عباس جعفری عشق نوشتن داشت و این از طبع اجتماعی او و تمایلش به آگاهسازی و تشریک دانستهها برمیخاست. مطلب زیر یکی از نوشتههای عباس جعفری از مجموعه «یادداشتهای کوچ» است.
عباس جعفری عشق نوشتن داشت و این از طبع اجتماعی او و تمایلش به آگاهسازی و تشریک دانستهها برمیخاست. در دهه ۶۰ که هیچ مجله کوهنوردیای در ایران نبود، او یکی از بهترین بولتنهای این رشته را درمیآورد بهنام فصلنامه «آزادکوه». همچنین «خبرنامه فدراسیون کوهنوردی» را تهیه و منتشر میکرد.
مطبوعات و تارنماهایی که عباس در آنها قلم زد پرشمارند و از آن میان میتوان به نشریاتی مانند: همشهری، طبیعتگردی، شـــکار و طبـــیعت، قشم، شکار، سفر، ایران، و تارنگار شخصیاش آزادکوه اشاره کرد. از او چند مقاله و عکس هم در نشریههای پرآوازهای همچون National Geographic، Climbing و یکی دو نشریه خارجی دیگر منتشر شده است. مطلب زیر یکی از نوشتههای عباس جعفری از مجموعه «یادداشتهای کوچ» است.
خسته از سینهکش کوه پایین میآیم. خورشید بالا آمده است. پیش از سپیده به کوه زده بودم به انتظار تماشای اولین طلیعههای آفتاب بر تن سرد کوه. چوپانی صدایم میزند. از دور مرا فهمیده است: عابری خسته و تشنه. به پیالهای شیر گرم مهمانم میکند و پاره نان و کمه، و خود در سکوت و حیای روستاییاش دوباره غوطهور میشود. به سپاس، از او عکسی میگیرم و قول میدهم در سفر بعدی برایش بیاورم. میخندد: میگذرد!
شب کشدار و نمور میگذرد. در گوشه چادر ایلاتی میهمانی ناخواندهام. بیآنکه کلامی بگویم، سگها را تارانده و مرا به درون خوانده بودند. فرش تازهبافتشان را برایم پهن کرده و کیف دوربینم را بیآنکه بشناسند، فقط به دلیل آنکه از آن من است، در امنترین گوشه چادر جا داده بودند: کنار تفنگ مرد ایل! و شام که «چنگالی» بود (نان خشک خردشده در کره داغ و خاک قند) و لیوان حلبی که پر شد از دوغ مشک آویخته به دیرک چادر و بعد سیری و گرمای لحاف پشم و پلکهای سنگین و خسته از یک روز سربالاییهای «سیردون» و در گنگ نای شب و ستاره آتش چاله میرفت تا نفسهای گرمش خاکستری شود که نوای نی «سیرعلی» شب را به دو نیمه کرد! دوربینم کجاست؟ نه! نه این موسیقی را میتوان به تصویر کشید و نه این لحظه را، این لحظهها را. کاش میشد نواها را تصویر کرد، راز این غمنالههایی را که مردان ایل در تاریکی شبها برای کوه به رمز و ترانه میگفتند و آنجا که دیگر از نغمهها و نواها کاری برنمیآمد، سکوت به میدان میآمد، سکوتی گود و پرگمانه، گمانههای ذهن و ضمیر آدمی، دنیایی ناشناخته و سربهمهر. نه! هیچچیز وهمناکتر از سکوت انسان نیست، هیچچیز. اینهمه از حضور آدمها عکس گرفتهام، اما ایکاش میشد از سکوتشان عکسی گرفت، عکسی گویا. کاش میشد عکسی گرفت از سکوت سرد و سپید کوهستانهای پربرف و آدمهای گرم، سکوت کومههای مملو از فقر و زیبایی، سکوت غمناک چشمان مورب دخترک تازهعروس ایل وقتی که دامادش را به اجباری میبردند. سکوت مردانه پدر آن شب که دخترک نیمهسوختهاش را برای مداوا به کمپ ما آورده بود و مادر که فغانش را به حرمت دکتر فقط زمزمه میکرد. نه! نمیشود از سکوت عکس گرفت.