داغگفتههای همسر شهید عَبِد عَبیات که از اولین شهدای جاویدالاثر دفاع مقدس است
الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید! شنوندگان عزیز! به خبری که هماکنون به دستم رسید، توجه فرمایید! ساعت ۱۳ و۳۰ دقیقه به وقت ایران. جنگندههای میگ عراقی ضمن شکستن حریم هوایی ایران، بر فراز خوزستان پرواز کردند. هنوز خبری از شلیک این جنگندهها به دست ما نرسیده و در بخشهای بعدی خبر اعلام میکنیم.»
رادیو اولین خبر جنگ را ساعت۱۴ سیویکمین روز شهریور ۵۹ اعلام کرد. خبر گوینده تمام شد، اما هنوز صدای جنگندهها میآمد. تازه ناهار خورده بودیم و با مامان و فاطمه -جاریام را میگویم (زن حسن) - توی سایه نخلهای حیاط نشسته بودیم. جاریام به پسرش شیر میداد و من هم با شوق و ذوق از آینده خودم و عبد میگفتم. یک دفعه چیزی مثل رعدوبرق از روی سرمان گذشت و تمام شیشهها خرد شد و ریخت روی سرمان. چند هواپیمای جنگی با سرعت و ارتفاع خیلی کم از روی شهر گذشتند. با ورود جنگندههای عراقی، جنگ شروع شد.
۲۴ساعت بعد
آن شب اصلا خوابم نبرد؛ از صدای جنگندهها و بیخبری از عبد. یعنی الان لب مرز سوبله چه خبر است؟ ظهر بین دلهره و همهمه مردم، از جنگ خبری آوردند: «از دیروز عراق حمله کرده است. اول از همه پاسداران لب مرز درگیر شدند. همهچیز آنقدر بیمقدمه بود که ماشین مهمات، وسط میدان ماند. عبد و چند پاسدار دیگر برای آوردن ماشین مهمات رفتند که عراقیها ماشین را زدند. نمیدانیم چه شد. هیچ اثر و خبری از عبد و آن سه نفر دیگر نیست.»
۱۵سال بعد- چشمانم به در خشک شد. اول گفتند احتمالا اسیر شده است. چندسال بعد گفتند شاید مفقودالاثر باشد. بعد از چند سال آمدند و گفتند شهید جاویدالاثر... و من تمام ۱۵سال منتظر بودم تا عبد برگردد. خودش گفته بود تا زمانی که جنازهام برنگشتهاست، بدان که من زندهام.
۴۰سال بعد
امسال دقیقا ۴۰سال از روزی که عبد رفته است، میگذرد. عبد و سه پاسدار دیگر اولین شهدای جاویدالاثر دفاع مقدس هستند. شهدایی که اول مهر ۵۹ و درست ۲۴ساعت بعد از حمله عراق، شهید شدند؛ شهیدانی جاویدالاثر.
روایتی که میخوانید، روایت سهیلا شریفات، همسر شهید عبد عبیات است. شهیدی که نامش در دومین روز حمله عراق جزو اولین شهدای دفاع مقدس ثبت شد و بعد از گذشت ۴۰ سال، هنوز هیچ نشانی از او نیست.
راست میگویند که خدا آدمهای خوبش را گلچین میکند. هرکس این را گفته است، عینبهعینش درست گفته است. من به این جمله ایمان آوردهام؛ درست از زمانی که عبد رفت. از همان روز اول هم میدانستم که او اهل این دنیا نیست. عبد پسرعمهام بود. ما آبادان زندگی میکردیم و خانواده عمهام حمیدیه. با اینکه راهمان از همدیگر دور بود، عبد بیشتر وقتها به خانه ما میآمد و من میشناختمش. یعنی راستش فکر میکردم میشناسمش، اما آن عبدی که من میشناختم، خیلی با عبدی که بعد از ازدواج شناختم، فرق داشت؛ یک عرب ایرانی ازجانگذشته، باخدا، غیرتی و وطنپرست.
عبد بیستویکساله بود که عمهام من را برای او خواستگاری کرد. لحظه اولی که شنیدم، حس عجیبی داشتم. نمیدانستم خوشحال باشم یا نگران. من کارهای انقلابی عبد را دیده بودم. بارها در شهر خودشان-حمیدیه- و شهر ما- آبادان- در تظاهرات شرکت کرده بود. حتی چندبار هم در تظاهرات شهرهای دیگر مثل دزفول شرکت کرده بود. وقتی آمدند خواستگاری، استرس داشتم. استرسم از نوع استرسهایی که همه دخترها زمان عروسی دارند، نبود. من نگران آینده بودم؛ اینکه این عشق چقدر میماند؟ من استرس روزهای بدون عبد را داشتم. انگار کاملا میدانستم که این عشق چند ماه بیشتر ماندگار نیست. از همان روز اول، انگار غم قبل عزا داشتم. اما عبد خیلی آقا بود و این استرس، ارزشش را داشت که کنارش باشم، حتی برای ۳ ماه و ۱۵ روز.
سوروسات عروسی مهیا شد و ما ۱۵ خرداد عقد کردیم. عربها کلا بدشگون میدانند که عروس و داماد زیاد در عقد بمانند. ما هم مثل همه جوانها که سریع سر خانهوزندگیشان میروند، زود رفتیم به خانه بخت. سه روز از ازدواجمان نگذشته بود که عبد رفت سر کار و من شدم خانم خانه؛ روزگار قشنگی که من دوست نداشتم تمام شود اما...
تابستان پرحادثه
از انقلاب زیاد نگذشته بود و در بیشتر شهرهای خوزستان ناامنی بود، عین روزهای قبل از انقلاب. بدترین اتفاق آن روزها، آتش زدن سینما رکس آبادان بود. در آن حادثه، مردم را زندهزنده در آتش سوزاندند. من و عبد آن شب از نزدیک، شعلههای آتش و سوختن مردم را دیدیم. یا سیدالشهدا!
اشک در چشمهایش حلقه میزند. بعد از گذشت چند ثانیه ادامه میدهد: عبد مثل همه مردم، خودش را به آبوآتش زد تا کسانی را که در سینما بودند، نجات بدهد، اما زبانه آتش زیاد بود و مردم زندهزنده سوختند.
آن زمان از هر چند خانواده یکی تلویزیون داشت، یکیاش ما، بنابراین خبرهایی را که از بمبگذاریها میشنیدیم، به گوش دیگران میرساندیم. یک ماه از عروسیمان گذشته بود و تابستان گرم و سوزان خوزستان از راه رسید. از نیمههای مرداد همهچیز عجیب شد. عبد پاسدار بود و ماموریتهایی که میرفت، بیشتر و طولانیتر شده بود. چندباری و در جمع، میان حرفهایش که به عربی بود، از اوضاع بههمریخته کشور چیزهایی شنیدم، اما کامل متوجه نشدم.
عبد عرب بود من، اما چون مادرم فارس بود، فارسی را بهتر از عربی حرف میزدم و متوجه میشدم. آن شب و روزها وقتی عبد با بعضی دوستانش خانه میآمد و به عربی حرف میزدند، دلآشوب میشدم. حسی به من میگفت قرار است یک اتفاق بد بیفتد. اما چه اتفاقی، نمیدانستم. یک شب که دوباره عبد با چند نفر آمد، از سر کنجکاوی با یک سینی چای داخل اتاق رفتم تا شاید چیزی بفهمم. اما آنها بازهم به عربی صحبت میکردند. چندبار به بهانه بردن میوه و چای، داخل اتاق رفتم. دوست عبد شک کرد. رو به عبد با همان لهجه عربی، آرام گفت: «این خانم حرفهای ما رو جایی نبره.» عبد به او گفت: «خانمم زیاد عربی متوجه نمیشه و اگه هم چیزهایی رو متوجه بشه، من بهش ایمان دارم.»
شروع جنگ با ناامنی
صحبتهای آن روزشان از ناامنیهای مرز سوبله بود. همه مردم، تاریخ رسمی جنگ را از ۳۱ شهریور میدانند، اما ما که آنجا بودیم، دیدیم که عراقیها از چند ماه قبل تحرکات خود را شروع کرده بودند. عبد پاسدار پاسگاه مرزی سوبله بود. حرفهایی که ازناامنی شنیدم، خوره به جانم انداخت که «خدایا قراره چه اتفاقی بیفته؟» کی فکرش را میکرد چند هفته بعد، جنگندهها و بمبهای عراقی روی سرمان آوار شود و به عزای عزیزانمان بنشینیم؟ از آن شب ماموریتهایی که عبد میرفت، طولانی شد. یکبار ۱۵ شب نبود و به ماموریت رفته بود. هیچ خبری از او نداشتم. مثل الان نبود که همه خانهها تلفن داشته باشند. روزها پشتسر هم میگذشت و من نگرانتر از قبل میشدم. هرقدر میخواستم خودم را آرام کنم، نمیتوانستم از شر فکرهایی که در سرم میچرخید، خلاص شوم. مدام میگفتم: «حتما بلایی سرش آوردهاند.»
یک روز عصر یک نفر، خبر از شهادت عبد آورد. عمهام با شنیدن خبر آنقدر شیون کرد که رمق به جانش نماند. من هم شوکه شده بودم. انگار به آن روز و آن خبری که قبل از ازدواج با عبد حس کرده بودم، رسیده بودم. چند ساعت گذشت و هوا تاریک شد. کسی در حیاط را کوبید، اما هیچکس حسوحال باز کردن در را نداشت تااینکه صدای عبد آمد: «اهل خانه! در رو باز کنین.»
آن لحظه حس کردم خدا یک عمر جدید به من داده است. وقتی دیدمش، تمام بغض و اشکهایی که صبح فروخورده شده و جاری نشده بود، سرازیر شد. من جدا، عمهام جدا. عبد با خنده رو به من و مادرش کرد و گفت: «این چه وضعیه؟ از الان بهتون بگم تا وقتی جنازه من رو نیاوردن، حق ندارین گریه کنین.» چندروزی گذشت و دوباره عبد راهی ماموریت و پاسگاه مرزی سوبله شد. رفتنش همانا و آمدن خبر شهادتش همان، اما اینبار هم دوباره عبد آمد و من و مادرش را آرام کرد. آن شب عبد گفت که «یه عده میخوان با این خبرا قلب شما رو بلرزونن. بازم میگم تا جنازهام رو ندیدین، باور نکنین.»
بلای عراقی
اوضاع اصلا روبهراه نبود. همان چند همسایهای که تلویزیون داشتند، خبرهای شبکههای عراق را به گوش مردم میرساندند. اینکه صدام گفته بود: «عربهای ایران در ظلم و ستم هستند. این انقلاب برای عربها نان و آب ندارد.» با این حرفها، عدهای خام شدند. آن روزها بین عربهای خوزستان، این حرفها شایع بود که صدامحسین خودش یک عرب است و قطعا یک عرب به فکر عربهاست. همان روزها عراق بین اعراب خوزستان، سلاح پخش کرد تا مثلا بتوانند حق خودشان را از انقلاب بگیرند.
تقویمِ روایت خاطرات سهیلا به ۳۱ شهریور میرسد. روزی که روایت کردنش برای او غم جانکاهی دارد: «۳۱ شهریور ۵۹ برای مردم خرمشهر شروع غم و مصیبتی است که بعثیها به سرشان آوردند. عصر بود. هوا آتشین و گُرگرفته بود. با فاطمه زن حسن در حیاط نشسته بودم. جاریام تازه بچهاش را شیر داده و روی دستش گرفته بود و آرامآرام میخواباندش. باهم حرف میزدیم و میخندیدیم که ناگهان با یک صدای بلند، شیشههای اتاق شکست و روی سرمان ریخت. چند جنگنده میگ با ارتفاع کم از روی حمیدیه رد شدند.»
«جنگنده میگ؟» تعجب نهفته در سؤالم را با خنده جواب میدهد: «ما از «ب» بسما... جنگ تا روز آخر وسط میدان بودیم... میگ یک نوع جنگنده است که عراقیها خیلی از آن استفاده کردند.
اما آن روز... آن روز تا شب صدای بمباران آمد. همه ترسیده بودیم و نمیدانستیم چهکار کنیم. شب اول با همه دلهرهها و اضطرابهایش تمام شد. هیچکس آن شب خوابش نبرد. نهفقط آن شب، تمام شبهای جنگ، مردم خوزستان و شهر ما در حمیدیه سر آرام روی بالش نگذاشتند. بالاخره آفتاب طلوع کرد و مهرماه پرحادثه خوزستان شروع شد. هر لحظه خبر جدیدی از حمله و پیشروی عراق به گوش میرسید: «عراقیها میگن از مرز رد شدن. الان شنیدم دارن. بمونیم یا بریم.» نمیدانستیم با کدام خبری که به گوشمان میرسید، ناله و شیون کنیم. هر خبری که میآمد، بیشتر از قبل نگرانم میکرد. هیچ خبری از عبد نبود و همین بیخبری، بدتر از هر خبری بود.
حدود عصر بود که چند پاسدار از دوستان عبد آمدند و خبری آوردند: «عبد امروز توی مرز سوبله با چند نفر دیگه شهید شد.» آغاز حمله عراق به ایران، یک طرف و خبر شهادت عبد یک طرف. دوست نداشتم باور کنم. در چند هفته قبل دو بار خبر شهادت عبد را داده بودند، اما او برگشته بود و به ما گفته بود تا جنازهام نیامد، شیون نکنید. نگاه من و پدر و مادر عبد به پاسدارها بود که از جنازه عبد خبری بدهند. حرفهایشان را ادامه دادند: «عراق حمله کرده. میبینید که از دیشب امان به ما نداده و داره با جنگنده میزنه. دیروز بچهها وقتی توی مرز سوبله مقابل پیشروی عراقیها قرار گرفتن، قبل از آمدن عراقیها یک ماشین مهمات وسط میدان مانده بود. عبد و دوستانش وقتی میبینند که ماشین مهمات وسط میدان مانده، میروند تا ماشین را برگردانند و دست عراقیها نماند. عراقیها متوجه این ماشین میشوند و با خمپاره آن را میزنند.»
حرفهایشان داشت به آخر میرسید و نفسهای من هم انگار آخرهایش بود. بغض راه گلویم را بسته بود و نمیتوانستم لام تا کام حرفی بزنم.
حرفهایی که پاسداران میگفتند، ادامه داشت: «ماشین مهمات منفجر میشود. از پنج نفری که داخل ماشین بودند، فقط یک نفر با مجروحیت زیاد نجات پیدا میکند و الان به بیمارستان اهواز منتقل شده است. از بقیه هیچ خبری نیست. نمیدانیم چه اتفاقی برای آنان افتاده، اما احتمالا شهید شدهاند.» با نگاه متعجب من و پدر و مادر عبد، حرفهایشان را اینطور تمام کردند: «واقعا معلوم نیست چه اتفاقی افتاده. هیچ چیزی از پیکر این چهار نفر نمانده. آن یک نفری که نجات پیدا کرده، اصلا حالش خوب نیست و با موج انفجار نمیداند چه اتفاقی افتاده است. شاید بچهها را اسیر کرده باشند.»
حرفهایشان تمام شد، اما صدای خمپارهها تمامی نداشت. چادر عربی سرکردیم تا سمت مرز برویم، شاید نشانی از عبد پیدا کنیم. اما نگذاشتند و نشد. عراق از سوبله -مرز ایران و عراق- عبور کرده بود. همان روزهای اول عراق بُستان را گرفت و پیشروی خودش را بهسمت داخل ایران ادامه داد. نه میتوانستیم گریه کنیم، نه میدانستیم چطور از شر جنگندههای عراقی خلاص شویم و به کجا پناه ببریم.»
سهیلاخانم نفس عمیقی میکشد. روایت جنگ برای کسی که هشت سالش را به چشم خود دیده است، سخت است. دستی به شال سیاه و چادر عربیاش میکشد و حرفهایش را ادامه میدهد: «خانواده یکی از پاسدارانی که با عبد برای آوردن ماشین رفته بود، آن زمان بستان زندگی میکردند. وقتی عراق حمله کرد و بستان را گرفت، زن و تنها دختر او ۴۰ روز در محاصره دشمن بودند. چه عذابی کشیدند! نه شوهری داشت که او و دخترش را از مهلکه نجات دهد، نه میتوانست از میان عراقیها و خمپارههای آنان فرار کند.»
او ادامه میدهد: ما هم چند روز حمیدیه بودیم. عراق با ۱۲لشکر کاملا مکانیزه سمت شهر میآمد. با نزدیک شدن عراقیها به همه گفتند شهر را خالی کنید. دفعات اول، من و پدر و مادر عبد حاضر نبودیم از شهر برویم. چشممان را به در دوخته بودیم شاید عبد برگردد. دوبار اول خبر شهادتش دروغ بود. خودش گفته بود تا جنازهام برنگشت، گریه نکنید، من زندهام. در تمام مدت جنگ چندبار دل از حمیدیه کندیم. یک مدت بوشهر، یک مدت ماهشهر و...، اما طاقت نیاوردیم و برگشتیم. تا مدتی به ما گفتند که عبد اسیر است و بهخاطر همین حتی بعد جنگ، نام خیابانی در حمیدیه را به نام او نگذاشتند تا با این کار اگر اسیر است، عراقیها از فرصت استفاده نکنند و او را نکشند. بعدها گفتند مفقودالاثر است. بعد از جنگ، سالها از پی هم گذشت و خبری از عبد نبود. من تا ۱۵ سال بعد از جنگ ازدواج نکردم و چشمم به در بود که خبری از عبد بیاید. اما... بعد این همه سال گفتند شهید جاویدالاثر. عبد و سه پاسدار دیگری که همراه هم بودند، شدند اولین شهدای دفاع مقدس و اولین شهدای جاویدالاثر ایران.
۱۱۶۹۷ شهید جاویدالاثر
پس از فروپاشی رژیم بعثی عراق و اطمینان از نبود اسیر ایرانی در آن کشور، در آذرماه ۱۳۸۲ مصوبهای در بنیاد شهید انقلاب اسلامی تصویب شد که بر اساس آن باقی مانده مفقودان دفاع مقدس، شهید اعلام شدند و نام آنها با عنوان شهدای جاویدالاثر ثبت شد. طبق آخرین آمار در سال ۱۳۸۹ توسط رئیس سابق نمایندگی کمیته بینالمللی صلیب سرخ در ایران، آمار مفقودان ایرانی در جنگ تحمیلی با عراق یا همان شهدای جاویدالاثر ۱۱ هزار و ۶۹۷ تن اعلام شد. از این تعداد، حدود ۷هزار مفقود ایرانی در خاک عراق هستند و بقیه در خاک ایران و نقاط دیگر.
شهیدبا ما به مشهد آمد
علیآقا برادر شهید عبد است. حرفهایش بوی غم دارد. غمی که سالها بر قلب پدر و مادرش سنگینی میکرد و با چشمهایی منتظر برای دیدن دوباره عبد از دنیا رفتند: «اولین آوار جنگ سر خانواده ما فروریخت. ما اولین شهید دفاع مقدس را دادیم. شهیدی که نه نام و نشانی از او ماند و نه حتی حالا بعد ۴۰ سال در کوچههای حمیدیه، اسمی از او میتوان یافت.» میگوید: ببخشید حرفهایمان جنس غم دارد. اما چه کنیم؟ سخنانمان از سوز دل میآید. وقتی جوانمان اولین کسی بود که در دوران دفاع مقدس شهید شد، اما هیچجا اثری از او نیست، غم و غصه سراغمان میآید. بارها پیگیری کردیم، اما هربار حرفی زدند. جالب است بگویم که اسم یکی از خیابانهای حمیدیه را به نام زنبق گذاشتهاند، اما وقتی میگویم نام شهید را بگذارید، میگویند مردم به این نام عادت کردهاند و سردرگم میشوند.
اشک در چشمهایش حلقه میزند و با صدایی لرزان ادامه میدهد: دلمان گرفته بود، سال ۸۹ آمدیم پابوسی حضرت و تصمیم گرفتیم مشهد بمانیم. خدا به مسئولان شهرداری مشهد خیر دهد؛ در همین چند سال وقتی ماجرای شهادت برادرم را فهمیدند، کوچه حسینباشی۲ را به نام برادر شهید من تابلو زدند و تصویر او را روی دیوار کشیدند. شهیدان ما از جانشان گذشتند و کاش مسئولانی که به میز تکیه زدهاند، بدانند که آرامش امروزشان مدیون خون چه کسانی است. شهدا واقعا مظلومند.