نمی‌دانم اسمش چیست؛ شاید اسمش همان ایتالیاست، نوری به همه آن فرسودگی‌ها می‌تاباند. نوری که زندگی را روشن می‌کند. قلب را گرم می‌کند و دل را تسلی می‌دهد و در عین حال به درد هیچ نهادی برای بهبود وضعیت بشر نمی‌خورد. به نظرم هر کره جغرافیایی به یک ایتالیا احتیاج دارد، همان‌طورکه هر قلبی به یک فلینی احتیاج دارد. هر زندگی‌ای؛ برای اینکه در عقلانی‌ترین تردید‌ها و تاریک‌ترین اندوه‌ها به دادش برسد. به قلبش خون بدهد. به دلش تسلی ببخشد و به عقلش رهایی و جنون.
 
«سرگئی یفتوشنکو (شاعر روس) و من اولین بار در جشنواره مسکو وقتی جایزه اصلی را به هشت و نیم دادند به هم معرفی شدیم. روزنامه‌نگارها، عکاس‌ها و مترجم‌ها همه بی‌تابانه منتظر بودند از زبان ما چیز‌های مهمی به مناسبت این دیدار بشنوند، اما ما واقعا نمی‌دانستیم چه به هم بگوییم که تاریخی و محکم باشد.
 
وقتی چند سال بعد یفتوشنکو به ایتالیا آمد و ظرف سه‌روز ایتالیایی یاد گرفت، مثل دو دوست قدیمی ساعت‌ها با هم حرف زدیم. یک شب که در ساحل نشسته بودیم او برایم تعریف کرد که در شبی زمستانی در گرینلند، یکی از آن شب‌هایی که شش ماه طول می‌کشد، اسکیمویی را دیده که در قایقی وسط یخ‌ها یک دستگاه نمایش فیلم داشته و فیلم شب‌های کابیریا را نشان می‌داده و همه از دیدنش شاد می‌شده‌اند یا به هیجان می‌آمده‌اند، حتی خرس‌های قطبی. بعد یفتوشنکو چیز بسیار زیبای دیگری هم برایم گفت که هر بار به او فکر می‌کنم به ذهنم می‌آید: به من گفت فُک‌ها نگاه‌های غمناک لطیفی دارند، مثل نگاه همسرش. درواقع نمی‌دانم برای یک زن گفتن اینکه چشم‌هایش مثل فُک‌هاست خوشایند است یا نه، ولی بعد از حرف یفتوشنکو، به فک‌ها با درک دیگری نگاه می‌کنم و راست است که این جانوران چشمان بسیار زیبایی دارند، با غم و لطافتی کشنده که نمی‌دانم کدام احساس گناه را در ما بیدار می‌کنند.»
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.