مدارس خودگران سالها است که با همت بعضی نخبگان مهاجر افغانستانی تاسیس شدهاند و به تنهایی و بدون هیچ حمایتی مسئولیت آموزش دانشآموزانی را به دوش میکشند که به دلایلی از جمله نداشتن شناسنامه و مدارک معتبر اقامتی در ایران نمیتوانند در مدارس دولتی تحصیل کنند.
سید محمدرضا هاشمی | شهرآرانیوز؛ ساعدی، داستاننویس و نویسنده بزرگ ایرانی زمانیکه در پاریس آواره بود و بحرانی شدید را تجربه میکرد نوشت: «الان نزدیک به دو سال است که در اینجا آوارهام و هرچند روز را در خان یکی از دوستانم به سر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام.» این احساس نفرت و این نبودن در کنار «دیگران» و غریبه بودن و حیران بودن و سرگردانی فقط بعد از دوسال با چنین یأسی از او همراه میشود و اینچنین در قالب کلمات میگنجند.
مدرسهای که «فاطمه سجادی» مدیرش است دانشآموزانی پشت نیمکتهایش مینشینند که از ابتدای تولد ناخواسته درگیر این هویتند، بحرانی که تا ابد روی دوش آدم سنگینی میکند با این تفاوت که آنها، یعنی اغلبشان، حتی برای یکبار وطنشان را ندیدهاند.
سجادی خودش هم بزرگشده چنین بحرانیست، بحرانی که باعث میشود هیچ چیز را واقعی نپنداری، حقیقت ندانی و «سرگردانی» کوچکترین احساس عالم برای مهاجران افغانستانی است. از قضا مدارس مهاجران افغانستانی با سرگردانیشان همخوانی تنگاتنگی دارد: «مدارس خودگردان» خودشانند و خودشان و باز هم خودشان.
مدرسه در جاده سیمان یا همان «قرقی» که یکی از مناطق حاشیه شهر مشهد است واقع شده؛ جاییکه جمعیت زیادی از مهاجران افغانستانی در آن زندگی میکنند. مدرسه خودگردان «هدایت» آنجاست، آخرین امید بچههای کمبرخورداری به دلایل مختلفی نمیتوانند در مدارس دولتی درس بخوانند.
بچههای مدرسه فاطمه سجادی فقط افغانستانی نیستند ایرانیهای بیشناسنامه هم درشان تحصیل میکنند. آنهایی که به هر دلیلی هنوز هویتی ندارند و کسی هنوز «خودشان» را به رسمیت ناشناخته است. این گزارش، اما نه فقط درباره مشکلات بیانتهای آنها که درباره کروناست که مصیبت را بر آنها چندبرابر کرده است.
اینجا خانه امید بچههایی است که راهی برای تحصیل ندارند
فقه خوانده و حقوق. تکیه اصلی حرفهای روی این جملات میچرخد: «هیچکس در این مدرسه حق ندارد بچهای را بهخاطر مذهب و ملیّت تحقیر کند. حرف ایرانی و افغانستانی وجود ندارد. بچههایی که اینجا میآیند اصلا به این فکر نمیکنند که از یک ملیت دیگر به اینجا آمدهاند. کاش بچههای ایرانی من اینجا بودند و شما آنها را میدید.» کلامش مغلق و پیچیده و ناموزون نیست. حیاطی بزرگی ندارد، شاید کمی محصور و تنگ و وسیع جلوه نکند، ولی انگار میخواهد تمام تلاشش را بکند تا این «خودگردان» امنترین مدرسه شهر باشد برای بچههایش. توی امر و نهی با بچهها هم همینطور است.
او لابد توی این سالها برای دانشآموزانش تجسم یک جفت گلدسته بلندند روی بزرگترین مسجد شهر؛ گلدستههایی که یک سروگردن از اَبنیه دیگر بلندترند و چیزفهمتر. از او میپرسم که خودش میداند اینجا کجاست؟ درواقع بیشتر دوست دارم بپرسم به غیر از مدرسهبودن به این فکر کرده اینجا غیر از محل تحصیل بچهها چطور جایی است؟ انگار که قبلا به این سؤال پاسخ داده باشد حاضر و آماده و ساده میگوید: «مدرسهای برای بچههایی که راه به مدارس دولتی را ندارند. در واقع اینجا خانه امید بچههایی است که راهی برای تحصیل ندارند. کتابها همان کتابهای مدارس دولتی، آبخوریها، دستشوییها، روش تدریس معلمان.»
بعد از خودش میگوید. از آرزوهایش، از راهی که طی کرده و او از راه طی شده با ما شروع میکند به حرف زدن: «من از زمانی که دیپلم گرفتم خیلی دوست داشتم معلم شوم. بعد از دیپلم به یکی از مدارس خودگران مراجعه کردم. مدارس خودگردان در سالهای ۸۶ و ۸۷ شرایط سختی داشتند. من در مدارس دولتی درس خوانده بودم و تصوری که از مدرسه داشتم همان چیزی بود که تا آن روز دیده بودم، اما وقتی به مدرسه خودگردان رفتم، دیدم آنجا یک فضای خیلی کوچک با در و دیواری کثیف است که کلاسهایش نه تنها میز و صندلی ندارند که از تخته هم خبری نیست.»، اما مشکل یکیدوتا نبود. مشکل تیر و تخته مدرسه هم نبود.
مشکل همانی بود که هر مهاجری را میآزارد: «مدیران، معلمان و بچهها با ترس و لرز به مدرسه خودگردان میآمدند. بچهها کتابهایشان را قایم میکردند. اگر هم کسی پیگیر میشد ما معلمها میگفتیم که کلاس قرآن داریم.» مثل همیشه مشکل از قانون نیست مشکل از «خلاء»های قانونی بود. خلائی که نبودنش گاهی از نبودن قانونی مدون هم مهلکتر است.
سال ۹۲ فکر دیگری میکند. چراییاش برای خودش روشن بود: چرا بچهها از این منطقه (قرقی) به گلشهر میآیند؟ مگر آنجا مدرسه خودگردان ندارند؟ نداشتند. اگر بود که این همه راه را بلند نمیشدند بیایند اینجا. آن سالها این منطقه یک خط اتوبوس بیشتر نداشت، خیابانها آسفالت نشده بود و بچهها برای آمدن به گلشهر با مشکلات زیادی مواجه بودند. بدتر از هرچیزی، بچههای زیادی در این منطقه بودند که خانوادهشان اجازه نمیدادند به گلشهر بیایند و درس بخوانند: «این شد که سال ۱۳۹۳ من و همکارم «مریم محمدزاده» تصمیم گرفتیم که بیاییم اینجا و مدرسه خودگران را اینجا تشکیل بدهیم.» این شد که تکثیرِ خودجوشِ خودگردانها آغاز شد و آنهاز از همان سال تا همین حالا ادامه دارد.
خبر خوب اینکه هرسال ۶۰ درصد بچههای ما جذب مدارس دولتی میشوند
سجادی و همکارانش هر روز برای آموزش بچهها از نقاط مختلف مشهد به «قرقی» میروند. از سجادی میپرسم توی این سالها آیا مشکلات مدارس خودگردان کمتر شده؟ میگوید: «ما امسال سال تحصیلی را با ۱۰۰ دانشآموز ایرانی و افغانستانی شروع کردیم. ما در مدرسهمان برای بچهها کلاس کامپیوتر داریم، کلاس فتوشاپ گذاشتیم و چند تا از بچههای دوره متوسطه هم بهصورت تخصصی دوره تدوین را میگذارند که در بین آنها چهار نفرشان استعداد زیادی دارند. همچنین برای طراحی و نقاشی هم معلم جدا داریم.
سعی میکنیم آنها به چه چیزی علاقه دارند تا همانها را به مدرسه بیاوریم. نکته دیگر اینکه، در مشهد هفت مدرسه خودگردان وجود دارد. توی این سالها مشکلات مدارس خودگردان کمتر شده، ولی همچنان مشکلات اساسی سرجایش است. البته که من هیچوقت اجازه نمیدهم اتفاقی بیفتند که بچههایم بترسند و نگران ادامه تحصیلشان شوند. میدانید که ما از طرف هیچ فرد یا نهادی حمایت نمیشویم و کاملا خودگردان هستیم، همهچیز این مدارس خودگردان است.
منظور از مشکلات یعنی اینکه ما نمیتوانیم مدرک رسمی به بچهها بدهیم، چون مدارک ما مورد تایید آموزشوپرورش نیست. ما، چون رسمی نیستیم از طرف هیچ کس حمایت نمیشویم. نمیتوانیم کتاب درسی تهیه کنیم و در نهایت کتابها با سختی و استرس زیاد و دو ماه دیرتر به دست ما میرسد. از طرفی، چون رسمی نیستیم نمیتوانیم از جایی درخواست کتاب بدهیم. با همه اینها وظیفه اصلی ما این است که بچهها را تا موقع رفع مشکلات برای حضور در مدارس دولتی آماده کنیم. خبر خوب اینکه، هرسال ۶۰ درصد بچههای ما جذب مدارس دولتی میشوند.»
ما به دنبال کشف مهارت بچهها هستیم
اغلب دانشآموزان مدرسه سجادی سالهای زیادی مهمان مدرسه نیستند. گاهی یکسال و گاهی حتی چندماه. چون یا به افغانستان برمیگردند یا مهاجرت میکنند. این وسط بعضیهایشان بچههای کار هستند و وسط سال تحصیلی ترک تحصیل میکنند. آنها ناچارند حتی برای مهمانهای چندماهشان هم برنامهریزی کنند: «هدف این نیست که آنها فقط دیپلم بگیرند، اینکه آنها بتوانند مهارتی بیاموزند تا حدأقل کمی، فقط کمی، بتوانند شغل آینده خود را با آگاهی انتخاب کنند. من حتی یک دانشآموز ایرانی داشتم که وسط سال ترک تحصیل کرد. بعدها او را دیدم که از ۵ صبح تا ۱۱ شب در اتوبوس چک میکند که آیا مسافران اتوبوس «من کارت» زدهاند یا نه و برای این کار روزی ۱۵ هزار تومان میگیرد. من آنجا مصممتر شدم که بچهها را توانمند کنم.»
او میگوید بیشتر هزینههای مدرسه با کمکهای مردمی جبران میشود: «مبلغی که به معلم میدهیم آنقدر ناچیز است که نمیشود اسمش را حقوق گذاشت. توی این سالها خسته نشدهام؟ چرا. حتی بعضی وقتها پیش آمده که من و همکارانم دیگر نخواستیم ادامه بدهیم، اما با دیدن بچهها یک اتفاقی افتاده و انگیزه زیادی گرفتیم که مشکلات را فراموش کنیم. مهمتر اینه اگر من نانآور خانواده بودم ناچار بودم بیشتر از حالا به معیشت فکر کنم. امسال ما مشکل بزرگتری هم پیدا کردیم. کرونا شرایطی را به وجود آوردکه حتی برای جذب همکار جدید هم با مشکل مواجه شدم. کرونا باعث شده ما کلاسهایی دهنفرهمان را به دو گروه تقسیم کنیم تا روی هر نیمکت یکنفر بنشیند. شیفتبندی کردیم و بین هر شیفت مدرسه را ضدعفونی میکنیم. همکاران بهخاطر خانواده مجبورند اولویتبندی کنند و شغلی را انتخاب کنند که بتوانند هزینههایشان را تأمین کنند. در کنار این سختیها یک آرزو بیشتر ندارم. اینکه بچهها آن مسیری را که خودشان دوست دارند تجربه کنند. بچهها اینجا فکر میکنند، چون مهاجرند و شناسنامه ندارند در حاشیه شهر زندگی میکنند نمیتوانند به آرزوهایشان برسند. من دوست ندارم بچهها با این فکر بزرگ شوند. من دوست دارم بچهها گزینههای مختلفی برای انتخاب آیندهشان داشته باشند.»