شهرآرانیوز - محمدحسین حسینیان، فرزند قربانعلى، سال ۱۳۳۲ در روستای اَلمجوق از توابع بخش مرکزی شهرستان تربت جام به دنیا آمد. قرآن را در خانه فراگرفت و تا کلاس پنجم ابتدایى درس خواند، سپس برای کمک به پدر در کار کشاورزى، تحصیل را رها کرد.
در سال ۱۳۵۰ با خانم صدیقه نوائى ازدواج کرد. مادرش مىگوید: «شهید مىگفت با همسرى ازدواج مىکنم که باتقوا و بانماز باشد و ما همسرش را براساس معیارهاى او انتخاب کردیم.» اینگونه است که صدیقه نوائی، همسرش در توصیف او مىگوید: «از نظر مذهبى مردى متدین و دیندار بود. رابطه اش با پدر و مادرش بسیار خوب بود و آنها را در زندگیشان کمک مىکرد و فرزندانش را بسیار دوست مىداشت.»
او سپس به سبب محرومیت روستا به مشهد مهاجرت کرد و به کار بنّایى مشغول شد تا انقلاب شد و در واحد بسیج مسجد کرامت، فعالیت خود را آغاز کرد. حدود ۱۰ ماه در کمیته انقلاب اسلامى خدمت کرد تا روزگار چرخید و عراق به ایران حمله کرد.
قبل از جنگ تحمیلى در کردستان به عنوان فرمانده دسته و در گنبد کاووس بهعنوان مسئول پایگاه با ضدانقلاب مبارزه کرده بود، اما با شروع جنگ تحمیلى ازطریق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد. همسر شهید، مىگوید: «در طول ۱۱ سال زندگى مشترک، برخورد شایستهاى با من و فرزندانم داشت. زمانىکه مىخواست به جبهه برود نگران و ناراحت بودم؛ وقتى ناراحتى مرا دید، گفت باید باایمان باشید؛ نباید از اینکه من به جبهه مىروم ناراحت باشید، چون شما خدا را دارید و خدا یار شماست و اگر شهید شدم، ناراحت نشوید. کارى نکنید که ضدانقلابیون خوشحال شوند. میخواست فرزندانش را انقلابى و مؤمن تربیت کنم، چون آنها را ثمره انقلاب میدانست.» پدرش هم این رفتن را لبیک به نداى «هل من ناصر ینصرنى» حضرت امام (ره) میدانست و میگفت «به خاطر خدا، اسلام، قرآن و تمامیت ارضى میهن اسلامى و نابودى کفر و پیروزى اسلام، راهى میادین نبرد حق علیه باطل شد.»
اوایل جنگ در جبهه ارتفاعات ا... اکبر به مدت چند ماه حضور داشت؛ در این نبردها سرپرست گروه خمپاره بود. او در همین جبهه مجروح شد و مدت سه ماه در بیمارستان سیناى تهران بسترى بود. بلافاصله بعد از بهبودى مجدداً عازم جبهه شد. حاجمحمدتقى لوخى، یکى از همرزمانش، مىگوید: «شجاعت، راستگویى، تواضع و مهربانى محمدحسین حسینیان ستایشبرانگیز بود، اما بیشتر از آن، شجاعت و رشادت او در طول مبارزهاش شایانتوجه بود.»
برای او جبهه واجب فرایض دینی بود، خودش میگفت: «جبهه یعنى بهشت. در آنجا حتى پدر و مادرت را فراموش مىکنى و فقط به فکر اسلام و مملکت هستى.»
چندی بعد، او در تنگه چزابه بهعنوان فرمانده گردان مجروح شد و به مشهد برگشت. کبری حسینیان، خواهر شهید، درباره عیادت پس از این مجروحیت میگوید: «وقتى وارد شدم، گفتم: الهى شکر برادر جان که سلامتى! اما او در جوابم گفت: این شکرى ندارد خواهر. هر وقت دیدى که تیر به سینه ام خورده، آن وقت خدا را شکر کن و بگو خدا را شکر. محمدحسین میخواست سر نماز برای شهادتش دعا کنم. راستش هر وقت به جبهه مىرفت، براى او نذر مىکردیم به سلامت برگردد. او خودش این را نمیخواست. بار آخر که مىرفت مرا قسم داد که به جان آن کسى که دوست دارى دیگر برایم نذر نکن تا آرزوى شهادت بر دلم نماند.»
محمدحسین در آخرین مرخصیاش هم گریه کرد. بیمار شده و در بستر افتاده بود. گریست و به خواهرش گفت: «من از اینکه بیمارم نمیترسم. از این میترسم که در جبهه شهید نشدم و اینجا در بستر بمیرم.»
با چنین روحیهای بود که محمدحسین دوباره به جبهه برگشت. این بار به غرب کشور و به جبهه سومار اعزام شد و مسئولیت خط ۳ گردان را برعهده گرفت.
او قبلتر به پدرش گفته بود: «اگر من شهید شدم، ناراحت نباشید و بدانید که ما پیروز هستیم و از اینکه فیض عظیم شهادت نصیبم شده، خوشحال باشید و افتخار کنید و سعى کنید امام امت را تنها نگذارید و مثل مردم کوفه نباشید.» رجب صمدیان، یکى از همرزمانش، مىگوید: «موقع رزم، رشادت، کار و تلاش همیشه پیشتاز بود و جلو حرکت مىکرد، اما هنگام نماز همیشه وسط یا آخر جمعیت را انتخاب مىکرد. موقع غذا هم آخر صف را انتخاب مىکرد.»
محمدحسین روز ۲۲ مهر ۱۳۶۱ براثر اصابت گلوله سیمینوف به سرش و ترکش به سر و پا به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا به خاک سپرده شد.
رفتار شهید حسینیان بهگونهای بود که پس از شهادتش خیلیها را داغدار کرد. همه میگریستند. حتی مادر شهیدان علیمردانى که در شهادت سهفرزندش هرگز گریه نکرد، در غم ازدستدادن شهیدحسینیان گریسته بود. قمر حسینیان، فرزند شهید، هم این خلق خوب را به یاد دارد و میگوید: «یکى از خصوصیات پدرم که مرا شیفته خود کرده بود، مهربانى بیش از حد او به افراد خانواده بود. هیچگاه در خانه ناراحت نمىشد و همیشه با چهره خندان به خانه مىآمد.»
منبع: فرهنگنامه جاودانههای تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان
فرزندان من خدا را دارند
گرماى نگاهت به آدم، قوت میداد و تبسم لبهایت غم و غصه را برمیچید و بهجاى آن گل امید میکاشت. وقتى صحبت میکردى، یکیک واژههایت در قلب مینشست و همان جا ماندگار میشد. به خاطر همین سلوکت بود که دعاى خیر غریبه و آشنا بدرقه راهت بود. برادرم بودى و پشت و پناه و یاورم. ماهها چشمانتظارت مینشستم تا دقالباب کنى و عطر نفست حیاط را زنده کند. عجب مقید بودى هر بار برمیگشتى، پیش از آنکه به دیدارت بیایم، به دیدنم میآمدى و مهربانى و صفا را برایم سوغات میآوردی. آن دفعه، هنوز چند روزى از آمدنت نگذشته بود که روى پا بند نمیشدى و براى برگشتن لحظهشمارى میکردى؛ میگفتى: «جبهه بهشته.» هنوز هم طنین صدایت در خاطرم میپیچد که: «جبهه بهشته.»
ساکَت را بستى، مثل همیشه قرآن و مفاتیح را بوسیدى و با احترام درون ساک جاى دادى. پرسیدم: «داداش! مگر در جبهه فرصت این کارها را هم دارى؟» با تبسم جواب دادى: «اى خواهر! از جبهه چه میدانى! بهترین جاى عبادت، جبهه است و بهترین وقت عبادت، شب عملیات است.»
با آنکه صورتت میخندید، از ته دل، افسرده بودى. میگفتى: «من لیاقت شهادت ندارم.» میگفتم: «داداش! تو چهار فرزند دارى. اگر شهید بشوى فرزندانت چه خواهند کرد؟ عاقبت آنها چه خواهد شد؟» صدایت را آرامتر میکردى و نگاهى به صورتم میانداختى و میگفتى: «این حرف را نزن خواهر! مگر بچههاى من با بچههاى سایر شهدا فرق دارند؟ مگر خون بچههاى من از خون دیگران رنگینتر است!» و آنگاه با اطمینانى که از ضمیر پاکت سرچشمه میگرفت، تأکید میکردى: «بچههاى من، خدا را دارند.»
فهمیده بودى که هر بار راهی جبهه میشوى، برایت نذر میکنم و دست به دعا برمیدارم تا سلامت برگردى. رفتى و باز از من خواستى تا برایت نماز بخوانم و دعا کنم که خداوند شهادت را نصیبت کند؛ اما راستش دلم راضى نمیشد، تا اینکه روزى خبر دادند خداوند آرزویت را اجابت کرده است. آن روز دیگر نه نیازى به دعاى من بود و نه احتیاجى به خواستهام. آن روز، وقتى صورت آرام و مهربانت را براى آخرین بار دیدم، چندین بار خدا را شکر کردم و در مقام استجابت دعا زمزمه نمودم: «اللهم تقبل منا هذا القلیل القربان.»
کبری حسینیان، خواهر شهید