سید ابراهیم همسایه ما بود. یک مغازه باتریسازی کوچک داشت و آدم با عشقی بود. یک تابلو نقاشی بزرگ با موضوع اربعین هم داشت که قاب گرفته بود و روی دیوار مغازه اش نصب کرده بود.
امیرمنصوررحیمیان | شهرآرانیوز - سید ابراهیم همسایه ما بود. یک مغازه باتریسازی کوچک داشت و آدم با عشقی بود. یک تابلو نقاشی بزرگ با موضوع اربعین هم داشت که قاب گرفته بود و روی دیوار مغازه اش نصب کرده بود. محرمها سیاهی میزد به در و دیوار مغازهاش و اربعین هر سال راه میافتاد و پیاده میرفت زیارت آقا. یادم میآید که هروقت با او صحبت میکردم، کلماتش ناخودآگاه سمت امام حسین (ع) سُر میخوردند.
بعد در چشمهایش انگار چشمه باز میشد و ازش شرشر اشک میریخت و میگفت: «هر کاری بکنیم برای آقام حسین (ع) کم کردیم. قربون جدم بشم. اینکارا به درد روز اول قبر میخوره. نه اینکه به طمع کاری کرده باشم ها. نه. ولی فکر کن در حال مردن باشی و آقا با اون هیبتش بیاد بالا سرت و دستت رو بگیره.» سید عادت نداشت نصفه نیمه باشد. در همهچیز تمام بود. همه وجودش حسینی بود. اگر باتریساز بود بهترین باتریساز منطقه بود و اگر طرفدار تیمی بود هواخواه دوآتشه و تمام عیار تیمش بود.
نه از این طرفدارهای آبدوغ خیاری، نه. از اینهایی که حاضر بودند کار و بار و زندگیشان را ول کنند و همه فصل دنبال تیمشان هرجایی میرفت بروند. هفتهای دو روز در مغازهاش بسته بود. یکروز قبل بازی و روز بازی. تا اینکه سرطان افتاد به جانش و همه وجودش را ذره ذره گرفت. آن اوائل مریضیاش، با حال نزار میرفت تهران و اصفهان و جاهای دیگر دنبال تیمش، بعد که قضیه بیخ پیدا کرد هروقت تیمش در مشهد بازی داشت میتوانست برود. تا این اواخر که دیگر نمیتوانست قدم از قدم بردارد و با تلویزیون و اینجور وسایل بازیها را دنبال میکرد. دیگر نمیتوانست به ورزشگاه برود و محروم شد. خدا بیامرز سال آخر از همه چیز افتاد. از پیادهروی اربعین تا تیم مورد علاقهاش و آب و غذا. اهمیت چیزها برایش به همین ترتیبی بود که عرض کردم.
از همه آنها کمکم واماند. چندباری رفتم عیادتش. بندهخدا مثل یک تکه چوب شده بود. لاغر و شکننده و موی سرش هم ریخته بود. با اینکه چندان پیر هم نبود، ولی سایه مرگ را میدیدم که روی سر و صورتش افتاده و خانهاش بوی پیرمردهای در حال احتضار را میداد. دیگر نمیتوانست درست و درمان غذا بخورد. آب هم زورکی میداد پایین. من اهل فوتبال و اینطور ورزشها نیستم، ولی برای دل سید هم که شده بود با بچه محلها و برادرش میرفتیم خانهاش و بازیهای فوتبال را تماشا میکردیم. مسخرهبازی در میآوردیم و سعی میکردیم بخندانیمش. خودمان را هواخواه دوآتشه نشان میدادیم و سر بازیکنها داد میکشیدیم.
ولی سید دیگر دل و دماغ فوتبال را هم نداشت. اواخر دیگر برایش مهم نبود که تیمش جلوی تیم رقیب میبرد یا میبازد. سرانجام بازیاش با فلان تیم چه میشود و این فصل چندم جدول است. به ظاهر همه چیزهای مهم زندگیاش را یکی یکی رها کرده بود. به همان ترتیبی که قبلا عرض کردم. ولی از یک چیز دست برنمیداشت. میدیدم که غصهای دارد او را از درون خرد میکند. او یک درد دیگر غیر از سرطان داشت که روحش را میجوید. چشمانش غمگین و گود رفته بود و با هرنفسش آتش از سینهاش بیرون میزد. داغش مثل داغ هجران بود. انگار از اینکه نمیتوانست محرم را ببیند، از اینکه دیگر مهلتش داشت تمام میشد و نمیتوانست مثل اربعین هر سال، پیاده برود حرم آقا، میسوخت. وقتی برای بار آخر به عیادتش رفتم، غروب یک چهارشنبه بود. سید دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود.
کنارش که نشستم بیمقدمه با چشم بسته صدای ضعیفی گفت: «چند روز دیگه تا محرم مونده؟» داشتم حساب و کتاب میکردم و میخواستم بگویم هنوز خیلی مانده تا محرم و انشاءا... حالت خوب میشود و به زیارت میروی و از اینطور حرفها؛ که گفت: «میدونی دور و برم پر از آدمه. هر کدوم هم پیالهای تو دستشون دارند. آدمهایی که منتظرن، تا جدم پرشون کنه. عجب بوی خوبی هم داره. همه جا صدای سنج و دمام میاد. جدم رو هم میبینم که نشسته بالا و یکی یکی پیالهها رو پر از نور میکنه. گفتم که میاد. گفتم که سرباز پیاده اش رو هم فراموش نمیکنه. محرم تو دل منه.» بعد از گوشه چشم بستهاش اشک غلت خورد روی گونههای استخوانیاش. بیسروصدا بلند شدم و آمدم بیرون. آسمان سرخ شده بود و چند خط پررنگ نور، ابرهای قرمزش را پاره کرده بود. انگار کسی داشت نور نذری میداد.
مرور این داستان بهانهای شد تا یاد آن تابلو نصب شده در مغازه سیدابراهیم در ذهنم تداعی شود. نامش «پر کن پیاله را» بود. اثر عبدالحمید قدیریان که سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شد او بنا به علاقه خود به نقاشی در سال ۱۳۵۷ وارد دانشکده هنرهای زیبا (دانشگاه تهران) شد. او سال ۱۳۸۰ مدرک فوق لیسانس (کارشناسی ارشد) خود را در رشته نقاشی از دانشکده هنر دریافت کرد و در سال ۱۳۸۹ موفق به کسب گواهی درجه یک هنری در رشته طراحی صحنه و لباس از وزارت ارشاد اسلامی شد.
او از سال ۱۳۶۰ به عنوان نقاش فعالیت حرفهای خویش را آغاز و بعد از آن در سال ۱۳۶۵ فعالیت سینمایی را با فیلم سینمایی «گذرگاه» به عنوان گریمور شروع کرد. قدیریان در سال ۱۳۶۶ با فیلم سینمایی «هراس» در عرصه طراحی صحنه و لباس مشغول به کارشد که آثار متعددی را نیز تا به امروز طراحی کرده است. قدیریان در طول فعالیتهای خود موفق به اخذ جوایز متعددی از جشنوارههای مختلف شده است. او تا کنون در بیش از ۴۰ نمایشگاه گروهی نقاشی شرکت داشته است و برگزاری دو نمایشگاه انفرادی نقاشی و مجسمه را هم در کارنامه پربار خویش دارد.