همزمان با شروع هفته دفاع مقدس به سراغ سه رزمنده قدیمی از خیل پرشمار رزمندگان قرقی رفتم و سعی کردم از بین خاک و فراموشی، خاطرات دوران جنگ را از زبانشان بشنوم. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از این گفتوگوهاست.
فرنود فغفور مغربی | شهرآرانیوز؛ اینها مردمی از جنس خاک هستند. نه به غلو که اعتقادشان همین است. وقتی تکتک به خانهشان رفتم و پس از آشنایی اولیه ضبطصوت را روشن کردم در جواب سؤالم که خودتان را معرفی کنید گفتند خاک! گفتم نه! نام خودتان را بگویید و با زحمت پاسخ شنیدم «علیاصغر جمالی»، «حسین صبوری قرقی» و «رجبعلی قصاب».
انگار تمایلی نداشتند که نامشان در روزنامهای درج شود یا اصولاً حرفی از آنها نقل شود. آنها سردار جنگ نبودند. حتی سابقه طولانی هم در جبهه نداشتند. فصل جهاد که رسید با غیرت خودشان همکلام شده و شنیده بودند «مگر خون تو از علی کشمیری یا آن دیگری یا همه ۲۵ شهید روستا رنگینتر است که به جبهه نروی؟». یاعلی گفته بودند و گاهی چندنفری و گاهی هم تکتک به میدان نبرد رفته و بیآنکه مدال، درجه و حقوقی بخواهند جنگیده و برگشتهاند. اجر دلاوریشان را هم گذاشته بودند به حساب خاک و خدای خاک. توجیهشان هم این بوده که ما میرویم تا بقیه در قرقی زندگی آرامی داشته باشند. قرقی به وسعت همه ایران! همزمان با شروع هفته دفاع مقدس به سراغ سه رزمنده قدیمی از خیل پرشمار رزمندگان قرقی رفتم و سعی کردم از بین خاک و فراموشی، خاطرات دوران جنگ را از زبانشان بشنوم. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از این گفتوگوهاست.
الف: زنگ اول
تکتک به خانهشان سر زدم. راهنمای محلی پیش از رسیدنم به آنها سپرده بود که از شهرآرامحله میخواهند بیایند برای مصاحبه. به نقل از خسرو ضعیف –راهنمای محلی- همه تعجب کرده بودند که چطور شده کسی از شهر قرار است بیاید و حالشان را بپرسد و حرفشان را بشنود و عکسشان را جایی چاپ کند. حتی در اول کار راضی به مصاحبه نبودند. با اولین مرد- علیاصغر جمالی- که همکلام شدم نگاهی به موهای سپید و سیاهم انداخت و ضمن همان کلمات مختصر اولیه براندازم کرد و گفت: من به هرکسی به اندازه فهمش پاسخ میدهم! به هیچ وجه هم شکوه و گلایه خدا را با بندهاش نمیکنم، اما شما را اهل گفتگو میبینم.
خوشحال شدم که مدالی از جنس انسانیت بر سینهام از جانب این روستایی جبههرفته نصب شده است. مدالی از دست مردی که با انگور و گندم آشنایی طولانی دارد و اهل تملق و تعارف بیجا نیست.
امکانات امروز، وضعیت دیروز!
او خودش را معرفی کرده و میگوید: من خودم را خاک پای این مملکتی که سرتاسر امن است میدانم. امنیت راهها، شهرها و آبادیها مسئله مهمی است. اهمیت آن را وقتی میتوان فهمید که ناامنی باشد یا اینکه کهنسالی مثل من که طعم ناامنی را چشیده میفهمد که الان چه وضع خوبی داریم. ما به جمهوری اسلامی و زندگی زیر پرچم اسلام افتخار میکنیم.
علیاصغر که متولد سال ۱۳۱۹ است در پاسخ به این سؤالم که «قرقی وقتی کودک بودید با امروز چه تفاوتی دارد» میگوید: نه قرقی بلکه همه ایران تا جایی که من رفته و دیدهام بهواسطه خدمات نظام اسلامی کاملاً متفاوت شده است. اعتقاد قلبیام این است اگر کسی این امکانات را ببیند و بفهمد که چقدر پیشرفت داشتهایم و لب به شِکوه باز کند حتماً پیش حضرت حق مسئول است و باید در روز قیامت جواب بدهد.
او ادامه میدهد: در آن زمان جاده آسفالت به شهر نداشتیم و جادهای با گودالهای فراوان و پر از سنگ و کلوخ وجود داشت که طی کردن مسیر را بسیار پرزحمت میکرد. به نظرم مهمترین تفاوت در همین جادهکشی خوب و مرغوبی است که شما امروز از شهر با پیمودن آن به اینجا آمدید. از دیگر تفاوتها میتوان به اتوبوس اشاره کرد که بهراحتی اهالی قرقی در هر زمانی که بخواهند میتوانند به مرکزیترین نقاط شهر بروند.
علیاصغر اضافه میکند: نباید از اهمیت برق هم غافل شد. اینجا همه خانهها برق دارد و شبها روشنایی قابل قبولی خیابانها را امن میکند. پیش از این گاز و آب لولهکشی هم نداشتیم. واقعیت این است که امروزه به مدد نظام اسلامی همه چیز داریم و پیش از این دوره در زحمت و فقر مطلق بودیم. شاید کسی که آن دوران را ندیده باشد وجود این خدمات را امری ساده بداند و برایش اهمیت خاصی نداشته باشد، اما باید هر دورهای را با دوره مشابهش مقایسه کرد تا به قوتها و تغییرات پی برد.
سال ۵۷ نقطه عطف بود
صحبتهایش به سالهای انقلاب میرسد و میگوید: روزهایی بود که اعلام میکردند در مشهد تظاهرات سراسری است و ما هم از اینجا به هر زحمتی بود خودمان را به مشهد و میدان هفده شهریور میرساندیم. بعضاً از آنجا راهپیمایی شروع میشد. گاهی هم شروع راهپیمایی از میدان شهدا بود. ماشیندارها مردمی که وسیله نقلیه نداشتند را با شوق و ذوق سوار میکردند و دستهجمعی به تظاهرات میرفتند. از سخنرانهای آن زمان آیتا... خامنهای و شهیدهاشمینژاد را به خاطر دارم. یادم میآید روزی برای شرکت در سخنرانی آقای خامنهای به بیمارستان امام رضا رفته بودیم و ایشان با شور بر روی آمبولانسی فرسوده سخنرانی میکردند.
۸ سال ایستادگی
بخش دیگری از گفتوگویمان مربوط به سالهای دفاع مقدس میشود. به یاد شهدای هممحلیاش که میافتد، چهره استخوانیاش منقبض میشود و میگوید: اینجا حدود ۲۵ شهید داریم و گروه بسیاری هم مجروح شدند. من دوبار توفیق حضور در جبهه داشتم. اولی در منطقه «رقابیه» بودم که همراه با نیروهای اسلام کوههای آن حوالی را فتح کردیم. بعد از آن به مرخصی فرستاده شدیم و در نوبت دوم در جبهه «بستان» حضور پیدا کردم.
برای او و عموم مردمی که دهه ۶۰ و دوران جنگ را درک کردهاند دفاع مقدس تا حدود زیادی با فرهنگ شهادت مترادف است. جمالی میگوید: دوشنبهها و پنجشنبهها برنامه تشییع پیکر شهدا را در مشهد داشتیم. در این دو روز شهید میآوردند و ما برای همراهی با خانوادهها و عزیرانشان به مراسم شهدا میرفتیم. گاهی تا ۱۸۰ شهید به مشهد میآوردند. من یکچیزی میگویم و شما یکچیزی میشنوید.
علیاصغر ادامه میدهد: پیکر شهدا را تا حرم همراهی میکردیم؛ و شهید اگر متعلق به شهرستان یا روستای دیگری بود به مکان خودش منتقل میشد. به یاد دارم روزهایی که شهیدی از قرقی داشتیم همه مردم- تکرار میکنم همه- به مشهد میرفتیم. در آن روز کار بهطور کلی تعطیل میشد و همه اهالی پیکر جوانمان را همراهی میکردند و او را با شکوهی بسیار به اینجا میآوردیم و در گلزار شهدای محله دفن میکردند.
پیرمرد انقلابی دیروز و امروز در امتداد روایتش میگوید: خانواده شهید، هم آن روزها و هم امروز عزت و ارجوقرب زیادی بین اهالی داشته و دارند. همه خودمان را مدیون آنها میدانیم. همین همسایه کناری ما –خانواده آقای خوندی- یکی از خانوادههای شهید است. با جوان آنها من و چند نفر دیگری به جبهه رفته بودیم و او از میان ما به معراج رفت.
همه در خدمت جبهه بودیم
بخش دیگری از صحبتهایمان به کمکهای پشت جبهه مربوط است. علیاصغر میگوید: هرکسی شامل زن و مرد در آن سالها به مقدار توانی که داشت برای جبههها خدمت میکرد. زنان ما لباس میدوختند و مواد غذایی را آماده کرده و نان و ماست به جبهه میفرستادند.
او در ادامه از چند شهید منطقه قرقی یاد میکند و میگوید: هرکدامشان را که به خاطر میآورم تصویری از آدمی خالص به ذهنم میآید. من به آدمهای امروزی میگویم «مگر این شکم من و تو چقدر جا میگیرد که همه چیز را زیر پا بگذاریم و زیر دِین کسانی باشیم که خونشان را بیچشمداشت برای این مذهب و خاک تقدیم کردند.»
ب: زنگ دوم
صبوری قرقی امروزه فروشنده میوه و ترهبار در کنار جاده قرقی است. پیش از این باغدار و کشاورز بوده، اما این سالها چندان توان بدنی ندارد و به فروشندگی روی آورده است. خربزه، انگور و هندوانه در بساط او با قیمتی ارزانتر از قیمت میوهفروشیهای شهر به چشم میخورد. مندیلی به رنگ کرم و زرد بر سر دارد و میگوید شش نسل قبلش به کشمیر هندوستان برمیگردند!
او متولد سال ۱۳۲۲ است و میگوید قبل از انقلاب اینجا چیزی نبود. چه کسی این همه ساختمان و ماشین در این اطراف دیده بود؟ با این حال امروزه در بخش اعتقاد مذهبی مسئله جور دیگری است!...
با رهبر آشنا شدیم
حسین به سالهای نزدیک به انقلاب اشاره میکند و میگوید: به مشهد رفته بودم با یکی از بچههای خانواده کشمیری که بعدها شهید شد. گفتند آقایی در مدرسه علمیه عباسقلیخان سخنرانی میکند. ما هم رفتیم. دو پاسبان دو طرف درب ورودی ایستاده بودند و از همان اول معلوم بود که آخر کار چه میشود. با ترس به محل سخنرانی رفتیم. او صحبتهایی تند بیان میکرد و یکی زیر گوشم گفت این (آیت ا...) آقاسیدعلی خامنهای است. یادم میآید که چند بار در بین سخنرانیاش با صدای رسا گفت که نترسید بلند بگویید مرگ بر شاه! ما هم شعار میدادیم، اما ترس داشتیم که دیگر عمرمان کفاف نکند که از درب مدرسه خارج شویم... به خاطر دارم بعد از آن به چهارراه نادری (چهارراه شهدای فعلی) رفتیم و تظاهرات کردیم و بعدش گفتند که همه به طرف میدان تقیآباد (شریعتی فعلی) بروند و مجسمه شاه را از جا بیرون آورند. مجسمهای گچی از شاه در میدان نصب بود و با اینکه همه مسیر را دویده بودیم، کسانی زودتر از ما رسیده بودند و مجسمه را از جا کنده بودند.
پادگان پهلوی میعادگاه جبههها شد!
مساجد قرارگاه همه نیروهای انقلابی بوده است. صبوری میگوید: در این حوالی افرادی که میخواستند به جبهه اعزام شوند در مسجد جامع قرقی جمع میشدند. به یاد دارم برادر شهید کافی که سخنران معروفی بود برای رزمندگان سخنرانی کرد و کار ثبتنام و اعزام رزمندگان را سروسامان داد.
او در ادامه به سالهای جنگ و جهاد و نوبتی که خودش به جبهه رفته است، اشاره میکند و میگوید: من با بسیج به جبهه رفتم. آن نوبت ۲۲ نفر از قرقی همراه بودیم. آموزشمان را در باغرود نیشابور دیده بودیم. آنجا را ظاهراً برای تاجگذاری پسرش در نظر گرفته بود. کلی امکانات رفاهی داشت. برایمان فیلمی هم از بازدید شاه از آنجا گذاشتند. در همان اطرافی که شاه برای خودش ساخته بود چند سال بعد ما آموزش نظامی برای دفاع از کشورمان میدیدیم! وقتی به باغرود رسیدیم شاید ۲ هزار چادر در اردوگاه مستقر بود و آدمهای زیادی از شهرهای مختلف آمده بودند. راستش چندان آموزشی ندیدم و بهطور فوری سهروزه به ما مطالب اصلی را گفتند و به منطقه اعزام شدیم.
او ادامه میدهد: از پادگانی که آخر خیابان نخریسی بود با ۱۲ اتوبوس حرکت کردیم و سر شب بود که به همدان رسیدیم. صبح با چند خودرو اسکورت راه افتادیم. مسیرمان به طرف کردستان اعلام شد. من نگهبان سیلوی گندم بودم. دو شب آنجا درگیری وسیعی اتفاق افتاد. از سیلو به مقر حسنآباد در منطقه سنندج اعزام شدیم. آنجا هم شاهد درگیری بودیم.
روایتی از ۲ شهید منطقه
او به شهدای منطقه قرقی اشاره میکند و میگوید: دو نفر از رفقایم که در همین اعزام با آنها همراه بودیم شهید شده بودند. به خاطر دارم که پیکر آنها را با عزت و احترامی که تابهحال هیچکس در قرقی ندیده بود به این روستا آوردند (قرقی در سالهای اخیر جزو شهر مشهد شده است). آن دو شهید علی و محمد کشمیری بودند.
او ادامه میدهد: وقتی تابوت شهید علی را باز کردیم دیدیم که او سر ندارد. بهراحتی نمیتوانستیم او را شناسایی کنیم. صحنه دلخراشی بود. بالأخره از فرم پاهایش توانستیم یقین کنیم پیکر آورده شده متعلق به علی کشمیری است. درباره شهید محمد هم بگویم که خودم تابوتش را باز کرده بودم. یک ترکش به سرش خورده بود و تا عمق وجودش نفوذ کرده بود. همان ترکش او را به شهادت رسانده بود.
صبوری میگوید: در مراسم تدفین این شهیدان ازدحامی فوقالعاده شد و همه اهالی اینجا و حتی روستاهای اطراف آمده بودند. شهید اسدا... هم که از فرماندهان جنگ بودند از این خانواده تقدیم به جنگ و جبهه شدند.
کمک به جبههها
حضور مردم بهعنوان حامی جبههها در پشت خطوط رزم همواره یاریبخش رزمندگان اسلام بوده است. مخاطب ما در این بخش از گفتگو میگوید: خانواده ما نان پخت میکردند و با نیسانی که داشتم آن را به گاراژی که نزدیک به میدان گنبدسبز بود بردم. آنجا کمکهای مردمی را جمعآوری میکردند و به جبههها میرساندند. من چندین نوبت با ماشینم کمکهای خانواده خودم و همسایهها را که نان، ماست و انگور بود به آن مکان برده و تحویل دادم.
خاطرات دیروز
شوخی برای حفظ روحیه یکی از محورهای رفتاری رزمندگان بوده است. صبوری هم ضمن تأکید بر وجود این خلقوخو در بین رزمندگان میگوید: پسری نوجوان به هر ترتیبی شده بود با اتوبوس ما همراه شد و به جبهه آمد. در آسایشگاه سنندج هوا بسیار سرد بود و به هرکسی یک کیسهخواب بزرگ و گرم میدادند. من و یکی از دوستانم دیدیم که او برای خوابیدن به انتهای سوله رفت. وقتی خوابید به آرامی دو طرف کیسهخوابش را گرفتیم و او را آوردیم و در این سمت سوله در کنار در گذاشتیم. صبح کاملاً گیج شده بود که در خواب چطوری از آنطرف سوله به این سو آمده است و ما هم زیر لبی میخندیدیم. البته هوای او را داشتیم که کمتر اذیت شود و بتواند در آن محیط خودش را آماده و پرتوان نگه دارد.
از او میپرسم که این خاطراتش را برای نسل جدید هم میگوید؟ او پاسخ میدهد: بله! گاهی چیزهایی به یادم میآید و برای جوانترها میگویم. آنها گاهی باورشان نمیشود! حق هم دارند! زمان جنگ با زمان صلح تفاوت زیادی دارد و کسی که آن سالها را ندیده باشد واقعاً نمیتواند تصور درستی از آن اوضاع و احوال داشته باشد.
ج: زنگ سوم
«رجبعلی قصاب» رزمنده سومی است که پا به خانه پرمهرش گذاشتیم. او در این حوالی معروف به «مرشد» است و هرجایی که مردم جمع باشند، مسجد، هیئت، شبیهخوانی و... -با ترکهای حضور پیدا میکند و نظم و انضباط را برای برقراری مراسم تأمین میکند.
او که متولد سال ۱۳۲۱ است، میگوید: همان اوایل جنگ جمعی حدود ۹ نفر به جبهه رفتند که دو نفرشان شهید شدند و ازجمله شهدای نامدار (محمد و علی کشمیری) این منطقه هستند. برادرزنم هم در این گروه بود که بهسختی مجروح و بعد از دو سال شهید شد.
رجبعلی میگوید: من در همان سالها ۴۰ نفر را جمع کردم و با آنها به پادگان انتهای نخریسی برای آموزش قبل از جبهه رفتیم. ۱۵ روزی آموزش دیدیم و بعد از مدتی آنها به جبهه رفتند و من هم در ادامه بعد از مدتی اعزام شدم.
او به ماجرای اعزام شدنش به جبهه اشاره میکند و میگوید: من خیلی دوست داشتم به جبهه بروم، اما همسرم مریض بود و نمیتوانستم به جبهه بروم. بالأخره با یکی از اقواممان که از طریق اداره راه به جبهه اعزام شده بود من هم به جبهه رفتم و مرشد روستای قرقی تبدیل شد به «راننده پیک عملیات لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه».
دلی که کباب شد!
مرشد که دائم لبخند بر لب دارد، ادامه میدهد: آدم باید در هر جایی که باشد روحیهاش را حفظ کند حتی اگر زیر تیر بعثیها باشد. شنیده بودیم که در سرپل ذهاب بوقلمونهای خوبی است. با ماشین و همراهی دو رزمنده دیگر به آنجا رفتیم. شیشههای ماشینمان سرتاسر گِلی بود تا در دید دشمن قرار نگیریم و اندکی برای اینکه جلویمان را بتوانیم ببینیم بدون گل بود. به یاد دارم که نرسیده به آن مکان ناگهان زیر حمله خمپارههای عراقی قرار گرفتیم. بوقلمون نخورده ماشین را برگرداندیم و برای همیشه علاقه و حسرت خوردن گوشت بوقلمون در آن دوران در ذهنم مانده است.
عملاً در مسیر شهدا باشیم
مرشد به خانواده شهدا اشاره میکند و میگوید: هم آنزمان و هم امروز خانواده شهید برای مردم و اهالی قرقی دارای احترام ویژهای هستند. اصولاً روحیه همکاری بین مردم اینجا بوده و هست. درباره خانوادههای شهدا با توجه به اینکه مردشان نبود همه اهالی همیاری میکردند تا در کار زراعت و جمعآوری محصول به آنها کمک کنند و عملاً به خانواده شهدا احترام میگذاشتند. این مطلب منحصر به خانواده شهدا نبود و اگر رزمندهای در میدان جنگ بود اهالی بر خودشان فرض میدانستند که به یاری خانواده او بروند و در کار زراعت و باغداری همراهیشان کنند تا کارشان به علت نبود رزمنده روی زمین نماند. او در پایان میگوید: آنها خونشان را دادند تا مردم بتوانند به راحتی زندگی کنند. حفظ ارزشهای موجود و سعی در بهتر کردن همه مسائل شامل اقتصادی، کشاورزی و فرهنگی ادامه دادن مسیر شهداست.