تازهترین ترجمه سپاس ریوندی، مجموعه داستانی از ایساک باشویس زینگر، نویسنده لهستانی تبار و برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۷۸ است. در این مصاحبه پرسشهایی با محوریت ترجمه به ویژه ترجمه ادبی با سپاس ریوندی در میان گذاشته ایم که برآیند این سؤال و جوابها را پیش روی خود دارید.
مهدیس احمدیان شالچی | شهرآرانیوز - تازهترین ترجمه سپاس ریوندی، مترجم جوان و درعین حال بادانش ادبیات، مجموعه داستانی از ایساک باشویس زینگر، نویسنده لهستانی تبار و برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۷۸ است. نویسنده مهم و برجستهای که اگرچه در ایران نیز شناخته شده است، شاید چنان که باید در زبان فارسی آثارش منتشر نشدهاند و درباره اش ننوشته اند. به جز «آخرین شیطان»، ریوندی کتابهای دیگری، چون «عقاید یک دلقک» از هاینریش بل و «هیاهوی زمان» نوشته جولین بارنز را نیز به فارسی برگردانده است. از صحبتهای او در گفتگو با ما چنین برمی آید که افزون بر اهمیت و جذابیت آثار داستانیای که ترجمه میکند، تازگی آنها برای مخاطب ایرانی یا نبود ترجمه بایسته و شایستهای از آنها در زبان فارسی، معیارهای او برای گزینش این آثار و ترجمه شان است. در این مصاحبه پرسشهای دیگری را نیز با محوریت ترجمه به ویژه ترجمه ادبی با سپاس ریوندی در میان گذاشته ایم که برآیند این سؤال و جوابها را پیش روی خود دارید. این مترجم جوان، سال ۱۳۶۷ در تهران به دنیا آمده و تحصیلات دانشگاهی اش در رشته فلسفه هنر است. او انگلیسی و آلمانی میداند و تا اندازهای هم با زبان فرانسوی آشناست.
کتابهایی را که ترجمه میکنید چطور انتخاب میکنید؟
اوایل، عامل تعیین کننده علاقه شخصی بود. مثلا کتاب «هیاهوی زمان» را برای این انتخاب کردم که به آهنگ سازی روسی میپرداخت که دوستش داشتم و خاطرات زیادی از موسیقی او داشتم؛ و خب گرچه این اثر درباره روسیه بود، به انگلیسی نوشته شده بود و مشکل ترجمه از زبان واسطه پیش نمیآمد. البته بارنز نویسنده بسیار بزرگی است، ولی همه جا محبوب من نیست. ازاین رو فقط این اثر را از او ترجمه کردم که به علایق شخصی ام خیلی نزدیک بود. در مورد کتابی مثل «اگر این نیز انسان است»، اثر پریمو لِوی، اتفاقی که افتاد این بود که کتاب را خواندم و چنان تکان خوردم که از خودم پرسیدم: چرا این کتاب تاکنون به زبان فارسی ترجمه نشده؟ این جنبه اخیر، یعنی اینکه چطور تا حالا به فارسی ترجمه نشده، اکنون برایم خیلی مهمتر شده. البته تذکر بدهم که اثری را که بد ترجمه شده اصلا ترجمه نشده فرض میکنم و با این حساب، تعداد کلاسیکهای ترجمه نشده به فارسی بسیار است. با در نظر گرفتن این نکته، کم کم از پریشانی اینکه چه ترجمه بکنم، به نقطه تعادلی رسیدم که در آن اهمیت اثر در تاریخ ادبیات، جذابیت آن برای خودم و اهمیت وجودش به زبان فارسی همه مرعی و ملحوظ باشند. مثلا تازهترین ترجمه منتشرشده ام («آخرین شیطان»، نوشته ایساک باشویس زینگر) حاصل همین تعادل است. هرچند نویسنده شناخته شده است و کمترین دلیل شهرتش جایزه نوبلی است که برده، آثارش کم و پراکنده به فارسی ترجمه شده. او نماینده جریانی از ادبیات اروپایی است که در ایران کمتر شناخته شده؛ یعنی سنت یهودیان اروپا که با جریانهای غالب اروپایی زمان خودش تفاوتهای جالبی دارد و زیبایی شناسی متفاوتی. من فکر کردم که این مجموعه داستان در معرفی زوایای نبوغ این آقا میتواند هم نافع باشد و هم لذت بخش. حالا دیگر برای ترجمه، سیاهه مطولی پیش رو دارم که به خاطر دقتی که لازمه این کار است، میتوان پیش بینی کرد ترجمه هر یک از آنها به طول هم خواهد انجامید. اما کمابیش با اطمینان میتوانم بگویم راهم را پیدا کرده ام.
به نظر شما آیا مترجم میتواند همه ظرافتهای متن ادبی را به زبان مقصد منتقل کند؟
مکرر دیده میشود که، چون گفته شده «ترجمه از متن اصلی بهتر است» (که خب واقعا بهتر است) مترجمهایی به صرف اینکه زبانی را میدانند اقدام به ترجمه از آن میکنند و خیال میکنند امتیاز خاصی هم دارند. حال آنکه حاصل کارشان در زبان فارسی آن قدر بد است که هیچ تفاوتی نمیکند مبنای ترجمه چه بوده.
طبیعتا نه. قرار هم بر این نیست، به این معنی که اساسا وقتی کسی ترجمه میخواند پیش خود پذیرفته است که بخشی از متن ادبی در فرایند انتقال زبانی از دست میرود، کمابیش شبیه اتفاقی که در خرید و فروش جواهرات میافتد. شما میدانید اگر جواهری را که دارید پس بدهید، اجرتی از آن کسر خواهد شد. به هر حال، مطلوب ما در ترجمه ادبی رسیدن به متنی است که تأثیری شبیه به متن اصلی بگذارد. پس این پیش فرض باید نزد خواننده و مترجم پذیرفته باشد. اما بالطبع تفاوت در ترجمهها از حیث توان نزدیک شدن به اصل بسیار زیاد است. نمونههای کم نظیری هم وجود دارد که محصول نبوغ فردی است و نمیشود همچون روش پیش چشم داشت. مثلا فریدریش روکرت، شاعر و شرق شناس آلمانی، که به زبانهای شرقی و غربی بسیاری مسلط بود، از این نظر شهرت بسیاری دارد. او در بریده ترجمه هایش از قرآن یا شاهنامه در موارد بسیاری موفق شده هم وزن و قافیه و هم معنا را حفظ کند. اما نکته مهم دیگری هم هست که نباید فراموش شود: بخش مهمی از درک متن به خواننده مربوط است. به این معنا اگر خواننده بد و کم سواد و بی دقتی یک متن ادبی را ولو به زبان اصلی بخواند، باز هم چیزهای بسیاری را از دست خواهد داد. مکرر دیده میشود که، چون گفته شده «ترجمه از متن اصلی بهتر است» (که خب واقعا بهتر است) مترجمهایی به صرف اینکه زبانی را میدانند اقدام به ترجمه از آن میکنند و خیال میکنند امتیاز خاصی هم دارند. حال آنکه حاصل کارشان در زبان فارسی آن قدر بد است که هیچ تفاوتی نمیکند مبنای ترجمه چه بوده.
از بین مزایای یک ترجمه خوب مانند امانت داری، روان بودن، و تبعیت از قواعد زبان فارسی کدام را مهمتر میدانید؟
حکم مترتب بر متن ادبی متفاوت از سایر متون است. چون در متن غیرادبی زیبایی شناسی اهمیتی ندارد و غایت متنْ بازآفرینی زیبایی و تولید لذت نیست، در ترجمه آن، مسئله امانت داری در اولویت قرار میگیرد. مترجمْ متن فلسفی را روان نمیکند، به این دلیل که قسمتی از سروکله زدن با فلسفه همین درگیری با ابهامات متن و دشواری آن هاست. اما درمورد متن ادبی، مسئله این است که امانت داری شما خیلی کمکی به شما نمیکند اگر موفق نشوید لذت خواندن متن را منتقل کنید. مترجم ادبی موظف به نوعی بندبازی است. به این معنی که باید نقطه تعادلی پیدا کند، بین دقت و امانت داری از یک سو و لذت و زیبایی آفرینی از سوی دیگر. اما حفظ این تعادل فرمولی ندارد و با ترکیبی از سواد و خلاقیت مترجم صورت میگیرد.
با توجه به یکسان نبودن متن اولیه و متن برگردانده شده، آیا میتوان مترجم را نوعی مؤلف و ترجمه را هم تألیف به شمار آورد؟
من اگر بخواهم ترجمه را به چیزی غیر از خودش تشبیه کنم، آن چیز اجراست، مثل اجرای تئاتر و موسیقی. شما یک «اصل اثر» دارید. مثل آنچه موسیقی دان در پارتیتور نوشته است و اجراهای مختلفی از آن اتفاق میافتد. بازآفرینی ادبی بی شباهت به همین فرایند نیست. یک اصل فرضی وجود دارد، اما ترجمههای مختلف چه به یک زبان چه به زبانهای متفاوت، نشان میدهند که عملا از یک اثر ادبی نیز اجراهای مختلفی وجود دارد.
شما با تفاوتهای فرهنگی جامعه مبدأ و مقصد چطور برخورد میکنید؟
تصادفا در مقدمه کتاب «آخرین شیطان» باشویس زینگر از آنجا که پای تفاوتهای فرهنگی خیلی شدیدی در میان بود، مختصری به این موضوع پرداخته ام. خیلی وقتها در جایی که اختلاف فرهنگی در کار است، اگر شما به دنبال معادل یابی باشید، احتمالا نتیجهای نمیگیرید، چون معادلی در فرهنگ مقصد وجود ندارد. مثلا خاطرم هست فرهنگ لغتی فارسی به انگلیسی منتشر شده بود از اصطلاحات صوفیه. در این کتاب اصحاب صفه را people of the bench ترجمه کرده بودند که سوای درستی یا غلطی ترجمه، اصلا خنده دار است، چون این تعبیر فاقد آن حسی است که ما در فارسی از اصحاب صفه میگیریم. این مسئله به همین دلایل همیشه پیچیده بوده است و انواع رویکردها برایش هست. چیزی که من شخصا به آن مایل هستم (و موردپسند خیلی از مخاطبان هم قرار گرفته) این است که مقدار خیلی زیادی یادداشت و پانوشت و توضیحات به ترجمه بیفزاییم که بین دو فرهنگ پل بزند. کاری که من در ترجمه «عقاید یک دلقک» بیشتر انجام دادم. چون استنباطم این بود که بخش مهمی از حس طنز نویسنده و کنایه و شوخی هایش بدون ارجاعات مسیحی درک نمیشود، هر چه را که میتوانستم توضیح دادم. بخصوص در ایران از این جهت کار خیلی هم سختتر است. چون تفاوت فرهنگی ما با غرب خیلی زیاد است و بی خبری عجیب و غریب و حتی گاه ترسناکی در مورد مسیحیت وجود دارد. من اغلب متوجه شده ام که اگر برای خواننده عادی پانوشتی نیاید، انگار اثر اصلا ترجمه نشده. چه بسا در نسل جوان، بسیاری اگر متن اصلی را بخوانند از معنای لغوی متن سر دربیاورند، ولی تداعی معانی و تلمیحات و ارجاعات فوت میشوند. البته اگر فضای فرهنگی تغییر کند و سواد عمومی افزایش یابد، طبعا راهکار متفاوتی میشود در پیش گرفت.
مترجم تا چه حد میتواند به ترجمه آزاد متن دست بزند؟
بی نهایت، مشروط بر اینکه بگوید من ترجمه آزاد کرده ام. در واقع، این موضوع بسته به این است که ترجمه خود را چگونه معرفی کنند. من که میخواهم بگویم ترجمه استاندارد کرده ام، کمال سعیم را دارم که به ترجمه آزاد حتی نزدیک هم نشوم. اما ترجمه آزاد هم ممکن است لطف خود را داشته باشد. مثلا یک ضرب المثل لاتین هست که من آن را خیلی دوست میدارم: Fiat justitia, pereat mundus. در لغت یعنی عدالت به جا بیاید، حتی اگر جهان از بین برود. به نظر من چنین ترجمهای مزه نمیدهد. چون حس عبارت اصلی را که شبیه خطابههای پرشور است منتقل نمیکند. خاصه که لاتین به دلیل نقش خاصش در مقام زبان دین [(در دورهای زبان رسمی مذهب کاتولیک بود)]، فخامت خاصی پیدا کرده. باری من پس از مدتها سر و کله زدن به این نتیجه رسیدم که با لحنی حماسی ترجمه اش کنم. به این شکل: اگر داد خواهد که آید به جای/ نخواهم جهان را که ماند به پای. اگر کسی گفت این ترجمه دقیق نیست، پاسخ من این است که «بله، نیست. در اینجا من برای بازتولید وجه آهنگین و عاطفی متن، متوسل به ترجمه آزاد شده ام. اگر شما به دنبال دقت زیادی در انتقال معنی کلمات هستید، این ترجمه مناسب شما نیست.» مشکل ما با مقوله ترجمه در ایران این است که جا نیفتاده است یک متن یک ترجمه ندارد و هر مترجمی مسئله خاصی را مدنظر قرار میدهد و هر یک از این ترجمههای مختلف نشانگر این است که فاصلهای را که بین متن اصلی و متن ترجمه شده پدید آمده، مترجم با چه چیزی، مثلا دقت یا زیبایی شناسی، پر کرده است. مهم صداقت مترجم است. مثالی که دوست دارم بزنم این است که بسیاری از شاعران معاصر زبان فارسی برای ترجمه شعرهای غربی تلاش کرده اند. واقعیت این است که اگر به آنها بگوییم بسیاری از این ترجمهها یاوه است، خواهند گفت که این یک ترجمه آزاد است. این جواب قابل قبول است، مشروط بر اینکه در زمان نشر اثر به این موضوع اقرار کرده باشند. اخیرا در آمریکا ترجمهای از «ایلیاد» هُمر به بازار آمده که مترجم علی الادعا کوشیده است بخشهای زن ستیزانه «ایلیاد» را حتی الامکان در متن برجسته کند تا خواننده متوجه جنبههای مردمحور متن هُمر بشود. چون او از ابتدا تکلیفش را با ما روشن کرده، ما به راحتی میتوانیم تصمیم بگیریم ترجمه او را میخواهیم یا نه.
شما چقدر به توانمندسازی زبان فارسی با معادل سازی معتقد و ملتزمید؟ مثل مترجمانی، چون آقای ادیب سلطانی که اصرار زیادی بر این امر دارند.
بی نهایت. فکر میکنم یکی از بزرگترین یاوههایی که شنیده ام، این است که زبان فارسی فلان قابلیت را ندارد. بله، خیلی کارها هست که زبان فارسی فعلا امکان انجامشان را ندارد، اما شگفتی من از این است که چطور انسانهایی که به این معتقدند، تحول زبانهایی را نمیبینند که به نظرشان کارآمد است. دو مثال برای این به ذهنم میآید درباره دو قوم که هردو زمانی بربر انگاشته میشدند: قوم عرب و قوم ژرمن که بعدها هردو (اما در دو زمان متفاوت) متمدن شدند و زبان هایشان هم به آنچه ما هم اکنون میشناسیم تبدیل شد.
لحظهای فکر کنید به زبان عربی که مدت مدیدی زبان علم و دیوان و ... در جهان اسلام بود، آن هم در زمانی که جهان اسلام کمابیش مرکز تمدن جهان بود. این زبان عربی هنگام تولد یا پیش از نزول اسلام، قادر نبوده هم اصطلاح شناسی حقوقی و فقهی داشته باشد، هم از پس فلسفه بربیاید و هم مفاهیم علوم دقیقه و انسانی را منتقل کند و هم شعر بگوید. یعنی هنگام تولد، به این شکل کامل نبوده. رفته رفته به توسط افرادی که واقف بودند که زبان را باید ورز داد و به واسطه نبوغ آن آدمها افقهای جدید در این زبان گشوده شد. جمله معروفی از هگل هست که میگوید: من به فلسفه آلمانی و به آلمانی فلسفه آموختم. منظورش تا حدودی این است که آلمانی آماده این نبود که با آن به زبان فلسفی حرف بزنی و من کاری کردم که مناسب شود. نکته در این است که هگل این وجه قضیه را به درستی بیان کرده که اقوام نیمه بربری که در حملاتی به جنوب اروپا تمدن آنها را نابود کردند و به گمان رومیها یک مشت وحشی بودند، در فرایند تفکر و ورز دادن زبان به جایی رسیدند که امروز زبانشان «دازاین» یا ده اصطلاح دیگر را به اصطلاح شناسی فلسفه جهان افزوده است. اما درباره اینکه چطور زبان را مجهز کنیم، بحث بسیار است و نظرات متفاوت و واگرایی وجود دارد. مترجمی را که شما نام بردید، در نظر بگیریم. من هم مثل خیلیهای دیگر معتقدم به رغم فضایل بسیار، تلاش ایشان تاکنون فایدهای نداشته، چون ترجمههایی از آن قبیل که ایشان میکند چندان خوانده نمیشود. اگر بشود، چندان فهمیده نمیشود و اگر فهمیده هم بشود، پذیرفته نمیشود و این فارغ از درستی یا نادرستی معادل یابیهای ایشان است که من سوادی برای رد یا تأیید آنها ندارم. آنچه میبینم این است که رویکرد ایشان اقبال عمومی پیدا نکرده است و در زبان این یعنی عملا رویکرد ایشان بازنده است. کسان زیادی بوده اند و هستند که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی تلاشهای بسیاری در این راه کرده اند و بسیاری از این تلاشها هم به خوبی به بار نشسته و حالا خیلی کلماتی که بدیهی میانگاریم، انگار که از ازل بوده اند، در واقع از جعلیات این فرهنگستان بوده است مثل واژههای «دانشگاه» یا «خلبان».
کسانی هم بوده اند که با اصول متفاوت بسیار موفق عمل کرده اند. مثلا خانم فرنگیس شادمان که با تئوری بسیار محافظه کارانه اش میشود گفت نقطه مقابل آقای ادیب سلطانی بود و میکوشید به جای جعل واژه، حتی الامکان از الفاظ موجود چیزی استخراج کند. ایشان در شاهکارش (ترجمه «انحطاط و سقوط امپراتوری روم») در بحث درباره مسیحیت، واژه «ارتدکس» را چنان که امروز رایج است با معادل گذاری لفظ به لفظ به «راست کیش» ترجمه نکرده و در عوض واژه «متسنن» را استفاده کرده، یعنی کسی که به سنت خود اصرار میورزد، که هم معادل بسیار زیبایی است، هم هیچ کس در حدس معنای آن با دشواری روبه رو نمیشود؛ بنابراین توان توانمندسازی بی نهایت است، اما نیازمند سواد و خلاقیت بسیار و رویکرد درست است.
با این حساب، وضعیت زبان فارسی را در مقایسه با زبانهای دیگر خوب ارزیابی میکنید.
نه تنها زبان فارسی، همه زبانها ظرفیت خوبی دارند اگر شما شروع به ورز دادن زبان کنید. منتها این توانمند سازی به مرور به وجود میآید. اگر بخواهیم شاهنامه را که هزار سال پیش نوشته شده به انگلیسی هزار سال پیش برگردانیم، تقریبا امکان پذیر نیست و آن زبان ضعفهای زیادی نشان میدهد و به اصطلاح نمیکشد. اما حالا زبان انگلیسی، تاریخی را از سر گذرانده، چاسر و شکسپیر و ترجمه شاه جیمز از «کتاب مقدس» به خود دیده و زبان دیگری است، و حالا که از همه زبانهای جهان آثاری به انگلیسی ترجمه میشود، این زبان به نحو مضاعف رشد میکند، چون به خصوص ترجمه در این قضیه نقش مؤثری دارد. پس هر زبانی بالقوه توانمند است.
آیا میتوانیم نتیجه بگیریم که در مقام فرهنگ سازی به واسطه زبان، ترجمه از تألیف جلوتر است؟
علت اینکه ما برای آینده زبان فارسی در ایران بر ترجمه حساستر هستیم، آن است که در کمال صراحت و تأسف باید گفت: تألیفی وجود ندارد. مصرف فرهنگی مردم عمدتا ترجمه است. خصوصا نباید از یاد برد که زیرنویس سریالهای دوزاری هم ترجمه است و دهها هزار نفر آن را میبینند و تأثیر خود را میگذارد، واژه وارد زبان میکند و فرهنگ را تغییر میدهد.
سؤال دشواری است. به نقش فردوسی و «شاهنامه» در مورد زبان فارسی نگاه کنید. نقش چنین تألیفی را هرگز و به هیچ وجه نمیتوان نادیده گرفت. در یک کلام، فردوسی نبردی را آغاز کرد که سرنوشت زبان فارسی را تغییر داد. اما این تنها مثال نیست. مورد مشهور و بسیار جالب به نظر من، «کمدی الهی» دانته است، اثری شاعرانه در باب سیر در جهانهای موازی (دوزخ و برزخ و بهشت) و متکی بر بنیانهای الهیات مسیحی. در نظر اول، این گونه مینماید که چنین اثری باید قطعا به زبان لاتین نوشته میشده، چون زبان مسیحیت در غرب اروپا زبان لاتین بوده؛ یعنی تمام متون سازنده الهیات مسیحی به این زبان نوشته میشوند و هیچ دلیلی برای تألیف چنین متنی به زبان ایتالیایی وجود ندارد، زبانی که پیش از دانته اثر قابل توجهی ندارد و تازه از آن بدتر، در آن زمان، یعنی قرون وسطا، ایتالیایی یک زبان به اصطلاح فرنگی وِرناکولار است، یعنی زبان بومی (و تقریبا دهاتی به معنای تحقیرآمیز آن) در مقابل زبان لاتین که رسمی و شهری است. در مورد زبان فارسی هم خیلی از مؤلفان حتی عار داشتند که به زبان فارسی چیزی بنویسند. مثلا امام محمد غزالی در «کیمیای سعادت» با آنکه فارسی بسیار پاکیزه و دلنشینی مینویسد، در مقدمه با لحنی کمابیش تحقیرآمیز میگوید این خلاصه و مختصری است که من به فارسی تألیف کرده ام برای آنان که نمیتوانند کتابم به نام «احیاء علوم الدین» را به عربی بخوانند. باری، دانته یک زبان ورناکولار را انتخاب میکند و اثر شکوهمند خود را در این زبان میآفریند و ناچار باید گفت که این زبان بدون دانته این شأن را پیدا نمیکرد. اما علت اینکه ما برای آینده زبان فارسی در ایران بر ترجمه حساستر هستیم، آن است که در کمال صراحت و تأسف باید گفت: تألیفی وجود ندارد. مصرف فرهنگی مردم عمدتا ترجمه است. خصوصا نباید از یاد برد که زیرنویس سریالهای دوزاری هم ترجمه است و دهها هزار نفر آن را میبینند و تأثیر خود را میگذارد، واژه وارد زبان میکند و فرهنگ را تغییر میدهد.
پس، چون تألیف در زبان ما ضعیف است و، چون مترجمان هم حین ترجمه خطاهای بسیاری مرتکب میشوند، وضع ناخوشی که میبینید پیش میآید. کسانی هستند که میدانند درست و غلط چیست و دست و پا میزنند، اما صدایشان به جایی نمیرسد. اگر زبان زنده باشد و چیزهایی به آن زبان تألیف شود و مردم هم بخوانند، تألیف مهمتر خواهد بود و شکل دهنده به زبان هم همان مؤلفان خواهند بود. ولی حالا که این وجه تألیفی در زبان ما ضعیف است، ترجمه اهمیت بیشتری پیدا میکند. اثبات این مدعا هم چندان دشوار نیست. تصور کنید فردا روز، مترجم مطرحی مثل آقای حبیبی ترجمه «دکتر ژیواگو» را روانه بازار کند. این خبر در فضای فرهنگی ایران مثل بمب منفجر میشود. ولی شما یک مؤلف را نام ببرید که اگر اثری را وارد بازار کند، همه از آن حرف بزنند. پس اکنون ترجمه در تغییر و تحول زبان فارسی اهمیت بیشتری دارد، اما این به معنای اهمیت اصولی و ذاتی ترجمه نیست.
ترجمه بد چه تأثیری بر فرهنگ میگذارد؟
ترجمه بد از راههای متعدد به فرهنگ ضربه میزند. زبان فارسی به دلیل مسائل روز جهان و موقعیت کنونی ایران، رو به انحطاط است. در این سراشیبی، ترجمه بد ترمز نیست، بلکه سرعت انحطاط را تشدید میکند. در مورد ادبیات، ترجمه بد معرفی بدی از نویسنده صورت میدهد، چون تصور ما را از او خراب میکند. اگر داستایفسکی یا چخوف با ترجمههای بد با دایره لغات محدود و پردست انداز و غلط و سخت، به ما معرفی میشدند، هیچ گاه این نویسندهها به چشممان این قدر بزرگ نبودند و در آگاهی عمومی این طور جا پیدا نمیکردند. مثلا هنری جیمز نویسنده بسیار بزرگی است. همه اسم او را شنیده اند. ولی باید ده تا کار با ده تا ترجمه خوب از او موجود باشد تا قدر او مثل چخوف روشن شود. پس ترجمه در تشخیص شأن ادبی داستان بسیار مهم است. این قضیه هم مثل تغذیه است. وقتی آشغال مصرف کنی، بیمار میشوی. فقرا از امکان تغذیه خوب برخوردار نیستند. زبان فارسی هم از حیث نیروی انسانی کارآمد، اکنون فقیر است.