روزهای خدمت سربازی سعید رحمانی مانند برادرش با برگشتن به خانه و رفتن بهسوی زندگی عادی ختم نشد. او از برجک مراقبت در زابل به قطعه شهدای روستای گناباد، حوالی چشمهگیلاس مشهد، برگشت تا قلب مادرش را برای همیشه داغدار کند و حسرت آغوش فرزند را بر دلش بگذارد
تکتم جاوید | شهرآرانیوز - «تا من برگردم، شلیلهای باغ تمام میشود» و مادر قول داد برای دفعه بعد که سعید به خانه برمیگردد، برایش شلیل کنار بگذارد. فردای عید غدیر دوباره عازم شد تا به محل خدمتش روی برجک دیده بانی برگردد، اما درست یک هفته پیش از تولد بیستسالگی سعید، وقتی همهچیز آرام بود و هیچکس انتظار خبر بدی را نداشت، کسی از پشت تلفن، دستوپاشکسته و گنگ، از تیرخوردنش حرف زد، از زخمی شدنش، از بستری شدنش در بیمارستان. روزهای خدمت سربازی سعید رحمانی مانند برادرش با برگشتن به خانه و رفتن بهسوی زندگی عادی ختم نشد. او از برجک مراقبت در زابل به قطعه شهدای روستای گناباد، حوالی چشمهگیلاس مشهد، برگشت تا قلب مادرش را برای همیشه داغدار کند و حسرت آغوش فرزند را بر دلش بگذارد.
شهادتش مبارک!
نه گریه کرد و نه زاری. نه اینکه چشمه اشکش خشک شده باشد یا از شدت غصه، نای عزاداری کردن برایش باقی نمانده باشد، بلکه آرام است و متین. با آن جثه نحیف بین چادر و لباس سیاهش، نشسته است و آهسته حرف میزند. لحظه توصیف شیطنتهای پسر دردانهاش گاهی میخندد. دیگرانی را که کنارمان هستند و با جملات او و شوهرش به گریه میافتند، فقط نگاه میکند و باز سکوت. فاطمه وقتی خبر شهادت پسرش را شنید، فقط یک جمله گفت: «مبارکش باشه! خداروشکر.»
سعید پسر دوم خانواده چهارنفره رحمانی برخلاف برادرش، شاد و بازیگوش بود. عاشق شلوغی و جمعیت بود و یکجا آرام نمینشست. با آن همه شیطنت، دستش برای کار خیر هم باز بود و برای کمک به دیگران، مشتاق. زندگیاش با سپری شدن روزهای خوب کودکی و نوجوانی گذشت و پس از اتمام هنرستانی که در آن رشته طراحی صنعتی خوانده بود، دفترچه سربازی گرفت و شد سرباز ناجا در هنگ مرزی زابل.
حرف زدن برای پدرش سخت است. گاهی تعریف میکند و گاهی سرش را بین دستانش میگیرد و هقهق گریه امانش نمیدهد: «یکشنبه با سعید حرف زدم و صبح سهشنبه خبر دادند که زخمی شده است. حدود ۱۱ ماهونیم خدمت کرده بود و اگر این ماه هم تمام میشد، چون در منطقه مرزی حضور داشت، ۶ ماه دیگر سربازیاش تمام بود.»
سعید زیاد از شرایط سخت خدمت، حرف نمیزد. شاید دلش برای مادر و پدرش میسوخت که غصهاش را نخورند؛ چون والدینش تصور چندانی از اوضاع سخت آنجا نداشتند. پدر شهید ادامه میدهد: از دیگران میشنیدیم که خدمت کردن در آنجا سخت است، اما سعید میگفت تنها نیست و با چندنفر از دوستانش روی برجک هستند و روزهای خوبی را میگذراند، درحالیکه بعد از شهادتش از فرماندهانش شنیدیم که بهتنهایی روی برجک، خدمت میکرده و شرایط هم بسیار سخت و حساس بوده است.
سهشنبه، سوم شهریور و چهارم محرم، برای آنها طولانیترین و تلخترین روز زندگی است. تماس ساعت ۶:۳۰ صبح با تلفن پدر، خبر از یک اتفاق ناگوار میدهد: «گفتند بیایید زابل. سعید تیر خورده است و در بیمارستان بستری است.» احمد پدر سعید بدون اینکه از آن تماس به همسرش چیزی بگوید، قصد رفتن دارد که پسر دیگرش هم با او راهی میشود. تا ساعت ۶ عصر که به محل هنگ مرزی زابل میرسند، دل توی دلشان نیست، اما شستش خبردار شده است که اوضاع باید حادتر از یک تیر خوردن ساده باشد؛ بهخصوص وقتی یاد خواب شب قبلش میافتد: «شب قبلش، خواب یکی از پسرعموهایم را دیدم که بهتازگی فوت کرده است. به من نگاه کرد و سرش را برگرداند سمت دیگر. گفتم محمد، چیزی میخواهی بگویی؟ اما متوجه رفتارش نشدم و با اذان صبح بیدار شدم. عصر که میرفتیم زابل، آن خواب را تعبیر کردم.»
سجاد برادر بزرگتر سعید هم مانند مادرش، آرام و شمرده حرف میزند. هنوز اشکهای زیادی در چشم و بغضهای فراوانتری در گلو دارد که این چند روز بعد از شهادت، برای سبک کردنش کافی نبوده است: «وقتی رسیدیم، یک ساعتی منتظر شدیم تا فرمانده بیاید و ماجرا را توضیح بدهد. وقتی رفتار نیروها را دیدم که همگی غمگین هستند و با سرهای پایین روبهروی ما نشستهاند، مطمئن شدم که سعید شهید شده است. فرمانده که رسید و ماجرا را شرح داد، از حال رفته بودم و چیزی نمیفهمیدم.»
جانش را پای معرفت گذاشت
هوا گرگومیش و اول تاریکی است که سروکله قاچاقچیان، لابهلای نیزارها پیدا میشود. صدای ممتد تیراندازی به گوش میرسد. صدای تیر که بلند میشود، سعید که با محل درگیری و برجک دیگر چندصدمتری فاصله دارد، از محل خدمتش پایین میآید تا به کمک همرزمش برود. ۳۰۰ یا ۴۰۰ متری پیش میرود، به قدری که بتواند به متجاوزان تیراندازی کند. هرقدر نیرو و توان دارد، در دستانش جمع میکند تا هرکه را میبیند، از پای دربیاورد، اما همهچیز خوب پیش نمیرود. گلوله در خشاب اسلحه گیر میکند و تا خم میشود که دوباره سلاحش را برای تیراندازی آماده کند، یک تیر به گردنش اصابت میکند و او را از پای درمیآورد.
این لحظه از روایت، دردناک است. دل پدر، برادر و همه اهالی خانه را دوباره میسوزاند. ناله پدر که تمام میشود، شرح ماجرا را ادامه میدهد: «ظاهرا قاچاقچیان اسلحه دوربیندار داشتهاند و او را هدف گرفتهاند. هیچکس نتوانست نجاتش بدهد. تا رفته بودند سراغش، آنقدر خون از بدنش رفته بود که به شهادت رسیده بود.»
سجاد از یادآوری مردانگی برادرش، احساس غرور میکند. برادر کوچکی که روزی با هم لابهلای درختان باغ بازی میکردند و میوه میچیدند و همیشه مراقبش بود، حالا به او درس مرام و معرفت داده است: «میتوانست چشمهایش را ببندد تا آن متجاوزان عبور کنند؛ چون حتی نزدیک برجک مراقبت او هم نبودند، اما غیرت و مردانگیاش اجازه نداد و خودش بهسمت دشمن حمله کرد.»
هم مردهها را شفاعت کن، هم زندهها را
خبر شهادت را که شنیدند، با چشمان پراشک و دل پرخون راه افتادند بهسمت خانه و هیچکس نمیداند در آن چند ساعت چه به پدر و پسر گذشت. بهسوی خانهای میآمدند که از این به بعد یک جای خالی بزرگ دارد؛ جای خالی فرزند کوچک، اما رشید و سربلند خانه. به فامیل خبر دادند که مراقب باشند مادرش خبردار نشود تا خودشان از راه برسند، اما دل مادر گواهی خبر بدی میداد. رفته بود خانه یکی از فامیل، اما دلش طاقت نیاورده و برگشته بود.
خانه را که پر از آدم سیاهپوش دید، غم دنیا روی دلش نشست: «اول حالم خیلی بد شد، اما بعد گفتم مبارکش باشد! خدا را شکر که در این راه رفت. هرکسی به این سعادت نمیرسد، آنهم در ایام محرم. پنجم محرم روز خاکسپاریاش بود و روز عاشورا سومش. چه سعادتی از این بالاتر؟ ما را برای همیشه داغدار کرد، اما به مقامی رسید که هیچکس فکرش را نمیکرد. مقامش طوری است که شفاعت میکند همه ما را. روزی که جسدش را در خاک گذاشتند، گفتم مادر! هم مردههای این قبرستان را شفاعت کن، هم زندهها را.»
در مراسم تشییع و خاکسپاریاش، هم فرماندهان بودند، هم همرزمانش و هم همه آنان که باور نمیکردند روزی شهادت نصیب همان سعیدی شود که پرشروشور بود. از مشهد تا آرامگاه ابدیاش در روستای گناباد در حوالی چشمهگیلاس، همراه خانوادهاش شدند. لحظه آخری که کفن را از روی صورتش کنار زدند تا خانواده برای آخرینبار با او دیدار کنند، صورتش نورانی و مهربان بود، طوریکه برادرش میگوید: همان لحظه آخر که دیدیمش، دلمان آرام گرفت. زیبا و مهربان بود.
من میمانم و خاطراتش
دیدار بعدی را گذاشتند برای روز تولدش. قرار بود ۱۳ شهریور بیاید. اگرچه محرم بود و قرار جشنی نبود، مادر برایش از شلیلهای باغ کنار گذاشته بود. سعید به خانه برگشت، اما با تابوت. تازه بیستساله میشد. مادر هنوز هم آرام است و مادر شهید بودن، سزاوار اوست. قوموخویش از صبر و ایمانی میگویند که فاطمه همیشه در دلش داشته است و خودش میگوید: اوایل خیلی حسوحال مادران شهید را درک نمیکردم، ولی بعدها گاهی به آنها فکر میکردم. بیشتر هم یاد شهدای واقعه عاشورا و خانواده امامحسین (ع) میافتادم.
او ادامه میدهد: غم فرزند از آن دردهای تمامنشدنی است. هرچه بگویند و هرچه بگذرد، دردناکتر میشود و تلختر.
تلخی غم را فقط مادر و پدر میدانند و بس. سعید خیلی به من وابسته بود. روزی که آن قد رعنا و رشید را در خاک گذاشتند، فهمیدم با خاطراتش تنها میمانم و بس. دلم میخواست دامادیاش را ببینم. همیشه برای ازدواج و خوشبختیاش دعا میکردم، اما زندگیاش خیلی کوتاه بود. او با این همه غم از مهربانی خداوند هم حرف میزند: «ایام شهادتش در روزهای مبارکی بود. همیشه مهربانی خدا را دیده بودم، ولی در این حد نه. خداوند میخواست مهربانیاش را به من نشان بدهد.» فاطمهخا نم گریه نمیکند و دیگران را هم از اشک ریختن، منع میکند. تنها حسرت دلش، این است کهای کاش بیشتر پسرش را در آغوش گرفته بود.
۲۴۷ شهید؛ این آمار شهدای مرزبانی استان از بعد از انقلاب اسلامی است
قاچاقچیان موادمخدر همواره ایران را مسیری برای انتقال و ترانزیت موادمخدر به کشورهای اروپایی میبینند. براساس آمارهای استخراج شده توسط سازمان ملل تا سال ۹۸، ۷۵ درصد کشفیات تریاک جهان، ۶۱ درصد مرفین جهان و ۱۷ درصد هروئین جهان مربوط به ایران بوده است.
براساس آمار ستاد مبارزه با موادمخدر از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۹۷، ۳ هزار و ۸۱۵ نفر در راه مبارزه با این پدیده شوم در خاک جمهوری اسلامی ایران به فیض شهادت رسیده اند که بنا بر این آمار، بیشترین تعداد شهدا یعنی ۲۶۸ شهید، مربوط به سال ۱۳۷۰ است.
در این بازه چهل ساله، هزار و ۶۸۸ نفر در راه مبارزه با سوداگران مرگ در استان سیستان وبلوچستان به فیض شهادت نائل آمده اند و استان خراسان رضوی هم با تقدیم ۳۷۱ شهید در رتبه بعدی تعداد شهدای مبارزه با موادمخدر قرار دارد.
برپایه این آمار، هزار و ۸۷۴ نفر از این شهدا متأهل و مابقی مجرد بوده اند. همچنین نیروی انتظامی با ۲ هزار و ۵۳۱ شهید و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با ۴۳۷ شهید جزو دستگاههایی هستند که بیشترین تعداد شهید را در راه مبارزه با موادمخدر تقدیم انقلاب کرده اند.
فرمانده مرزبانی خراسان رضوی: شهدای راه دفاع از میهن، جایگاه رفیعی دارند
پس از اعلام خبر شهادت سعید رحمانی، فرمانده مرزبانی خراسان رضوی با خانواده این شهید دیدار کرد.
سردار سرتیپ دوم، ماشا ءا... جان نثار، به همراه هیئتی به دیدار خانواده شهید مظلوم مرزبانی، سعید رحمانی، رفت.
وی در این دیدار ضمن تسلیت ایام محرم و نیز شهادت شهید مظلوم مرزبانی اظهار کرد: فرزند غیور شما با افتخار در سنگر دفاع از کشورش شهید شد، آن هم در ایامی که به نام ماه محرم و عزاداریهای سیدوسالار شهیدان نام گذاری شده است و بی شک شهدای راه دفاع از میهن اسلامی که مظلومانه و ناجوانمردانه شهید شدند، با اولیاءا... محشور خواهند بود.
حسرتش برای همیشه به دلم ماند
سجاد حالا تنها پسر خانواده است، دلتنگ برادر کوچک و غم بیپایانش. او تنها کسی بود که کنار پدرش، خبر شهادت سعید را شنید: «در مسیر رفتن به زابل با تمام سرعت رانندگی کردم که ببینمش، اما قسمت نشد و حسرتش برای همیشه به دلم ماند. جای خالیاش در روزهای خدمت سربازی به اندازه کافی اذیتم میکرد، چه برسد به حالا که برای همیشه نیست.» حسرت را که کنار میگذارد، از داشتن چنین برادری احساس غرور میکند که میگوید: به داشتن چنین برادری افتخار میکنم که جانش را پای حفظ میهن و وفاداری به دوستانش گذاشت. اما دلم خیلی میگیرد وقتی یاد لحظهای میافتم که تیر خورد و کسی نبود که سرش را در دامنش بگیرد. صحبتهای برادر، باز صدای گریه و ناله خانواده را بلند میکند.
رئیس عقیدتی سیاسی مرزبانی استان خراسان رضوی: مرگ شهادت گونه، آرزوی ماست
رئیس عقیدتی سیاسی مرزبانی خراسان رضوی نیز در دیدار با خانواده این شهید گفت: خداوند در قرآن فرموده است ما هریک از انسانها را به گونهای امتحان میکنیم؛ یکی را با مال، یکی را با بیماری و دیگری را با دوری فرزند و شهادت، اما بشارت باد بر صابران؛ کسانی که وقتی مصیبتی میبینند، میگویند ما برای خدا هستیم و به سوی خدا برمی گردیم.
حجت الاسلام حسن زاده افزود: مرگ شهادت گونه آرزوی بسیاری از ماست، زیرا شهادت مقامی به انسان میدهد که با هیچ کار دیگری قیاس شدنی نیست. با اینکه دوری فرزند داغ سنگینی است، راضی به رضای حق باشید، زیرا شهدا رزمندگان برگزیده هستند.