شهید حسن آقاسیزادهشعرباف فروردین۱۳۳۸ در مشهد بهدنیا آمد. او پنج بار مجروح شد و آخرینبار که از کمر صدمه دید و برای معالجه عازم اتریش بود، علیرغم دستور پزشک، منصرف و عازم منطقه شد. حسن آقاسیزاده سرانجام روز ۲۸مهر ۶۶ در سن بیستوهشتسالگی در عملیات کربلای۱۰، در منطقه «ماووت» عراق به شهادت رسید.
حسین بیات | شهرآرانیوز - شهید حسن آقاسیزادهشعرباف فروردین۱۳۳۸ در مشهد بهدنیا آمد. دوران دبستان را با معدل ۲۰ به پایان رساند. در سال ۵۰ وارد دبیرستان فردوسی شد و در رشته ریاضی ثبتنام کرد. درکنار تحصیل، فعالیتهای انقلابیاش را پیگیری کرد، بهطوریکه حتی گاهی اعلامیه پخش میکرد. به فرایض دینیاش بسیار حساس بود. به اصرار پدر و مادر سال۵۶ عازم کانادا شد و در رشته راه و ساختمان مشغول تحصیل شد، اما آنجا نیز دست از فعالیت برنداشت و در تورنتو شروع به جذب دانشجو کرد و بهعنوان سرپرست دانشجویان پیرو خط امام (ره) انتخاب شد. سال۶۰ با اینکه دانشجوی عالی دانشگاه تورنتو با مدرک کارشناسیارشد رشته راه و ساختمان بود، به کشور برگشت و وارد جهاد سازندگی شد.
با گسترش جبهه جنگ و نیاز به استفاده از فناوریهای مختلف نظامی و طبق مصوبه وزارت سپاه، مأمور تأسیس قرارگاههای «صراطالمستقیم» و «خاتمالانبیا» شد تا از توان وزارتخانهها در جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسئولیت معاونت فنی و مهندسی قرارگاه خاتمالانبیا ازطرف سردار شهید محسن صفوی به شهید آقاسیزاده واگذار شد و بهاینترتیب او در عملیاتهای رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجر۱-۹، کربلای ۱-۱۰، نصر ۱-۱۱ حضور فعالی داشت. طبق گفتههای یکی از فرماندهان مهندسی بیشاز ۲۴۰۰پروژه مهندسی جنگ ازجمله خاکریز، پل، جاده، سکوی پرتاب موشک با مدیریت او در جنگ تحمیلی اجرا شده است.
او پنج بار مجروح شد و آخرینبار که از کمر صدمه دید و برای معالجه عازم اتریش بود، علیرغم دستور پزشک، منصرف و عازم منطقه شد. حسن آقاسیزاده سرانجام روز ۲۸مهر ۶۶ در سن بیستوهشتسالگی در عملیات کربلای۱۰، در منطقه «ماووت» عراق به شهادت رسید. پیکرش پس از تشییع در سه شهر ارومیه، تهران و همزمان با شهادت امامرضا (ع) در مشهد، در حرم مطهر امامرضا (ع) آرام گرفت.
ثمره دوستداری اهل بیت بود
تقی آقاسی زاده، پدر شهید: وقتی به دنیا آمد، مادرم بعد از تبریک گفت: میخواهم رازی را بگویم که باید بین من و تو بماند. پرسیدم: چی مادر جان؟ گفت: این بچه محسناتی دارد. توی پرده بود. اصلا احتیاجی به شستن نداشت، پاک پاک است. مرد بزرگی میشود. آدم معتقد و شایستهای خواهد شد. انشاءا... زنده باشم و آیندهاش را ببینم و شما قبول کنید که تشخیص من دراینمورد درست بوده است.
اعتقاد به اسلام در نهادش بود؛ از تعلیم ما نبود. مادرش موقع بارداری، زیاد به روضه و تکایا میرفت. همین مسئله باعث شده بود که به مادرش بگوید: مادر! اگر شربت شهادت نصیب من شد، بدانید که نتیجه همان شیرینیهایی است که در مجالس مصائب مولا اباعبدا... الحسین به من دادید. افتخار شهادت را مرهون همان دوران بدانید.
من بروم بهتر است
منصوره ابراهیمی، مادر شهید: دستور نمیداد. نمیخواست به کسی ظلم بشود. داخل خانه تابع نظم بود؛ مثلا اگر چای میخواست سعی میکرد خودش بریزد؛ به خواهرش دستور نمیداد. وقتی هم که بزرگ شد، همینطور بود. سر سفره موقع ناهار با خانمش نشسته بودیم. یک مرتبه بلند شد. گفتم: مادر کجا؟ گفت: الان برمیگردم. وقتی برگشت، دو تا پیاز دستش بود و نشست. گفتم: چرا به بقیه نگفتی برایت بیاورند؟ میگفت: اشکالی ندارد؛ من بروم بهتر است و کسی اذیت نمیشود.
بخشی از وصیت نامه شهید حسن آقاسیزادهشعرباف
در جبهههای نور علیه ظلمت که معراج انسانهای مخلص و مومن است، الفبای عشق به خدا و راه او را آموختم و از معاشرت و همنشینی با رزمندگان بسیجی و پاسدار و فرماندهان آنان سیراب گشتم. آری، آنها بدون «یاحسین (ع)» گفتن، تکبیر نمیگویند و بدون جهاد حسینیکردن «یا حسین (ع)» نمیگویند و بدون شهادت و ا... اکبر جهاد حسینی نمیکنند و جهاد نمیکنند، مگر اینکه همه اینها را در مدرسه بسیج دریافتهاند و به همه معانی و حکمتهای این الفاظ و گفتارها رسیدهاند. درحالیکه طلبههای علم شاید در سالهای متمادی تحصیل به آن نرسند.
یک آدم ساده و معمولی
زینت طوسی
همسر شهید حسن آقاسیزاده
سال۱۳۵۹ در مشهد با شهید آقاسیزاده ازدواج کردم. ما نسبت فامیلی داشتیم و ایشان نوه خالهام بود. شهید آقاسیزاده سالها خارج از کشور بودند و بهصورت طبیعتی محیط کانادا با ایران خیلی متفاوت بود. آن زمان، من تا ششم ابتدایی خوانده بودم و ایشان کارشناسیارشد داشت، اما گفته بود نمیخواهد همسرش دانشگاهرفته باشد. یک سال نامزد بودیم. یک سال هم عقد بودیم و بعد از آنکه درسش تمام شد، به مشهد آمد. قبل از اینکه به ایران بیاید، در نامههایش همیشه مینوشت که دوست ندارد عروسی مجلل بگیریم؛ دوست داشت یک عروسی ساده بگیریم. با اینکه پدر همسرم از وضع مالی خیلی خوبی برخوردار بودند، همسرم دوست داشت مجلس سادهای بگیریم و پول تالار و مخارج دیگر را به انصارالحجه بدهیم تا به خانوادههای بیسرپرست کمک شود.
در عقد که بودیم، برای ۱۸بهمن یعنی سالروز تولدم بهعنوان هدیه یک نامه نوشتند با یک نوار از صدای خودشان فرستادند که درمورد اهمیت نماز و روزه صحبت کرده و به پدرشان نیز گفته بودند که «یک انگشتر ازطرف من هدیه بگیرید و با این نوار به همسرم بدهید تا درکنار یک هدیه دنیوی، هدیهای آخرتی نیز داشته باشند.» بعد از یک هفته که عروسی گرفتیم، برای مأموریت سمت خواف و بعد تربتحیدریه رفتیم و درمجموع در ۲۹شهر با شهید همراه بودم. آن زمان حسنآقا در جهاد سازندگی مشغول بهکار بودند و پس آن به سپاه منتقل شدند. با یک چمدان چند روز بعد از عروسی راهی شدیم و من چند سال بعد با داشتن سه بچه، تنها همان یک چمدان را داشتم. لوازم زندگی چیزی نداشتیم. حتی تلفن نداشتیم. شهید آقاسیزاده از ابتدا قصد و هدفش، خدمت به کشورش بود. البته اخلاقی داشتند که هیچوقت درباره کارهایشان صحبت نمیکردند و من تا قبل از شهادت نمیدانستم حسنآقا چند پروژه کار کرده است؛ دوست نداشت مطرح باشد بهطوریکه حتی یک عکس نداشت. با اینکه خارج از کشور درس خوانده و مهندس بودند، هرکسی که حسنآقا را میدید، فکر میکرد یک آدم ساده و معمولی است.